یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

           ۱. آیت اللـه حق شناس رحمة اللـه علیه نقل می‌کرد: از خونواده‌ی متموّل و ثروت‌مندی زن گرفته بودم. رفتم خونه اجاره کنم، دیدم کرایه‌ی خونه، دقیقا به اندازه‌ی کل شهریه‌مه. صاحب‌خونه هم به هیچ‌وجه راضی به تخفیف نمی‌شد و می‌گفت: به شرطی که زن تو، کلفت همسر من باشه، و کارهای منزل ما رو انجام بده! آیت اللـه حق شناس می‌گه من رفتم به زیارت حضرت فاطمه‌ی معصومه سلام اللـه علیها و از ایشون خونه خواستم. بعد حضرت رو در خواب دیدم. به من فرمودند: چرا برا این کارهای کوچیک سراغ ما میایید؟ برید پیش میرزای قمّی!
           آیت اللـه حق شناس می‌گه طبق دستور حضرت، رفتم سر قبر میرزا و شروع کردم زیارت. وسط یاسین خوندن بودم که یکی از دوستان اومد و گفت: "فلانی! خونه نمی‌خوای؟ یکی هست خونه داره، یه مدتی نمی‌خواد…" می‌گفت رفتیم نگاه کنیم، دیدیم یه خونه‌ی بزرگ، هم اندرونی داره، هم بیرونی داره، خیلی آبرومند… .
           ۲. دیشب این داستان رو برا مامان تعریف کردم و ایشون هم خیلی تعجب کرد. گفت پس خوبه ما هم برای مشکل مالی‌مون بریم متوسل بشیم!
           نزدیکای ظهر امروز بود که دیدم لباس پوشیده، داره می‌ره بیرون. گفتم: کجا؟! گفت: سر قبر میرزای قمّی!
           ۳. بعد نماز وقتی مادر برگشت، سفره انداختیم و شروع کردیم ناهار خوردن. مشغول غذا بودیم که یهو یخچالمون ـ‌که مدت‌ها بود نفس‌های آخرش رو می‌کشید‌ـ یه صدایی بدی داد و برای همیشه دار فانی رو وداع گفت! رو کردم به مادر و گفتم: تحویل بگیر! اینم از میرزا!

شب یکشنبه۲۰ شعبان ۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بلا به من که ندارم غم بقا چه کند؟!/محتشم کاشانی.

۱۰ مرداد ۸۹ ، ۲۲:۰۵

روزی  که شود "إذا الـسّماءُ انفَطَرَت"
و آنگه که شود "إذا النّـجوم انکــَدَرَت"
من  دامن   تو  بگیرم اندر  "سُئِلَت"
گویم   صنـما   "بأیِّ  ذنب ٍ  قُتِلَت"؟!

 

۰۶ مرداد ۸۹ ، ۲۱:۴۱

           ۱. واسه‌م تعریف می‌کرد: "سید مرتضی خیلی اهل دل بود. اصلا بین رفقا، یه چیز دیگه به حساب میومد. یادمه یه بار اهواز بودیم، یکی بهم گفت من یه سؤال از سید مرتضی دارم، اما روم نمی‌شه بپرسم؛ می‌شه تو برام زنگ بزنی بپرسی؟ قبول کردم و تماس گرفتم. تا سؤال رو گفتم، سید با نیم‌چه عتابی گفت: گوشی رو بده دست همون کسی که بهت گفته زنگ بزنی، تا بهت بگم!!
           می‌گفتن یه بار سیدمرتضی با یکی دیگه از اساتید عرفان، سوار هواپیما بودن. تا هواپیما وارد فضای یکی از شهرها می‌شه، سید رو می‌کنه به اون بنده‌ی خدا و می‌گه: می‌بینی چه آتیشی از قبر فلانی (اشاره به یه مرجع تقلید) تو این شهر زبونه می‌کشه، که کل شهر رو داره می‌سوزونه؟!
           می‌گفت: خونه‌ی سید مرتضی یه مقدار از مرکز شهر پرت بود. برا همین، ما تاکسی دربست می‌گرفتیم و می‌رفتیم اون‌جا. یه بار که رسیدیم، بعد از اینی که تاکسی رفت، در زدیم و در رو باز کرد؛ ریز شد تو چشمام و با ناراحتی گفت: بازم با تاکسی اومدید؟ چند دفعه بگم مثِ فقیرترین مردم زندگی کنید؟! قشنگ بلیت بخرید، بشینید تو ایست‌گاه اتوبوس، منتظر بمونید و بیاید! دفعه دیگه با تاکسی دربست نیاید‌ها! اینی که سوار تاکسی می‌شید، ناشی از تکبر شماست... .
           یکی از اساتید مشهور عرفان معاصر، راجع به سیدمرتضی گفته بود: سید مرتضی تو سلوک استخون خرد کرده! 
           خلاصه... از این چیزها راجع بهش خیلی شنیده بودم و با این‌که حتی یه عکس هم ازش ندیده بودم، علاقه‌ی عجیبی نسبت بهش تو خودم احساس می‌کردم. من اهل دل زیاد دیده‌م، و زیاد هم ازشون شنیده‌م؛ اما این یکی یه طور دیگه بود؛ عجیب به دلم نشسته بود. 
           ۲. پنج‌شنبه‌ای که گذشت، تو حرم امام رضا علیه السلام داشتم از صحن جمهوری به سمت بالا خیابون میومدم، که گذرم افتاد به "بهشت ثامن"؛ قبرستون زیر صحن جمهوری. پیش خودم گفتم خوبه یه سری به اموات بزنم. وقتی از پله‌ها پایین می‌رفتم، یاد سیدمرتضی افتادم و این‌که قبرش همین‌جاست؛ اما درست نمی‌دونستم کجا. یه نگاه به قبرها انداختم: چندهزار قبر؛ خدایا! حالا چطوری پیداش کنم؟
           بین قبور بی‌هدف حرکت می‌کردم و ‌می‌گفتم: سید! من آدم درست درمونی نیستم، اما خب؛ تو مردونگی‌ت رو ثابت کن و امروز میزبانم باش! اگه قبرت رو ـ بدون این‌که کسی بهم بگه‌ـ پیدا کردم؛ یعنی شاگرد خوبی برا استادت بودی!
           دو سه دقیقه گشتم و چیزی ندیدم. با خودم گفتم اگه بنا بود اتفاق خارق العاده‌ای بیفته، باید می‌افتاد. ناامیدانه به سمت پله‌های خروجی حرکت کردم، که یه دفعه توجهم جلب شد طرف تلفن کنار پله‌ها. تصمیم گرفتم یه زنگ به واحد تدفین بزنم، اسم رو بگم و آدرس دقیق بگیرم. به مرد میان‌سالی که انگار اون‌جا مسئولیت داشت گفتم: آقا! شماره‌ی ستاد آمار و دفن این مقبره‌ها چنده؟ گفت: داخلی ۲۱۵۱ رو بگیر. کنار تلفن که رفتم، گوشی رو برداشتم، و شماره رو گرفتم: ۲۱۵۱. یکی گوشی رو برداشت؛ به صداش می‌خورد مسن باشه. پرسید: شما الآن کجایی؟ گفتم: صحن جمهوری. گفت: "داخلی رو اشتباه گرفتی؛ باید..." دیگه صداشو نمی‌شنیدم؛ چون نگاهم افتاد به نوشته‌های ریز و زیادی که کنار تلفن نوشته شده بودن؛ یکی نوشته بود: "سید مرتضی"!! داشتم با تعجب و دقت نگاه می‌کردم، اما روبروی اون اسم، شماره‌ای نوشته نشده بود. چشم چرخوندم، یه مشت شماره‌ی ریز کنارش بود؛ اما دست خط یکی از شماره‌ها، به خطی که اسم "سیدمرتضی" رو نوشته بود، از بقیه‌ شبیه‌تر بود. نفهمیدم حرف‌های اون پیرمرد پشت خط کی تموم شد و من کِی قطع کردم؛ ولی همون‌طور که دقیق ِ شماره‌های کنار کیوسک بودم، یه چیزی مثِ برق تو ذهنم درخشید؛ "بلوکِ دویست و ...". سریع رومو برگردوندم و شروع کردم به سمت ضلع شرقی قبرستون حرکت کردن؛ رسیدم به همون بلوک. یه جا وایسادم و با چشم شروع کردم قبرها رو گشتن: سید کجایی؟! یه دفعه نگاهم افتاد به سنگ قبری که روش نوشته بود: "سیدمرتضی ..." انگار که دنیا رو بهم دادن! نشستم پایین پاش و شروع کردم قبر رو بوسیدن. سلام و علیک گرمی رد و بدل شد و سید با بزرگواری تمام پذیرایی کرد. واقعا از حال قبر می‌شد فهمید صاحب نَفَسی این‌جا خوابیده. از این‌که پیشش نشسته بودم، احساس شادی غیر قابل تصوری داشتم. بلند شدم و رفتم یه قرآن آوردم، به نیت سیّد مرتضی و خودم بهش تفأل زدم و شروع کردم به خوندن. آیه‌ی عجیبی اومد: أذِنَ للَّذینَ یُقاتَلونَ بأنَّهُم ظُلِموا؛ و اللـهُ علی نَصر ِهِم لَقَدیر...
           ۳. شب شنبه از مشهد راه افتادیم و دیروز قبل از ظهر، وارد قم شدیم.

یک شنبه ۱۳/۸/۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.

۰۳ مرداد ۸۹ ، ۱۴:۲۰