یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

عمری گذشت، راهِ سلامی نیافتیم...

پنجشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۲۶ ق.ظ

 

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

از فکر این‌که قد نکشیدم دلم گرفت

از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی...

بالاتر از خودم نپریدم... دلم گرفت

از اینکه با تمام پس‌اندازِ عمر خود

حتی ستاره‌ای نخریدم دلم گرفت

کم‌کم به سطح آینه برف می‌نشست

دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

دنبال کودکی که در آن سوی برف بود...

رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت

نقاشی‌ام تمام شد و زنگ خانه خورد

من هیچ خانه‌ای نکشیدم دلم گرفت

شاعر کنار جوی گذر عمر دید و من*

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت...**


عمری گذشت، راه سَلامی نیافتیم
شرمنده‌ی دلم... که چه‌ها درخیال داشت...
دلم می‌خواد زار زار گریه کنم...

(به بهانه‌ی سفید شدن چند تار موی سرَم)
شب سه شنبه
بیست و چهارم رجب
1434
ارسال در شب یکـشنبه
بیست و نهم 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اشاره به شعر حافظ دارد: بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین.

** مهدی نقبایی.

۹۲/۰۳/۱۶