یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

عشق بازانِ چنین مستحق هجرانند...*

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۱، ۰۳:۴۲ ب.ظ

           مامان می‌گفت: "وقتی خیلی بچه‌ بودی، هیچ‌چیز ازم نمی‌خواستی. برام حسرت شده بود که وقتی دستت رو می‌گیرم و می‌برمت بیرون، ازم یه چیزی بخوای؛ بگی فلان چیز رو برام بخر.
           می‌گفت یادمه یه بار بردمت جلوی یه مغازه‌‌ی اسباب‌بازی فروشی. اون‌جا عمدا وایسادم، تا خوب نگاه کنی، یه چیزی چشمت رو بگیره و بگی. همین‌طور فقط نگاه کردی! هیچی ازم نخواستی!"
           و  می‌گفت: "وقتی نوزاد بودی، اصلا گریه نمی‌کردی. توی فامیل، همزمان چند مادر بودیم که وضع حمل کرده بودیم و تو، تنها بچه‌ای بودی که هر وقت از خواب بیدار می‌شدی ـ حتی وقتی که گرسنه بودی ـ می‌خندیدی! همیشه اطرافیان می‌گفتند: ماشاءاللـه! چه خوش‌رو! بچه‌ها معمولا وقتی از خواب بیدار می‌شن گریه می‌کنن، اما این نه!"
           سوم این‌که تعریف می‌کرد: "هیچ‌وقت نمی‌زدمت. یعنی چون بهونه‌ای دستم نمی‌دادی، دلیلی نداشت بخوام بزنمت. یه بار یه اذیتی کردی، خیلی جدی، ولی آروم زدم پشت دستت. حدود چهار پنج سالت بود. سرت رو آوردی بالا و با حیرت به چشمام نگاه کردی. اصلا باورت نمی‌شد! اشک دوید توی چشمات و رفتی سریع خودت رو از من قایم کردی که نبینمت..."
           ۲. همه‌ی اینا رو گفتم که به این‌جا برسم:
           خدایا!
           از تو طلبش کردم؛ ندادی!
           حکمتت را عشق است!
           اما احساس می‌کنم زدی روی دستم!
           قربان حلمت! حاجتم برای رضای تو بود! برای قرب به تو بود! پس از اشک‌هایی که بی‌اختیار دویدند روی گونه‌هایم، خرده مگیر...

نگارش در شنبه
۱۰/۸/۱۴۳۳
مشهد مقدس رضوی
ارسال: پنج شنبه
نیمه شعبان
قم المقدسة

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* شعر تیتر رو عوض کردم. این مناسب ترم بود./از حافظ.

 

۹۱/۰۴/۱۵