بر هر دری که رفتم، جز حسرتم نیفزود...*
سرشو پایین انداخته بود، به محاسن سفیدش دست میکشید و حرفامو گوش می داد:
ـ الآن سه سال و نیمه... هنوز توقعاتم برآورده نشده... تنهام! من بیرون از اینجا رفیق زیاد داشتم؛ اما از هرچی رفیق ِ غیر از محدودهی رفقای سلوکی بود، بریدم و حالا میبینم تو همین سالکا هم خبری از خدا نیست!
حوصله نداشتم نصیحتم کنه. جوابایی که میشد به حرفهام داده بشه رو خوب بلد بودم. اونم خوب منظورم رو میدونست و زیاد نصیحت نکرد و بیشتر امید داد:
ـ به این و اون نگاه نکن... نمیتونیم جامعه رو عوض کنیم، پس بهتره به خودمون بپردازیم. فرو برو تو خودت! کار تو به دست یه نفر درست میشه و اونم امام زمان علیه السلامه! از این که تنهایی ننال. یادمه یه روز به یکی از دوستان گفتم: بین این همه دوست، یکی رفیق ما نشد! بعد اون رفیق تو جواب من گفت: خاک تو سرت! گفتم: چرا؟! گفت: معلوم میشه هنوز با خدا رفیق نشدی... مگه نخوندی؟ میگه یا رفیقَ من لا رفیقَ له! یا أنیسَ من لا أنیسَ له! رفیقت رو خودِ خدا قرار بده و توکل به خودش کن. اگه یه روز از خونه رفتی بیرون و تو کوچه خیابون هیشکی بهت سلام نکرد، اون روز روز شادیت باشه!
خیلی حرفهای دیگه هم بینمون رد و بدل شد. وقتی اومدم بیرون، یاد دیشبش افتادم که سه ساعت بیرون از خونه بودم و هیچ آشنایی رو ندیدم؛ به هر رفیقی هم زنگ زدم که ببینمش، یا گوشیشو جواب نداد، یا وقت نداشت! روز شادیم بود یعنی؟!
*زینهار از این بیابان، وین راه بینهایت... حافظ.
شب سه شنبه
۱۴/۴/۱۴۳۱