یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

یکی بود، یکی نبود!

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۸۹، ۱۲:۵۹ ق.ظ

           ۱. یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا، هیچ‌کس نبود!
           تا قبل از هفت‌سالگی‌م، مادر هر شب با این‌جمله شروع می‌کرد به قصه گفتن. همیشه برام سؤال بود، که یعنی چی؟ چطور می‌شه "یکی" باشه، "یکی" هم نباشه، در عین حال غیر از خدا هم هیچ‌کس نباشه؟! هیچ‌وقت هم از کسی نپرسیدمش؛ تا این‌که چند شب پیش یاد این افتادم و متوجه شدم عجب! چه مطلب عالی ِ توحیدی‌ای تو این جمله خوابیده! این عبارت، ترجمه‌ی مضمونی ِ حدیث امام موسی ‌بن جعفر علیه السلامه؛ که می‌فرماد: "کانَ اللـهُ وَ لَم یَکُن مَعَهُ شیء، و الآن کما کان"! یعنی: "خدا بود و همراهش چیزی نبود؛ و الآن هم غیر از خدا چیزی نیست!"
           و از أمیرالمؤمنین علیه السلام هم هست که: من به چیزی نگاه نکردم، مگر این‌که قبلش، همراهش، بعدش، و دَر ِش خدا رو دیدم! (أسفار أربعه‌ی ملاصدرا، چاپ سنگی، جلد۱،ص۲۶) یا این‌که سوره‌ی حدید داره: اول، آخر، ظاهر و باطن خود خداست!
           به قول خواجه‌ی شیراز: ندیم و مطرب و ساقی همه اوست/ خیال آب و گِل در رَه بهانه! یا: ما عدم‌هاییم و هستی‌ها نما/تو وجود مطلق و هستی نما! و هم: که همه اوست و نیست جز او/ وحده لا إله إلّا هو!
           ۲. قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید!
           بازم برام سؤال بود، که چرا کلاغه به خونه‌ش نمی‌رسه؟ یعنی خونه‌شو گم کرده؟ یا راهش خیلی دوره؟! خسته نمی‌شه از این‌که این همه می‌ره و نمی‌رسه؟! و هزار سؤال دیگه. اما الآن هیش‌کدومش برام عجیب نیست... چون می‌بینم متأسفانه اون کلاغه، منم! نمی‌دونم چطوری منظورم رو این‌جا بنویسم، اما فکر می‌کنم بهترین زبون‌حالم، این شعر شیخ عطاره که عالی فرموده:
چه مقصود؟ ار چه بسیاری دویدیم
که  از  مقصود  خود  بویی ندیدیم!
بسی   زاری   و  دلتنگی  نمودیم
بسی خواری و بی‌برگی کشیدیم
بسی در گفت‌وگوی دوست بودیم
بسی در جست‌و‌جویش رَه بریدیم
گهی  سجّاده  و  محراب  جَستیم
گهی   رندی   و   قلّاشی  گزیدیم
به  هر  ره کان کسی گیرد گرفتیم
به  هر  پر  کان  کسی  پرَّد پریدیم
دریغا   کز   سگ  کویش   نشانی
ندیدیم... ار چه  بسیاری دویدیم...
           ۳. ضمیر توی "خونه‌ش"، به کلاغ بر نمی‌گرده! مرجع ضمیر این جمله، "خدا"ست! به نظرت فکرم خیلی احمقانه‌ست، نه؟! اما من که عقیده‌م همینه. یعنی دقیقش می‌شه: کلاغه به خونه‌ی خدا نرسید!
           ۴. اگه کلاغ، به خونه‌ی خدا می‌رسید، دیگه "کلاغ" نبود! دیگه "سیاه" نبود... حالا این‌که چی می‌شد رو نمی‌دونم؛ اما حدس می‌زنم می‌شد کبوتر! یه کفتر سفید مثلا! مثِ پروانه، که وقتی خودشو می‌زنه به شعله‌ی شمع، دیگه پروانه نیست؛ می‌سوزه و می‌‌شه شعله! می‌شه خودِ آتیش... .

شب پنج شنبه
هفتم رمضان المبارک
۱۴۳۱

۸۹/۰۵/۲۹