أنا الّذی علی سیّدِهِ اجْتَرَی...*
میدونی؟! یه چیزی سر جاش نیست! من مال اینجا نیستم! آخه یه جوریه! یه چیزی نیست انگار؛ یا... یا یه چیزهایی زیادیه. نمیدونم. خستهم. انقدر حرف برا گفتن دارم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم. و از اینکه گوشی نیست این حرفها رو بشنوه، یه کم دلگیرم. تو کجایی؟! أین فرجک القریب؟! أین إحسانک القدیم؟!** بیا! دست منو بگیر! دارم فرو میرم...
تبدیل به یه موجود عیّاش، بیکار، بیخیال، خنگ، شکمپرست، پُرخواب و آشفته شدهم.
یادته اون شب؟ که غلت میزدم تو رختخوابم و... خوابم نمیبرد؟! یادته از دیدن اون آدمها وحشت کرده بودم؟ یادته... حتما یادته. وقتی که من یادمه، تو چطور میتونی فراموش کرده باشی؟ یادته با تو میگفتم اگه قرار باشه مث اینا بشم، چه خاکی به سرم بریزم؟! یادته وسوسه شدم که صبحش کارهای خطرناک بکنم... اما تو جلومو گرفتی... یعنی فکرم رو... نمیدونم. خلاصه به خیر گذشت.
اما حالا ـ بعد دو سال، ـ یه خبر بد! حالا من، من ِ یه آقا! من با این همه ادعا! منی که خیال کردم خیلی "منـ"ـم، اعتراف میکنم دارم میشم شبیه همون آدمها! یعنی... یه چیز بگم دعوام نمیکنی؟ راستش... راستش... راستشو بخوای... شدهم مث اون آدمها...
یه شعری بود قدیمها خونده بودمش. نمیدونم از کیه و کجاست. راست حسینی، این خواهش منه از تو: یا بکش، یا دانه دِه، یا از قفس آزاد کن... .
هیچوقت بحران روحی من، به این شدت نبوده. یعنی من سختتر از ایناشم رد کردهم، اما یه چیزی هست که منو این دفعه میترسونه. نمیدونم اشکال از کجا بود. حدود دو ـ سه ماهه که سعی کردهم شادیهام رو تقسیم کنم؛ غمم تو دلم باشه. تو خلوتم گریه کنم، تو جلوتم بخندم، بخندونم! این حالت، در من داره تثبیت میشه، و به قدری داره قوی میشه که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم انگار. یعنی نمیتونم نخندم جلوی کسی. نمیتونم جلوی چشمای این و اون، شاد نباشم؛ اما میبینم شادی من عمیق نیست، در عین حال من تصنعی هم شادی نمیکنم. شاید بهم بخندی، اما نمیدونم اشکال کار از کجاست. به هر حال، این فاصلهی حالات ظاهری و باطنی، داره منو هلاک میکنه. یه همدم هم که بهم عنایت کردی، خودش هزار و یک درده. دیگه دلم نمیاد جلوش غمگین باشم. اصلا از این به بعد دیگه حرفهای غمگین بهش نمیزنم.
ولی... نمیدونم... ولی... بشکن! یه چیزی مث شیشه، روی قلبم رو گرفته. احساس میکنم تو میتونی بشکنیش و اون طراوتی که مدتهاست دارم دنبالش میگردم رو به وجود بیاری. تو محیی هستی بالاخره! تو إحیاء نکنی، کی احیاء بکنه؟
این روی بیخیالی من چطور بروز و ظهور پیدا کرد؟! میبینی؟ یک سوزی داشتم، ولی چند وقته اون سوز رو ندارم. یه جوری شدهم. یه حالت خاصی که حالم از خودم به هم میخوره. خیلی دیگه اصرار ندارم رو خیلی چیزها. اما تو چقدر خوبی. تو سحرها بیدارم میکنی هنوز! من هم چند خط در میون... چند خط در میون! واقعا چند خط؟!!
دلم مُرد...
به دادم برس...
اللهم أنت القائلُ و قولُک حقٌّ؛ و وعدُکَ صِدْقٌ: "واسئلوا اللـهَ مِن فضله، إنّ اللـهَ کان بکمْ رحیماً...".***
نگارش و ارسال: شب چهارشنبه
نوزدهم جمادی
اصلاح و ویراستاری: شب پنج شنبه
بیستم جمادی
۱۴۳۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* و ** و ***: فرازی از مناجات إمام زین العابدین علیه السلام، مشهور به: دعای أبوحمزه ثمالی.