یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

مرحوم آیت اللـه حاج شیخ محمّد بهاری ـ رضوان اللـه علیه ـ نزدیک ظهر، در موسم حج و صحرای عرفات، صدای آواز بسیار زیبایی شنید. از خیمه بیرون آمد و ناخودآگاه مجذوب آن صدا شد. به دنبال صاحب صدا آمد و آمد، تا دید در کنار "جبل الرّحمة" جوانی نشسته و این غزل از حافظ را می خواند:

صبا ز لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را

نگاه کرد و دید جوان ساکت شده و دیگر ادامه نمیدهد. کنارش نشست، دید روحش به ملکوت عروج کرده و جسم در عرفات انداخته و از دنیا رفته است!

شب سه شنبه
هشتم شوّال المکرّم
1435
مصادف با سالگرد تخریب قبور ائمۀ بقیع توسط وهّابیت ملعون
طهّر اللـه الأرض من رجس وجودهم
مشهد مقدّس رضوی
علی ساکنها آلاف التّحیة و الثّناء

۱۳ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۹

خورشید،

پیش روی تو

از شرم رو گرفت!

شب شنبه
پنجم شوّال
1435
مشهد مقدّس رضوی
علی ساکنها آلاف التّحیة و الثّناء

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شاعر متن: حاج غلام رضا سازگار

۱۱ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۰

پر شده‌ام...

از تو!

یوم الخمیس
26رمضان المبارک
1435

۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۹

تا برقرار حُسنی، دل بی‌قرار باشد

تا روی تو نبینم جان سوگوار باشد

تا پیش تو نمیرد، جانم نگیرد آرام

تا بوی تو نیابد، دل بی‌قرار باشد

جانا ز عشق رویت، جانم رسید بر لب

تا کی ز آرزویت، بیچاره زار باشد؟

آن را مخواه بی‌دل کو بی‌تو جان نخواهد

آن را مدار دشمن کت دوستدار باشد

درمان اگر نداری، باری به درد یادآر

کز دوست هرچه آید آن یادگار باشد

با درد خوش توان بود عمری به بوی درمان

با غم به‌سر توان برد گر غمگسار باشد

خواهی بساز کارم، خواهی بسوز جانم

با کار پادشاهان ما را چه کار باشد؟

از انتظار وصلت آمد به جان عراقی

تا کی غریب و خسته در انتظار باشد؟

چهاردهم رمضان المبارک
1435
شنبه

۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۹:۱۵

دغدغه‌ای که این روزها دارم و فکری که تمام قلبم را به خودش مشغول کرده، برایم سابق ندارد. آنچه که از حوادث، در این مدت، بر منِ خسته‌دل رفته است آنقدر عجیب و جالب و غم‌بار بوده، که اگر کم‌کم می‌نوشتمش، قطعاً هر روز سر می‌زدی تا ادامۀ ماجرای زندگی‌ام را بخوانی.

این روزها، چشم امّیدم به نفَس پاکِ سحرخیزان شهر است و بس؛ که با «هو»یی، آب رفته از جوی را برگردانند...

شب چهارشنبه

سیزدهم شعبان المعظم

1435

۲۱ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۵

هفتۀ آخر رجب، چند باری خواب مکه دیدم و در عجب بودم من که برنامۀ خاصی ندارم، این خواب چیه؟

تا اینکه سفر کاری پیش اومد و با توفیق اجباری، خواب تعبیر شد و مشرف شدم به آستان ملک‌پاسبان حضرت اباالحسن الرّضا علیه آلاف التّحیة و الثّناء و شهادت حضرت ابی‌الحسن الکاظم علیه السلام و بعثت نبی‌اکرم صلی اللـه علیه و آله و سلّم رو اونجا بودم

وقت وداع، از یکی از ابواب منتهی به مسجد گوهرشاد اومدم بیرون و سرم رو گذاشتم روی در و شروع کردم آخرین دردِ دل گفتن‌ها که یکدفعه «برقی از منزل لیلی بدرخشید...» عجب! آقا جان من دو روزه اینجا تشنه هستم اما آن دم آخر تو سقّا می‌شوی؟ خلاصه هرچی در دل خسته بود و نبود رو ریختم روی دایره...

دلم چقدر مکه می‌خواد... طواف... و چقدر زیارت مختصری بود... . با همون حال خوش، از حضرت خداحافظی کردم و منبسط و شادروان، رفتم و به قطارم رسیدم.

وقت برگشت، توی قطار، بی‌خوابی و خستگی امونم رو بریده بود اما از گرما خوابم نمی‌برد. موبایلم رو درآوردم و وصل شدم به اینترنت، و بعد از حدود یک ماه که به هیچ سایتی سر نزده بودم، یکی دو سایت خبری رو نگاه کردم و یکی دو مقاله و چند خبر رو مطالعه کردم و یکدفعه به خودم اومدم و دیدم عجب! من همون آدم چهار ساعت پیشِ حرم امام رضا هستم؟! چرا انقدر قبض؟ چرا انقدر گرفتگی؟

تا دیشب اون حالت در من بود و امروز کمی تخفیف پیدا کرده. وقتی تأمّل و رجوع کردم، دیدم نویسندۀ یکی از اون مقالات، آدم معلوم‌الحال و فاسدالنّیة و خبیث‌الباطنی هست که بر خیلی از مردم هم حالاتش پوشیده نیست. جواب معمّا خیلی ساده بود: اثر قلم! اثر کلام! فضای متکلّم! و هرچی که می‌گذره، من نسبت به این موضوع حساس‌تر هم می‌شم. بدون اینکه خودم متوجه باشم کِی و چطوری به این درد مبتلا شده‌م، اما دیگه اصلا حوصلۀ نفوس مردم رو ندارم. اگرچه روایتی از حضرت حسن بن علی العسکری علیه السلام داریم که «کسی که به خدا انس گرفت، از مردم به وحشت خواهد افتاد»، اما من توی این حال و هواها نیستم؛ ولی با این حال باز هم راغب به مردم نیستم. یعنی من نه به خدای خودم انس گرفته‌م، و نه حوصلۀ سروکله‌زدن با بندۀ او رو دارم. نه بندگیِ او رو می‌کنم و نه به شیطان حال می‌دم. نمی‌دونم چه مرگمه!

می‌گن در بسطام به یکی گفتند مسلمان شو! گفت: اگر مسلمانی آن است که شما دارید، آن نخواهم! و اگر اسلام آن است «بایزید» دارد، آن نتْوانم!

حالا شده حکایت من؛ نه حنای خلق‌الله برام جلوه‌ای داره و نه تجلیّات خدا برای من ظهوری! در حجابم؛ هم از خالق و هم از مخلوق...

به هر حال، چیزی که برای من خیلی عجیب بود و مدت‌ها بود از این سوراخ گزیده نشده بودم، اثر شومِ نفْس مسموم نویسنده یا گویندۀ یک متن یا صوت یا فیلم؛ یا بدتر از این‌ها: حضور اون بود. یعنی گاهی یک «سلام علیکم!» هرچی که داری از دستت می‌گیره. لذاست که می‌گن مراقب باشید با کی رفت‌وآمد می‌کنید و به چه کسی دل می‌دید؛ خصوصا در ایام مراقبۀ ماه‌‌های مبارک رجب و شعبان و رمضان.

غروب شنبه

شب یک شنبه سوم شعبان المعظم

1435

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مصرع تیتر از کیه؟ نمیدونم!

دردمند از کوچۀ دلدار می‌آییم ما

آه! کز شفاخانه بیمار می‌آییم ما...

۱۰ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۲۵

           شاعر ارجمند جناب آقای علی مجاهدی (متخلِّص به «پروانه») نقل می‌کنند که: من مدتی بود که نمی‌تونستم شعر بگم. خب ایشون شاعر مشهوری هستند و طبیعتا شاعرانی از این قبیل، شعر گفتن براشون به اون معنا زحمتی نداره که مدت‌ها ازش عاجز بشن.

           خلاصه ایشون متوسل می‌شه به یک بزرگی، (من حدس می‌زنم مرحوم آیت اللـه شیخ جعفر مجتهدی بوده‌اند) و از ایشون دستور می‌گیره که چهل شب نماز شب و تهجّد و راز و نیاز و بیداری بین‌الطلوعین داشته باشه تا به مقصود برسه. ایشون هم دستور رو انجام می‌ده و اتفاقی نمی‌افته. اون بزرگ چهل شب دیگه رو هم اضافه می‌کنه و باز اتفاقی نمی‌افته و چهل شب دیگه رو هم اضافه می‌کنند و تا شب چهلم سوم که سحر صد و بیستم باشه، طبع ایشون باز می‌شه و شعر زیر رو می‌گن. این مشهوره و من نمی‌دونم چقدر صحت استنادش به ایشون صحیحه که: اون‌قدر معانی‌ و الفاظی که به من داده می‌شد سریع‌الإنتقال بود که نمی‌تونستم با قلم ثبت کنم و ناچاراً با ضبط صوت اون‌ها رو ضبط کردم و شد این چهارده بند زیبا در مدح مولای دو عالم، حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب علیه افضل الصلوة و السلام.

۲ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۲۹

حاجی نوری از کشکول شهید اول ـ رضوان اللـه تعالی علیه ـ روایت کرده که:

حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام، حضرت اباالفضل را در خردسالی بر سر زانو گذاردند و حضرت زینب (علیهما السلام) را بر زانوی دیگر.

حضرت ابالفضل تازه به سخن آمده بودند؛ حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به عباسشان فرمودند:

«قُلْ واحِد!

فقال: واحِد!

فقال لَه: قُلْ اثْنَیْن!

فَامْتَنَعَ و قال إنّی اسْتَحْیِی أنْ أقُولَ اثْنَیْن بِلِسَانٍ قُلْتُ بِهِ واحدٌ!»

«بگو یک!

حضرت عباس عرضه داشت: یک!

پس از آن، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: بگو دو!

قمر بنی قمر بنی‌هاشم نپذیرفت و عرضه کرد: من حیا می‌کنم با زبانی که [آن را به توحید باز کرده و] «یک» گفته‌ام، [دوگانگی و دوئیّت و شراکت را دم بزنم] بگویم «دو»!

حضرت او را بوسیدند.

حضرت زینب سلام اللـه علیها عرض کرد: بابا! آیا تو ما را دوست داری؟

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: بلی ای فرزند!

زینب کبری سلام اللـه علیها عرض کرد: محبتِ خالص، فقط برای خداست و نسبت به ما [از سوی تو] تنها می‌تواند شفقت و مهربانی باشد!

حضرت از روی محبت او را بوسیدند!

...

هؤلاء ائمّتی و سادتی و قادتی و شفعائی لیوم فقری...

مطلبی هم اگر هست، این‌ها گفته‌اند. به قول شاعر: خاندان و آلِ حیدر، اصغرش هم اکبر است!

پنج شنبه
8رجب المرجب

1435

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

شاعر تیتر را نمی‌شناسم:

جز الف قدّ دوست، در دل درویش نیست

خانۀ تنگ است دل، جای یکی بیش نیست!

 

۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۳

همین تازگیا، خداوند به یکی از اقوام ما پسری عطا کرد که اسمش رو گذاشته‌ن «امیرعلی». اسم تک‌برادر بزرگِ همین کوچولوی تازه از راه رسیده هم «امیرمحمد» هستش. توی یکی از فامیل‌های نزدیک دیگه‌مون هم اسم بچه‌شون ـ که الآن یکی ـ دو سالشه ـ رو گذاشتند «امیرحسین».

۸ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۵۸

وقتی از ریشۀ «زوج»، بری به باب افتعال، باید یه عمر بشینی صرف کنی و مث صیغه‌های 6 و 12، به «هِنّ و هِنّ» بیفتی!

حالا این صیغه‌سیزدهی ِ بدبختِ متکلّم وحده، اومده به من می‌خنده! آخه بیچاره! انقدر بگو «تُ»، «تُ»، «تُ»، که آخر ش یه خانم نسبتا محترم از میون جمعیت بلند بشه و برای اینکه بخواد خودشو بهت بچسبونه، قیافۀ آدم‌های مردّد رو به خودش بگیره و بگه: کی؟ من رو می‌گید آقا؟!

هه! دارم به سرنوشتت بعد از حرف این خانم فکر می‌کنم که دیگه از «تُ»، «تُ» گفتن می‌افتی و هِی  «نا»! «نا»! «نا»! می‌بندی به خیکِّ افعالت! عزبُقْلی! فکر نون باش که خربزه آب می‌باشد! نقطه

۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۴۵