یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم...*

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۸۸، ۰۷:۲۸ ب.ظ

           ۱. قبل غروب تو صف شهریه آقای سیستانی بودم، که یه پیرمرد سید، بدون مقدمه، اسممو پرسید و گفت: "ازدواج کردی؟" 
           ـ نه.
           ـ چند سالته؟
           ـ ...
           ـ حیف! پس هیچی...
           ـ چطور؟!
           ـ یه مورد خوب برات سراغ داشتم، ولی ازت بزرگتره یکی دو سالی!
           پیرمرد، شاید سی امین نفری بود که تو این مدت، به صراحت، یا کنایه، بهم می فهموند که از سنّم بزرگتر ـ یا شایدم پیرتر ـ نشون میدم. امروز جلوی آینه وایسادم، به موهام دقت کردم؛ پارسال همچین وقتی، چهار تار موی سفید داشتم، اما الآن شده دو برابر!
           ۲. بعد نماز مغرب، با سید ـ مسئول هیئت ـ رفته بودیم برا کتابخونه هیئت کتاب شعر بخریم. بین کتابا یه سری قرآن بود، که یکیش خط عالی و چاپ مرغوبی داشت؛ جلدش هم مشکی و خیلی شکیل بود. از اینایی بود که ـ فکر کنم ـ بهش میگن جیب پالتویی. یه چیز تاپی بود واقعا. با این که پول همرام بود، اما با حسرت نگاش کردم؛ طوری خیره شدم که انگار هیچ پولی ندارم! سید اما حواسش به من نبود؛ داشت قرآن رو بالا پایین می کرد که یه دفعه ـ انگار که صدای دلمو شنیده باشه ـ سرشو بالا آورد و رو به من گرفت:"بیا! مال تو. به شرطی که ثوابش رو هدیه کنی به روح رسول خدا...".
           با این که امشب شیش هفتا کتاب دیگه هم خریدم، اما لذت هدیه گرفتن از یه دوست خوب، یه چیز دیگه اس.
*مصرع اول یه غزل از محمد حسین شهریار.

شب ۲۶/۱۲/۱۴۳۰ 

۸۸/۰۹/۲۲