یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

از دو جهان دل بُرید آنکه به جانان رسید...*

چهارشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۹:۴۵ ب.ظ

           یک. شب تعطیلی بود و رفقا انرژی تخلیه نشده داشتند. زنگ زدند سانس فوتسال رزرو کردند برای ساعت یک و نیم بامداد!
           نشستیم تو ماشین و چند لحظه‌ای از راه افتادنمون نگذشته بود که یکی‌مون شروع کرد جیب‌هاشو گشتن. با اضطراب و  تند تند، که نکنه دورتر بشیم از خونه‌شون و نیاورده باشدش و برای برگشتن دیر شه. جیب‌های شلوار و کاپشنش رو گشته و نگشته گفت: "موبایلم! موبایلمو جا گذاشتم!"
           نگاش کردم. عجب استرسی داشت! یه جور خیلی غیر طبیعی‌ای بود. تعجب کردم! قراره دو ساعته بریم و برگردیم... این چرا این‌طوری شد؟
           بعد انگار که یاد مرض مشابه خودم افتاده باشم، جوش آوردم. برای تلنگر، با لحن تند گفتم: "چی شده؟! چه مرگته؟! حواست هست؟ نصفه شبه! کسی باهات کاری نداره توی این ساعت؛ زود برمی‌گردیم! چیو مگه گم کردی؟! این همه تعلق برای چیه؟!"
           داشتم حرف می‌زدم که گوشی‌شو پیدا کرد. خیلی بهش برخورده بود از این لحن تذکر دادنم. تا اومد جواب بده زدم وسط حرفش:
           "من نمی‌گم خودم این‌طوری نیستم! مرض خیلی از ماهاست. این موبایل کوفتی چی داره که اگه همرامون نباشه یه جوری هستیم؟ انگار که قراره گم شیم! انگار که..."
           وقتی بی‌موبایل بیرون میای آرامش نداری، یعنی دلبسته‌‌شی. یعنی موبایل مال تو نیست، تو مال موبایلی!
           می‌گم گوشی، اما موبایل مثاله. تو خودت نگاه کن چیا تو زندگی‌ت هست که اگه ازت بگیرن، بیشتر از این‌که لَنگ و محتاج فایده و کارائی‌ش باشی، بی‌قراریِ بی‌مورد داری؟ کامپیوتر؟ اینترنت؟ ماشین؟ ...؟ ...؟
           منی که هنوز نمی‌تونم دل بکنم از یه گوشی زپرتی، چطور می‌تونم عاشورا رو بفهمم؟! چطور می‌تونم بفهمم دل بریدن یه پدر از پسر جوانش، ـ اونم چه پسری؟! کسی که توی عالم لنگه نداشت ـ یعنی چی؟
           چطور می‌تونم بفهمم وقتی سر دست می‌گیره نوزادش رو، و می‌دونه همین الآنه که تیری بیاد و... این چه حالی داره؟
           اصلا ممکنه وضعیتی که وقت شنیدن "مهلاً مهلا"ی خواهرش داشت رو پیدا کنم؟ اون صبر و استقامت، اون شکیبایی، اون حال انقطاعِ حضرت رو...
           تا وقتی گیر این چیزهای مسخره هستیم، وضعیت همینی هست که هست.
           درصد زیادی از دلبستگی ما به اشیاء اطرافمون، روی احتیاج نیست، روی اعتیاده! مَرَضه! لذا "حسینی" نیستیم! چون اگه یه روزی إمام زمانمون ـ علیه السلام ـ بیاد و بخواد دست به تعلقاتمون بزنه، جیغمون بالا می‌ره و جلوش جبهه می‌گیریم... اگر ازمون یاری بخواد، علایق سیاهمون رو ترجیح می‌دیم.
           دو. اما خود امام حسین رو نگاه! چون از همه بی‌تعلق‌تر بود، لحظه‌ی شهادت یه جور دیگه‌ای عروج کرد. عُلقه؟! هه! برای او معنا نداشت! بالاتر از این‌ها، مصیبت‌های سنگینی مثل غصه‌ی اسارت پیش‌‌ِ روی خانواده‌ش، داغ عزیزان، سختی تشنگی و زخم و جراحت‌ها در توجه به توحید او اثری نگذاشت! او مشغول عشق‌بازی با خدای خودش بود!

           "هِلال بن نافع مى‏گوید: من در نزدیکى حسین ایستاده بودم که او جان مى‏داد؛ سوگند به خدا که من در تمام مدّت عمرم، هیچ کشته‏اى ندیدم که تمام پیکرش به خون خود آلوده باشد و چون حسین صورتش نیکو و چهره‏اش نورانى باشد. به خدا سوگند لَمَعات نور چهره او مرا از تفکّر در کشتن او باز مى‏داشت!
           و در آن حالت‏هاى سخت و شدّت، چشمان خود را به آسمان بلند نموده، و در دعا به درگاه حضرت ربّ ذو الجلال عرض مى‏کرد:

           صَبْرًا عَلَى قَضَآئِکَ یَا رَبِّ! لَا إلَهَ سِوَاکَ، یَا غِیَاثَ‏ الْمُسْتَغِیثِینَ!
           «شکیبا هستم بر تقدیرات و بر فرمانِ جارى تو اى پروردگار من! معبودى جز تو نیست، اى پناه پناه آورندگان!»"**

شب پنج شنبه
بیست و دوم 
محرم الحرام
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* با همه بیگانه شد هرکه به او آشناست./جودی خراسانی.
** لمعات الحسین، ص92.