یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بزن بر طبل بی عاری که آن هم عالمی دارد!

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۱، ۰۱:۳۸ ق.ظ

           مشکل از آن‌جایی شروع شد که چند شب پشت سر هم:

           حجره‌ ـ حدود ساعت 11شب
           حسین، کلافه سر از کتابش برمی‌دارد و مثل همیشه می‌نالد: فلانی! دیگه جون ندارم! پاشم کپه مرگمو بذارم.


           بلند می‌شود به جمع کردن کتاب‌ها و در همین حین ـ خیلی متناقض با حرف و حالت قبلی‌اش ـ یکدفعه یک کتاب خطی و قدیمی قهوه‌ای که به قاعده‌ی یک برابر و نیمِ کاغذ آچهار طول دارد (!) ـ و معلوم نیست از کدام کتاب‌خانه‌‌ کش رفته! ـ را دستش می‌گیرد و میان خط‌های درهم و برهم ناسخ، چشم ریز می‌کند و شروع می‌کند مطالعه!
           من که نمی‌دانم هر شب داخل آن کتاب کذایی چشمش به چی می‌افتد که این‌طور مشتاقانه صفحاتش را با نگاهش می‌جود، معترض می‌شوم: تو مگه نگفتی خوابم میاد؟ خب بگیر بخواب باز صُب خواب می‌مونیم!

           انگار می‌بیند حالش را ندارد که کله‌ی سه منی را بالا بیاورد؛ همان‌طور سر به زیر، بسنده می‌کند به تکان دادن زبانِ درازِ چند مثقالی‌اش: الآن پامی‌شم.

           بعد از چند دقیقه می‌پرد و دو سوته: جیش/وضو/مسواک/چند خط قرآن/چراغ‌ها خاموش/ دو تا متکا زیر سرش/ رو به قبله و چند لحظه بعد: الفاتحه! حسین پرکشید به هپروت! خُرخُرَش هم بالا می‌رود اگر خیلی خسته باشد. راحت خوابش می‌برد بی‌انصاف!

           بعد من قصه‌ها دارم با این شب‌های مدرسه! می‌آیم و دراز می‌کشم و در تاریکی حجره ور می‌روم به هرچیزی که سرگرمم کند. شروع می‌کنم می‌گردم در این لپ‌تاپ صاب‌مُرده دنبال "خواندنی". انقدر پی‌دی‌اف و نرم‌افزار کتاب تویش ریخته‌ام که بدون مبالغه اگر چند سال هم در یک جزیره گیر کنم، شاید باز مطلب دارد! می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم و گاهی وقت‌ها ـ مثل الآن ـ می‌نویسم، اما نچ! بی‌فایده است!

           تا اینجای پُست را دیشب را از سر بی‌خوابی نوشتم. چند شب بود حدود ساعت دوـ سه خوابم می‌بُرد و قبل یا بعد از اذان صبح که بیدار می‌شدم دیگر نمی‌توانستم بخوابم، تا نصف شب فردایش! یعنی میانگین خوابم شده بود سه ساعت در شبانه روز.

           سردرد گرفته بودم از کم‌خوابی و صورتم گر گرفته بود از حرارت. تا این‌که امروز صبح، سر کلاس اصول، چشمانم گرم شد و اگر صاف روبروی استاد ننشسته بودم، حتما خوابم می‌بُرد. بعد از این همه وقت بی‌خوابی، اتفاق مبارکی بود برای خودش! ساعت ده برگشتم حجره و گفتم گور پدر کلاس‌های باقی مانده! قبل از این‌که خوابم بپّرد، تا ظهر را بخوابم شاید این سردرد هم رفع شد.

خواستم زنگ بزنم به رفقا و بگویم از استاد عذرخواهی کنند که نمی‌آیم، همتم نکشید. گفتم بی‌خیال! لالا را عشق است! چکار به بقیه داریم؟ فرض می‌کنیم ما اصلا از اول در این کلاس شرکت نکرده‌ایم! خواستم ساعت کوک کنم که به موقع برای مطالعه بیدار شوم، گفتم ول کن بابا! درس سیخی چند؟ چند وقته در حسرت یه خواب درست و حسابی سرخ شد چشات؟ 
           در همین گفت و گوهای توهمی با خودم بودم که رفتم به عالم بقاء!

چشم که باز کردم، دیدم حسین با زیرپیرهنی آبی و اون پیژامه‌ی مامان‌دوز بالای سرم خیره به زمین ایستاده. معلوم بود خودش هم تازه از خواب بیدار شده. بدون این‌که نگاه کند به صورتم، خیلی مضطرب گفت: می‌دونی ساعت چنده؟
           ـ چند؟
           توقع داشتم مثلا بگوید دوازده و نیم.
           ـ چهار!

           ـ وَه!
           کش و قوسی به تن لشم دادم و خوشحال! از این‌که خوابیده‌ام، نه یک ساعت، نه دو ساعت، شش ساعت! حتی تصورش هم لذت داشت!!
           از صبحش وقت نشده بود چیزی بخورم. یک ساعت و نیم مانده بود تا غروب، گفتم دهه‌ی اول ذی‌الحجه است و روزه‌هایش! یک ساعت مانده را هم تحمل می‌کنم و بعد افطار می‌زنم! یعنی روزه مفت! مباحثه‌ها را هم نرفتم. گفتم بی‌خیال! خوابیدی که خوابیدی! فدای سرت! نوش جونت! اصلا چون ضعیف شدی انقدر بد خوابت می‌بره! امروز وقت بخور و بخوابه!
           بعد نماز مغرب با این‌که کارهای زیادی بود/هست، همه را حواله دادم به جاهای خاصی و دوچرخه‌ی مسعود را گرفتم و رکاب‌زنان رفتم بیرون دو لیوان آب سیب زدم به رگ. وقتی می‌خوردم، فکرم این بود که چند وقت است که فرصت "خوردن" درست و حسابی نداریم؟!
           گفتم برای این‌که قوت بگیرم، شب می‌روم کباب می‌خرم. تا نیت کردم، یکی از دوستان آمد و گفت دوست دارم امشب مهمان من باشید!
           با خنده گفتم: حالا چی می‌خوای بدی بهمون؟
           گفت: چلو کباب. خواهش می‌کنم دعوتم رو قبول کنید! شما همیشه من رو می‌پیچونید!!
           از لحن صحبت مؤدبانه و التماس آمیخته با اعتراضش خنده‌م گرفت. گفتم باشه! چربش کن، ما هستیم!
           رفتیم و... جایتان خالی! عجب غذایی پخته بود. باید دختر میشد این بشر، بس که حوصله آشپزی اش میشود.
           الآن که دارم با شکم سیر این‌ها را تایپ می‌کنم، عذاب وجدانم این شده که تدریس‌ و مباحثه‌‌های صبح را چطور آماده کنم؟! یک جلسه‌ی مهم شور و مشورت هم فردا شب داریم. نمی‌دانم به دوستانی که منتظرند نظرات را بشنوند، چه باید بگویم؟ اصلا فرصت نکردم روی موضوعات مدّ نظرشان فکر کنم و نوشتنی‌ها را بنویسم. هرکدام از این‌ها ـ دست‌کم‌ـ  یک ساعت وقت می‌برد و من امروز همه‌ی وقتم را صرف تیمارِ بدنم کردم!
           اما خب! ولش! فردا هم روز خداست! زندگی به همین بی‌خیالی‌هایش شیرین می‌شود! این‌که لم بدهی و وب‌لاگ به روز کنی و اصلا به وظایفت فکر نکنی!

           3. جالب این‌که وقتی بعد از ظهر بیدار شدم، دیدم یکی از دوستان پیامک زده که:
           زهشیاران عالم هرکه را دیدم غمی دارد
           بزن بر طبل بی‌عاری که آن‌ هم عالمی دارد!
           بعد هم فهمیدم صبح به علت غیبت استاد، هیچ‌ کلاسی را از دست نداده‌ام!

 

          4. یک نکته‌ی مفید: نظر مرحوم آیت اللـه سید علی قاضی طباطبائی رضوان اللـه علیه این بود که بدنمان، مرکب ماست. هرچه بهتر تیمارش کنیم، بهتر می‌توانیم استفاده ببریم. برای افراد عادی، جسم تنها ابزار حرکت به سمت خداست، و بایستی خوب مراقبش باشیم. لذا حتی در باب عبادات، مرحوم آقای سیدهاشم حدّاد می‌فرمودند:

مرحوم آقا (یعنى مرحوم قاضى) خودش اینطور بود و به ما هم اینطور دستور داده بود که: در میان شب چون براى نماز شب برمى‏خیزید چیز مختصرى تناول کنید؛ مثل چاى یا دوغ یا یک خوشه انگور، یا چیز مختصر دیگرى که بدن شما از کسالت بیرون آید. (روح مجرد، ص76)

           5. اوه! چقدر حرف زدم!

نیمه شب 5شنبه
دوم ذی‌الحجة
1433هـ.ق