یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

درد بی‌دردی دوایش آتش است...

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۲۹ ب.ظ

           یک. ممکنه به یه نقطه‌ای برسی تو زندگی‌ت که بفهمی هیچی نیستی. اراده‌ای نداری. نه قادری چیزی رو که می‌دونی خوبه انجام بدی؛ و و نه چیزی که مطمئنی بَده رو ترک کنی. خیال نکن اینا نشونه‌های یه آدم معتاده‌ها! نه. اینا حس و حال همه‌ی مردمیه که اطراف ما هستند... ما، می‌دونیم، اما نمی‌تونیم! در عین حالی که می‌تونیم، نمی‌تونیم! خیلی عجیبه!
           "حالا شده دیگه..."، "اتفاقیه که افتاده و اصلاحش سخته..."، "بی‌خیال بابا..."، "نشد..."، "نمی‌تونم..."، "خیلی مشکله..." ... توجیه‌هایی هستند که اینجور مواقع به کار می‌رن؛ ولو به زبون نیان.
           یعنی تویی که همیشه ادعات گوش فلک رو کر می‌کرده ـ حالا در هر زمینه‌ای ـ می‌رسی به جایی که ساکت می‌شی، لال‌مونی می‌گیری و می‌شی مثل بقیه‌ای که یه عمر تو سرشون می‌زدی!
           و برای این‌که کم نیاری، شروع می‌کنی به توجیه روش گذشتگانی که راهِ فعلی تو رو آسفالت کرده‌ن... 
            اینه که تو هم می‌شی جزو "کالأنعام" و "اکثرهم لایعقلون" و "أکثر مَن فی الأرض".
           بعد بر می‌گردی نگاه می‌کنی به بزرگان و اسوه‌های راهی که می‌خواستی بری و نشد. می‌فهمی اونا چه دُم شتری به زمین رسونده‌ن، چه زجری کشیده‌ن تا شده‌ن جزو نوادر روزگار. نه؟!
           ـ با این که چیزی که نوشته‌م یه مرض عمومیه، اما احساس می‌کنم کمتر کسی باشه که با این متن هم‌ذات‌ پنداری پیدا کنه. یه جورایی پیچیده است انگار ـ

           دارم به علت بعضی ناکامی‌های زندگی‌ شخصی‌م فکر می‌کنم. به جاهایی که باید می‌رسیدم و نرسیدم. عجیب این‌جاست که هیچ مانعی سدّ راه من نبوده، و فقط تنبلی، علت همه‌ی نرسیدن‌هامه! یعنی شرایط خارجی، اگرچه کاملا مساعد نبوده، اگرچه عوامل بیرونی، هیچ‌وقت من رو به سمت اون اهداف هُل ندادند، اما این‌طور هم نبود که بخوان مانع و بازدارنده‌ی من باشند. به عبارت ساده‌تر: من اگه واقعا می‌خواستم، می‌تونستم. پس حالا که نشده، یعنی من نخواسته‌م؛ تمام!
           و جالب‌تر این‌که خیلی از چیزهایی که هیچ‌وقت بهشون دست پیدا نکردم، و همیشه هم حسرتشون رو خوردم، هنوز هم قابل دسترسی هستند. یعنی موقعیت به چنگ آوردنشون هنوز از کف نرفته، ولی باز من برای رسیدن به اون‌ها تکون درست و حسابی نمی‌خورم.
           حال مثال زدن ندارم.

تا اینجای متن نگارش در: بیست و ششم
جمادی الثانی
1433

           دو. یک شب از شبهای ماه مبارک رمضان رفته بودیم منزل استاد. روی زمین نشستند و صحبتی کردند. 
           با خودم گفتم حتما امشب راجع به "همت" ازشون می‌پرسم. حتما امشب می‌رم از "بی‌همتی" خودم می‌نالم! حتما می‌رم... 
           توی همین فکرها که بودم، سخنرانی به آخر رسیده بود، جوری که خیال کردیم آقا الآن با یک صلوات ـ طبق رسم همیشگی‌شون‌ـ صحبت رو تموم می‌کنند.
اما یک دفعه از بین دوستان، رو کردند به من و فرمودند: 

انشاءاللـه از خدا همّت بخواهیم عزیز من! همّت!
این‌هایی که به این دردها افتاده‌اند، همّت ندارند! درد ندارند، که پی  درمانش بگردند...
بر سر تربت ما چون گذری همّت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد شد...*


شب چهارشنبه

دوازدهم صفرالخیر
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 تیتر:
درد بی‌دردی دوایش (یا: علاجش) آتش است
مرد را دردی اگر باشد خوش است./شاعر؟
* حافظ.

۹۱/۱۰/۰۵