یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۹ ثبت شده است

           پنج‌شنبه همین هفته بود که یکی از بچه‌ها یه ربع به آخر وقتِ‌ کلاس یه ورقه‌ی کوچیک داد دست استاد. وقتی استاد زود بحث رو جمع و جور کرد،‌ فهمیدیم که خواسته بود استاد یه ذره درس اخلاق بگن. استاد هم شروع کردن به تعریف کردن:
ـ ما اون اوایل که طلبه شده بودیم، یه مدرسه بود اطراف تهران، دور و بَر ِش همه باغ بود. ما هم یه بالکُن تو حجره داشتیم که رو به این درخت‌ها باز می‌شد. فصل بهار که می‌رسید، همه‌ی این درختا شکوفه می‌دادن و منظره‌ی خیلی قشنگی به وجود می‌اومد. شب‌ها هم گلهای شب بو و هوای خنک‌ِ فصل بهار خیلی تعریفی بود.شب‌ها، این بلبل‌های باغ، تا صبح می‌خوندند! (این قسمت رو استاد خیلی دلنشین تعریف می‌کردند. مثلا تا صبح رو می‌کشیدند، اینطوری: تاااااصبح!) اما نکته‌ی جالب این بود که تو سایر فصل‌ها، و تو هوایی که آلودگی و کدورت داشت، بلبل‌ها نمی‌خوندند. رفقا! بلبل علم، تو فضای کِدِر غزل خونی نمی‌کنه... این ظرف دلتون رو پاک کنید! هر وقت ظرف دلتون رو پاک کردید، این بلبل شروع به غزل‌خونی می‌کنه و جلوه‌گر می‌شه...**

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.
**ایشون می‌فرمودند این مثال بلبل و علم رو از آیت اللـه عبداللـه جوادی آملی گرفته‌‌ن.

۰۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۰:۴۵

           ۱. یه مدتیه از جهت مالی ضعیف‌تر شد‌ه‌یم. دیروز صبحونه‌مو خوردم و رفتم که برسم به مدرسه. همین که رسیدم سر خیابون،‌ یادم افتاد هیچی پول ندارم!‌ کمتر از بیست دقیقه به شروع کلاس مونده بود و اگه برمی‌گشتم خونه و عابر بانکمو برمی‌داشتم، دیگه به کلاس نمی‌رسیدم. همون‌جا وایسادم؛ منتظر یه معجزه! یاد آیت اللـه سیّد علی قاضی طباطبایی افتادم. نقل می‌کنن: شاگردای ایشون وقتی می‌دیدن این بزرگوار به زیارت عتبات مقدسه می‌ره،‌ تعجب می‌کردند. بین هم می‌گفتند مگه استاد بی‌پول نیست؟ ما می‌دونیم که استاد به معنای واقعی کلمه "فقیر"ه و هیچ پولی نداره؛ پس چطور کرایه ماشین می‌ده می‌ره از نجف به کربلا؛ یا کاظمین و سامراء؟ یه روز تصمیم می‌گیرن که استاد رو تعقیب کنن و بفهمن سرّ کار چیه. می‌بینن استاد حرکت می‌کنه طرف گاراژ ماشینایی که به شهرهای مختلف می‌بردند، و طرفِ یه ماشین می‌ره که سوار بشه. همین که می‌خواسته بره بالا، یه مرد ناشناس میاد و از پشت، ایشون رو متوجه خودش می‌کنه و یه مبلغی می‌ذاره کف دستشون و خودشو بین ماشین‌ها گم می‌کنه! اینطوری یادمه که آقای قاضی حتی برنمی‌گرده نگاه کنه طرف کیه که داره پول می‌ده و واسطه گری می‌کنه! همینطور پول رو می‌گیره و سوار می‌شه! دیروز که وایساده بودم سرخیابون و تاکسی‌ها هِی بوق می‌زدن و من به خاطر بی‌پولی مَحل نمی‌دادم،‌ با خودم می‌گفتم: عجب اطمینانی به رزاقیت خدا داشته! وَه! چقدر یقین!
           خلاصه؛ حدود بیست دقیقه معطل شدم، تا آخر یه آشنا رو دیدم. اومد و سلام علیک گرمی کرد و فهمیدیم که مسیرمون یکیه. گفت ماشین من همین نزدیک پارکه،‌ بیا با هم  بریم. تا مدرسه منو رسوند؛ البته نفهمید بی‌پولم! وقتی رسیدم، حدود نیم ساعت از کلاس گذشته بود و دیگه فایده نداشت. خوبی‌ش این بود که فهمیدم چقدر با مرحوم قاضی تفاوت دارم!
           ۲. جالب‌تر این‌که شب وقتی اومدم خونه، هرچی گشتم عابر بانکمو پیدا نکردم. و إنّه علی رَجْعِهِ لَقادِر!

جمعه، ۹ جمادی‌الأولی ۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*فاطر/۱۵. عجب آیه‌ای؛ انصافا!

۰۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۰:۵۵

           ۱. چند هفته‌س غروب سه شنبه و ورود به شب چهارشنبه، برام دل‌گیره. یاد گذشته‌ها میفتم. یاد فرصت‌های از دست رفته، یاد توفیقات بر باد رفته... نمی‌دونم این دل‌گیری از کجاست، اما تا حالا چند بار شده وقتی این حس غریب سراغم میاد، دقت که می‌کنم، می‌بینم شب چهارشنبه‌س. شاید واسه اینکه من سه‌ شنبه به دنیا اومدم و غروبش یعنی... و شایدم به خاطر این‌که چهارشنبه جهنم آفریده شد و ورود من به ساعات چهارشنبه یعنی...
           ۲. دارم هذیون میگم انگار! یا شایدم دارم می‌ترسم! نمی‌دونم چیه که این حالت بهم دست می‌ده، ولی هرچی هست،‌ خیلی نافذه. با این‌که می‌دونم چرته! چند هفته‌س‌ کارای مهم و نو رو تو چهارشنبه انجام نمی‌دم. چه مرگم شده؟! استاد "ح.ن"، می‌گفت: "تو مناجاتی هستی!" قبل‌تر‌ش، بیش‌تر خودم رو "خراباتی‌" تخمین می‌زدم. اما بعد این جمله‌ی استاد ـ‌که به خلاف بقیه تقیه کردناش، با نگاه به باطن بود‌‌‌ـ دقت که کردم، دیدم راست می‌گه! مناجاتی‌ام؛ اما خراباتی‌ها رو دوست دارم!
           ۳. از تنبلی خودم خسته شده‌م. می‌خوام یه چیزی، منو از ریشه عوض کنه. خسته شده‌م از توبه شکستن... . اون طوری که دل‌چسبمه، نه درس می‌خونم، نه عبادت می‌کنم. خسته‌م...

 شب چهارشنبه ۵جمادی الاول
۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ           
*که تا یک دم بیاسایم، زدنیا و شر و شورش./حافظ

۰۱ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۲:۳۹

           "الرَّحیلُ وشیکٌ... کوچ کردن،‌ بسیار نزدیک است." گاهی میشه بعضی جمله‌ها، مثِ برق منو می‌گیره. روزایی که حالم خراب باشه، این حالت هم بیشتره. بعضی چیزایی که می‌بینم (مثِ دیشب که انبوه زباله‌های سر کوچه‌ی خاله اینا رو دیدم و‌ یاد گناهای کم‌کم‌ جمع شده‌ی خودم افتادم؛) یا می‌شنوم (از آیات و روایات و اشعار و جملات قصار‌) منو منگ می‌کنه. هرچی شدت این پُتک روحی بیشتر باشه،‌ مدت زمانی که تو فکر فرو می‌رم و یه گوشه‌ای زل می‌زنم ـ‌و ‌احیانا اون جمله‌ی تأثیر گذار رو تکرار می‌کنم‌ـ بیشتر میشه. دوشنبه که داشتم تو نهج‌البلاغه دنبال خطبه‌ی متقین می‌گشتم، خوردم به این جمله. بعد چند شب، هنوز هم پس لرزه‌های این عبارت گاهی بروز می‌کنه! الرّحیل وشیک... مرگ، واقعا نزدیک شده... .

چهارشنبه ۵جمادی‌الأولی ۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*هم حکمتِ توی متن، هم حدیث تیتر رو حضرت أمیرالمؤمنین علیه السلام می‌فرمان؛ مختصر و مفید!

۰۱ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۵:۰۲