مرا ببخش که برایت همیشه دردسرم...
امروز کلاسها رو شرکت نکردم. من که کمک حالت نیستم، اصلا هدفم از درس و بحث چیه؟ من ِ کثافت که دم به دقیقه دلت رو میسوزونم، علم به چه دردم میخوره؟ شرمندهم از اینکه این حرف رو میزنم؛ ـ خاک به دهنم ـ اما چند وقته، از اینکه میبینم اومدنت رو هِی عقب میندازی، خوشحال میشم! احساس میکنم یه فرصت جدید برای خودسازی بهم دادی... البته فایدهای هم نداره.
نمیدونم در موردم چی فکر میکنی. کاش میشد منو با خودت میبردی و هرکجا/هروقت که اشتباه میکردم، یه دونه میخوابوندی تو گوشم، تا یادم نره خیلی چیزها رو.
چند وقته روضهها منو بیشتر میسوزونه. میبینم هرچی سر پیامبر و أهلبیت اومده، کار ما بوده... مایی که خوب شدن رو هرروز موکول میکنیم به فردا.
راستی تن جدت روز عاشورا چقدر زخم برداشت؟ چند صدتا؟ احساس میکنم ما روزی چندهزارتا زخم به دلت میکنیم و راه میریم و میخندیم و میخریم و میپوشیم و میخوریم و میکنیم و انگار نه انگار که یه امام زمانی داریم. دوست دارم خیره بشی به چشام و با دوتا دستای خستهت هِی بکوبی به صورتم و بگی: تو امام داری! حواست کجاست؟ تو امام داری! و این جملات رو داد بزنی و تکرار کنی تا تو مخم فرو بره. تا آدمیت یادم بمونه. فراموشم نشه که من امام معصوم دارم. ولیّ کامل و زنده دارم. من بیصاحب نیستم. بیصاحب نیستم. بیصاحب نیستم. بیصاحب نیستم. بیصاحب نیستم. بیصاحب نیستم.
معذرت میخوام؛ اگه تو این متن، خبری از ادب و حیا نیست... میدونم که درک میکنی تو چه حالی هستم. میدونم که بهتر از همه، تو میدونی... . دیگه تحمل ندارم. بیا و آقایی کن و کار رو به دست بگیر! یا بکش، یا دانه ده، یا از قفس آزاد کن...
چهارشنبه ۲۷شوّال
۱۴۳۱