یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین...*

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۸۹، ۱۱:۱۹ ب.ظ

           ۱. قبل معامله، هرچی حساب و کتاب میاری تو ذهنت، تخیله! روی کاغذه و واقعی نیست. مقدار سود و زیانت، همه حدسه. خرید و فروشت که تموم شد، درست معلوم می‌شه چقدر برد کردی. با خودم فکر می‌کردم این ماه رمضون که بیاد، مثلا چه شود! اما… الآن که شب بیست و شیش‌مه، می‌بینم ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم! عطار هفت شهر عشق که چه عرض کنم! هفتاد شهر عشق رو گشت و  رسید، اما من هنوز دارم درجا می‌زنم.
           ۲. با اومدن ماه رمضون، کوله پشتی‌ت ـ به قدر خواسته‌ و همّتت‌ـ پر می‌شه؛ اگرچه آدم خیلی بدی هم باشی. یعنی در هر صورت ضرر نمی‌کنی! خب؛ این خیلی عالیه! ولی متأسفانه دوام نداره. چون وقتی ماه رمضون تموم شد، کم‌کم شروع می‌کنیم هرچی تو ماه رمضون جمع کردیم رو دور ریختن! و هرچی که دور ریختیم رو، جمع کردن! حماقت! خریت! هرچی می‌خوای اسمشو بذار، اما بیشترمون گرفتارشیم.
           بدبختی‌ش اینه که از دست دادن زاد، چون خیلی بی‌صداست، نمی‌فهمیم. مثِ کسی که یه گونی بزرگ گندم، بار الاغش کرده و داره تو منطقه‌ی سرسبز و خوش آب و هوایی حرکت می‌کنه. جذابیت مسیر، صدای آواز پرنده‌ها و خروش آب رودخونه، چشم و گوشش رو پر کرده. همینطور بی‌خیال افسار حیوون زبون بسته رو گرفته و جلو جلو راه می‌ره. چند ساعت مسیر که طی کرد، وقتی می‌خواد یه گوشه‌ای بشینه و استراحت کنه، نگاش می‌افته به گونی خالی از گندم و نگاه سرد و بی‌تفاوت ـ و شاید هم خوش‌حالِ‌ـ الاغ! 
           اینی که گفتم، ممکنه برای تو فقط یه داستان باشه؛ اما برای من، زندگی‌نامه است. زندگی‌نامه‌ی تلخ خودم و خیلیای مثل خودم. گندم، مَثَل اون معنویتیه که تو ماه رمضون جمع کرده‌م. الاغ مثال جسمم، و مرد افسار به دست، روحمه! در ظاهر جسم نسبت به از دست رفتن معنویات هیچ واکنشی نشون نمی‌ده. برعکس، شاید خوشش هم بیاد. چون هرچی معنویت کمتر باشه، جسم کم‌تر به زحمت می‌افته. و روحی که تکیه به جسمش کرده هم، از دست رفتن معنویاتش رو زیاد ملتفت نیست. این ریز ریز از دست دادن، یعنی "استدراج". 
           ۳. از همین شب‌های آخر ماه رمضون، باید به فکر باشم که دیگه غیر خدا تو دلم راه ندم. اگه ماه رمضون تموم بشه و من بتونم ادامه بدم، معنویت ماه رمضون موندگاره؛ و الّا روز از نو، روزی از نو!
           هرکدوم از مردم، به قدری از دریای ماه رمضون آب زلال برداشتند. یکی قدر یه لیوان، یکی پارچ، یکی کوزه، دیگری...؛ و به قول استاد: "بعضیا هم اصلا ظرف نیاوردن؛ خودشون رو انداختن توی دریا! غرق دریا شدند…". اما حالا که من نه ظرف آورده بودم و نه خودم رو غرق کردم، لا اقل همین یه مشت آبی که برداشتم رو از دست ندم. درسته خیلی کمه و نمی‌تونم باهاش غسل کنم، پاک بشم؛ اما نگهش می‌دارم، به امید این‌که… .

شب ۲۶ رمضان المبارک
۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*قصه‌ی تلخ مرا سُرسُره‌ها می‌فهمند!/شاعر: کاظم بهمنی.

۸۹/۰۶/۱۵