یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شب قبرم، زمقدمت روز است!*

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۸۹، ۰۳:۲۳ ب.ظ

           ۱. شنبه عصر ـ با چندساعت تأخیر ـ به مشهد رسیدم و جایی که فکرشو نمی‌کردم، ساکن شدم. بعد نماز مغرب، غسل زیارت کردم و قصد حرم کردم.
           همون اول اذن دخول، کسالت رو حس کردم. فهمیدم که یه چیزی کمه، اما خیال کردم درست می‌شه. مشرف شدم: صحن جامع رضوی؛ گوهر شاد، نگاه به ضریح؛ هیچ‌کدوم نتونست دلم رو اون‌طوری که می‌خوام تکون بده. خیلی عجیب بود. اصلا سابقه نداشت. از همون پایین پا مسیرم رو برگشتم و رفتم صحن جمهوری. گفتم دوباره امتحان می‌کنم. از جمهوری زدم بیرون و پله‌هایی که می‌ره زیر صحن انقلاب (اسماعیل طلا) رو رفتم پایین. باید مثل دفعه‌های قبل می‌شد، اما نشد...  حس و حال بود، ولی فقط شصت درصد. امین اللـه خوندم و جامعه‌ی کبیره. ساعت از هفت و نیم گذشت که از روضه‌ی منوره‌ی زدم بیرون. هنوز روی پله برقی بودم که گوشی زنگ خورد. مهدی بود. رفتیم شام خوردیم و برگشتیم نشستیم توی صحن. حاج محمود کریمی روضه می‌خوند. حال بهتری داشتم؛ اما بازم خیلی مونده بود تا توقعم برآورده بشه.
           تا زدیم بیرون و رسیدیم خونه، ساعت از یازده گذشت. از فرط خستگی، تا سرمو گذاشتم رو متکا، خوابم برد.
           بیست دقیقه‌ای به اذون صبح مونده بود که وارد گوهرشاد شدم. جمعیت خیلی زیادی اومده بودن. چون هوا سرد بود، مردم تو صحن‌ها نمی‌نشستن. واسه همین، جمعیتِ داخل حرم بیشتر نشون می‌داد. به زور یه جایی رو پیدا کردم و...
           نیم ساعت به طلوع بود که از صحن آزادی سر درآوردم و دوباره رفتم زیر صحن انقلاب، (تو اون شبستانی که نمی‌دونم اسمش چیه!) برا زیارت. تا این ساعت هنوز اخم مولا بود... داشتم دق می‌کردم! دو زانو نشستم روبروی اون قسمتی که می‌گن از همه جا به قبر اصلی نزدیک‌تره. بنا شد سه تا نکته رو رعایت کنم... وقتی گفتم: "چشم"؛ اخم‌ها تبدیل به لب‌خند شد و دیگه نفهمیدم! او آقایی می‌کرد و من گریه می‌کردم... حالم برگشته بود... الحمدلله!
           از طرف امام زمان علیه السلام زیارت کردم و نشستم دونه دونه کسایی که التماس دعا گفتن/نگفتن رو یاد کردم و جلوی حضرت اسم بردم.
           بعد که کارام تموم شد؛ همون‌طور که نشسته بودم و خیره خیره نگاه می‌کردم، این شعر همان لحظه مرا در نظر افتاد: یارم چو قدح به دست گیرد، بازار بُتان شکست گیرد... .
           ۲. وقتی به ندرت برام اتفاق عجیب بیفته، خیلی راحت‌تر می‌تونم دست به کی‌برد بشم. اما موقعی که تو هستی و هربار شروع می‌کنی به جلوه‌ی جدیدی خرامیدن، دیگه کی فرصت می‌کنه کلّ یوم ٍ هو فی شأن‌هات رو بنویسه؟ به تعبیر قرآن: اگه همه درخت‌ها بشن قلم و دریاها دوات؛ اون‌وقت جن و بشر بشینن بنویسن، باز هم کلمات خدا ناتموم می‌مونه. خب؛ تو که کلمة الکبری و آیت اللـه العظمی هستی؛ چطور توقع داری بتونم ازت بنویسم؟ فقط می‌تونم بسنده کنم به این‌که غیر قابل توصیفی؛ همون‌طوری که خودت گفتی: هیهات! هیهات اگه بتونید منو بشناسید...
           ۳. دوشنبه قبل اذون صبح، رسیدم تهران و بعد نماز، سمت قم شدم.

شب سه شنبه
۲۵ذی القعدة
۱۴۳۱
قم المقدسة

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بَه از این حُسن پاقدم، آقا! /شاعر:؟

۸۹/۰۸/۱۰