یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد

يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۸۹، ۱۰:۳۲ ق.ظ

          خیلی مختصر و فهرست‌وار:
          ۱. چهارشنبه صبح، با آقا سید و بچه‌های هیئت، سه تا ماشین شدیم و راه افتادیم طرف قمصر کاشان. از قبل با یکی از رفقا هماهنگ شده بود و کلید ویلاشو گرفتیم و مقیم اون‌جا شدیم. فکر می‌کنم بار دومم بود که قمصر می‌رفتم. واقعا آب و هوای خیلی لطیف و خوبی داشت؛ ریه‌هامون حال اومد! بی‌اغراق بهترین سفر تفریحی‌ عمرم بود. خاطره‌ی گردو چیدن از درخت و سیاهی دستامون/چیدن انگور/تعمیر موتور چارچرخ/ لخت، زو بازی کردن (!)/ فوتبال/ نماز جماعت روبروی کوه/ کشتی اژدر و ترس شیخ محمد/ بازی وسطی با یه مشت طلبه/ حال و هوای شام و ناهارها/ تیکه‌های بچه‌ها به هم‌دیگه/ نون و پنیر و هندونه خوردن تو سرمای نصف شب قمصر/ و... همه و همه جزو شیرین‌ترین لحظات هم‌نشینی‌م با رفیقام بود، که هیچ‌وقت از یادم نمی‌ره. البته این همنشینی به بهای خرد شدن موبایلم تموم شد! فعلا بی‌موبایل سر می‌کنم.
          چهارشنبه شب هم یه ماشین از دوستان بهمون ملحق شدن و روز جمعه صبح برگشتند. ما هم ظهرش از قمصر راه افتادیم. هنوز که هنوزه از فشار بازی‌های سنگین اون دو سه روز کت و کولم درد می‌کنه! به بچه‌ها مسیج دادم: همه‌ جام درد می‌کنه. جواب داد‌ن که: جانا سخن از جانب ما می‌گویی! 
           ۲. از روز شنبه سوم مهر، کلاس‌ها شروع شد. امسال تو خواب‌گاه می‌مونم و از بچه‌های هیئت هم سیدحسین باهام تو مدرسه هست. امسال سال اولشه و تازه شروع کرده. تو نگاهش به محیط مدرسه و حجره‌ها، تردید احساس می‌کنم. هنوز به موندگاری‌ش توی حوزه، مطمئن نیستم.
           ۳. تا وقتی بابا برگرده ایران، شبا بر می‌گردم خونه.
           ۴. رفتم به مسئول حجره‌ها گفتم یه هم‌حجره‌ای خوب می‌خوام. چند تا رو نام برد و گفت: "اینا تنهان. می‌خوای بنویسم باهاشون باشی؟" یه ذره فکر کردم، دیدم هرکدوم حداقل یه عیب غیر قابل اغماض دارن. گفتم: "نه. حالا صبر کنید، ببینم چی می‌شه". از دفتر زدم بیرون و تو حیاط مردد و تو فکر بودم. گفتم: "ربّ أنزلنی منزلاً مبارکاً و أنت خیر المنزلین! خودت یه جا رو درست کن که بهترین هم‌نشین رو خودت درست می‌کنی". تو همین حال و هوا‌ بودم که دیدم درس‌خون‌ترین طلبه‌ی یکی از پایه‌ها داره میاد طرفم. بی‌اختیار بهش گفتم که دنبال چی هستم؛ اونم گفت اتفاقا من هم همینطور و یه ذره که صحبت کردیم، به توافق رسیدیم و رفتیم اسم نوشتیم و یه حجره تحویل گرفتیم! یعنی واقعا آرمانی‌ترین شرایطی که فکر می‌کردم شد؛ خدایا شکرت!
           ۵. خیلی حرف‌ برا گفتن دارم. دوست دارم بنویسم، اما فرصت نیست. فکر کنم با حجره نشینی خیلی کم‌تر بتونم این‌جا رو به روز کنم. تا ببینیم... .

یک شنبه
هفدهم شوال ۱۴۳۱

۸۹/۰۷/۰۴