یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

...درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد*

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۲:۵۴ ب.ظ

           ۱. همون اوایل سفر آخری، معده‌ دردم باز اومد سراغم. یادم نمیاد توی وب‌لاگ از معده دردم نوشته باشم. دردی که حدود چهار ساله اوایل فصل بهار میاد سراغم؛ امسال هم.
          دو هفته پیش یه شب تو حجره نشسته بودیم که معده‌م گرفت و دیگه نمی‌تونستم حتی صحبت کنم. بچه‌ها ماشین گرفتن و فرستادن‌م خونه. یک خیر دیده‌ای هم مسیج زده بود به دوستان که: "برای فلانی حمد شفا بخونید!" دوستان هم بندگان خدا خیال کرده بودند مثلا من الآن تو آی‌.سی‌.یو در حال جون دادن هستم! سیل تماس‌ها و مسیج‌های احوال‌پرسی بود که سمت گوشی‌م سرازیر می‌شد و خب طبعا نمی‌تونستم جواب بدم.
           یکی از دوستان، بدون این‌که بهم بگه، رفت و برام از یک متخصص مشهور گوارش برام وقت گرفت. می‌گفت وقت‌ ویزیت‌هاش سه ماهه است، اما من با پارتی برات برای دو هفته‌ی دیگه وقت گرفته‌م؛ نذر هم کرده‌م برای این‌که خوب شی، تمام هزینه‌ی درمان و داروهات با من. گفتم: از لطفت ممنونم! ما خودمون به مردم می‌گیم این کارها بده، بعد خودمون...؟!
           یک دوست دیگه هم گفت پزشکی مدرن رو ول کن؛ بیا بریم پیش رفیقمون طب سنتی. گفت برات وقت گرفته‌م و نیایی ناراحت می‌شم. خلاصه رفتیم و این دکتر ما، بعد از معاینه‌م خیلی به حالم تأسف خورد. می‌گفت چرا با خودت این‌طوری کردی؟ تو مگه چند سالته؟ و از این حرف‌ها.
           خلاصه... بعد از ماساژ و بادکش معده و پرهیزهای شدید ـ تا حدود یک هفته فقط نون سنگک خیلی برشته، یا نون لواش خیلی نازک، با روغن زیتون و کباب گوسفندی می‌تونستم بخورم ـ و یه سری دارو، گفت بایستی دست راستت رو فصد کنی، کارت از حجامت گذشته؛ و برای دیشب نوبت داد.
           با دو سه تا از رفقا رفتیم. دکتر تا منو دید، خیلی خوشحال شد. می‌گفت رنگ و روت نسبت به اون روز خیلی بازتر شده؛ زنده شدی اصلا انگار!
           یکی از دوستان حجامتِ سر و اون‌یکی حجامت عام کرد. این‌ها رو دست‌یار دکتر انجام می‌داد. اما برای فصد، خود دکتر اومد. خوابیدم رو تخت و رگ دست رو از آرنج فصد کرد. خون فواره زد!
           می‌گفت هم‌زمان این سه تا کار رو انجام بده: دست راستت رو مُشت و باز کن، پاهات رو به سمت شکمت حرکت بده، و نفس عمیق بکش.
           هر بار که نفس می‌کشیدم و پاهام رو تکون می‌دادم و دستم رو مشت می‌کردم، خون می‌جهید بیرون! خونِ سیاه! دکتر و دستیار و دوستان، "اُه اُه"شون رفته بود بالا، از غلظت زیاد خونم. برای منی که دودی نیستم، این میزان سیاهی خون، خیلی به نظرشون عجیب میومد.
           همکار دکتر، تازه نظر دکتر براش جا افتاد: راست می‌گفت ایشون. با این خون، حجامت به جایی نمی‌رسه.
           یه مدتی گذشت. دکتر هر چند لحظه میومد و سوراخ رگ رو گشادتر می‌کرد تا خون بیشتری بگیره. حدود یک لیوان خون توی ظرف زیر دستم جمع شده بود که گفتم: پاهام داره گِزگِز می‌کنه.
           گفتند دیگه تکون نخورم. شروع کردند به پانسمان دست و یه قاشق عسل خوردم. دو دقیقه‌ای دراز کشیدم و با بچه‌ها برگشتیم مدرسه.
           دکتر گفت تا یک روز از دستت کار نکش.
           بعد برگشتن، دیشب عجیب حالم خوش بود؛ خیلی خیلی. من تا حالا حجامت رو دوبار امتحان کرده‌م، اما تجربه‌ی فصد نداشتم. واقعا سبک شدم. الحمدلله.
           ۲. بعضی وقت‌ها، تو نگاه می‌کنی می‌بینی خدا بهت مهر و محبت داره، نشونه‌هاشم تو گوشه کنار زندگی‌ت مشخصه، اما یه اتفاقاتی لای روزمره‌گی‌هات می‌افته که خیلی متفاوته. یعنی به دیدِ تو، متفاوت به نظر می‌رسه. یه جور خاصی انگار توجه خدا رو بهت گوشزد می‌کنه. برای من این حالت دیشب بعد از فصد، دست داد.
           بخصوص بعدش که رفتیم مسجد و با دست‌ِ راستِ بسته ـ به واسطه‌ی پانسمان ـ نمی‌تونستم قنوت بگیرم. فقط دست چپم رو بالا آوردم و جمله‌ای عربی به این مضمون گفتم: خدایا! دستی که یک عمر باهاش نافرمانی کردم، بسته شده... به رحمت و کرم خودت، از من بگذر...
            نمی‌تونم برات به تصویر بکشم چقدر این قنوت خاص و جوّ اون مسجد، برام رقّت آور بود... و چقدر حس می‌کردم در عین گناه‌کار بودن، در آغوش خدا هستم! یادمه وقت سجود، این عبارتِ امام زین العابدین علیه السلام ـ از مناجات مریدین ـ دوید تو خیالم: وبالغافلین عن ذکره رحیم رئوف...
           بعضی وقت‌ها، هرچقدر هم که "چشم/دل‌ناپاک" باشی، نمی‌تونی جلوی اشک‌هاتو بگیری... مگه نه؟!

عصر دوشنبه
۸جمادی الثانی
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند.../حافظ.