قل سیروا فی الأرض...*
هفتهی پیش، روز یکشنبه، توفیق "اجباری"ای شد و با بعضی از اقوام، به همراه مادر و خواهرام، رفتیم سفر.
خب؛ تعداد سفرهای تفریحی اینچنینی، در مدت عمر من انگشت شماره. شاید یکی از عللش این باشه که وسیلهی نقلیه ندارم. بگذریم. از قم رفتیم به شیراز و چون آخر شب رسیدیم، به زور یه جایی پیدا کردیم و خوابیدیم. این بار اولی بود که شیراز رو میدیدم. خیلی قشنگتر و باصفاتر از اونی بود که تصور میکردم. چند سالی بود که دوست داشتم توفیقی بشه و مکانهای زیارتی/سیاحتی شیراز رو ببینم.
صبح دوشنبهی هفتهی پیش بود که بلند شدیم و به زیارت سیدالکریم، "حضرت أحمد بن موسی" علیه السلام، که بین ایرانیها به "شاهچراغ" مشهور هستند، رفتیم.
یادم میاد جایی خوندم که بعد از شهادت حضرت موسی بن جعفر علیه السلام، عدهای از مردم مدینه، اومدند پیش شاهچراغ و به خیال اینکه امام بعدی، ایشون باید باشند، به این بزرگوار دست بیعت دادند!
حضرت شاهچراغ هم رند و زرنگ! چیزی نگفت و بعد از بیعت اونها، دست تمامشون رو گرفت و آورد، گذاشت توی دستهای برادر و امام زمانشون: حضرت علیّ بن موسی علیه السلام. و به این ترتیب، جمعیتی با امام رضا علیه السلام بیعت کردند. از این نقطهی نظر، زیارت ایشون برای من خیلی جالب بود. یعنی با خودم خیال میکردم که "در دل دوست، به هر حیله رهی باید کرد"؛ و در موقعیتهای مختلف، بایستی انسان با "زرنگی"، در خدمت "ولایت کلیّهی الهیّه" باشه و در هر کجا، به طریقی به امام زمانش خدمت کنه. که این، صد البته به معنای "پدرسوختهگری" و "موذیگری" نیست؛ که متأسفانه عدهای خواسته یا ناخواسته گرفتارش شدهن و با اینکه حتی ممکنه به زبان، بگن هدف وسیله رو توجیه نمیکنه، اما به بهانهی حفظ مسائلی ظاهرا اسلامی، دست به هر کثافتکاریای میزنند. بگذریم.
بعد از خوندن نماز ظهر و عصر، رفتیم به زیارت حضرت حافظ رضوان اللـه علیه. محوطهی حافظیه، پر بود از مردم، و دیگه نگم از وضع بد حجابش، و اینکه بعضی از این زوجهای جوون، اونجا رو با آتلیه اشتباه گرفته بودند و با ژستهایی عکس مینداختند که... بله! همون اول من فهمیدم که اینجا باید سر رو انداخت پایین! ـ مثل خیلی جاهای دیگه!ـ
تا خودِ قبر حافظ، با وضعهای آنچنانی، و بدون توجه به معنویت فضا میرفتند و بدون اینکه به احترام این ولیّ خدا، کفششون رو از پا در بیارن و نزدیک قبر برن و فاتحهای بخونن، متأسفانه همه مشغول عکس گرفتن بودند.
این دستاوردهای جدید بشری هم شده قوز بالا قوز! خودمون کم مشکل در راه وصول به اهدافمون داریم، بلد نبودن استفادهی این وسایل مفید هم شده مایهی ضرر!
آخه یکی نیست بگه عزیز من! تویی که نزدیک قبر حافظ ایستادی! اونجا دیگه جای عکس انداختن و قهقهه زدن و دست گردن همسر انداختنه؟! آخه ما چرا نمیخوایم یه کمی "بفهمیم"؟!
خودش میفرماید: بر سر تربت ما چون گذری، همت خواه/که زیارتگه رندان جهان خواهد شد. خب! بیا و حالا که خدا بهت توفیق داده اومدی سر قبرش، کفشت رو همون پایین پلههای مقبره در بیار، با ادب، با خضوع، بیا سر قبر، چند سوره از قرآن بخون، توجهت رو بده به روح وسیع این مرد، ازش همت در راه خدا بخواه، ازش توفیق بخواه، ازش بخواه دعات کنه.
حالا اینکه فضای اونجا رو از این نظر، واقعا نپسندیدم به کنار، ولی از بدو ورودم به محوطهی حافظیه، یک نکته خیلی برام جالب بود و اون اینکه: با وجودِ نامساعد بودن فضا، از این جهت که خیلی چیزها رعایت نشده، اما سبکی و بهجت و سرور و انبساط خاصی اونجا حاکم بود.
ما هم سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم و اون چیزی که باید بگیریم رو گرفتیم.
خدمت بعضی از عزیزان عرض کرده بودم، که قبل از سفر، قبض و گرفتگی روحی شدیدی برام به وجود اومده بود. این گرفتگی همراهم بود، تا شیراز. وقتی به زیارت شاهچراغ علیه السلام رفتیم، رگههایی از باز شدن این قبض رو دیدم، و خوب متوجه عنایت این مرد شدم. زیارت شاهچراغ، مثل ضربههایی بود که به آهن زنگزدهی دلم میخورد؛ و بسیار مفید و لازم بود، اما تیر خلاص رو انگار حواله داده بودند به حافظ. که بعد از زیارت حضرت شاهچراغ علیه السلام و حضرت حافظ رضوان اللـه علیه، اون قبض روحی از بین رفت و رفته رفته حالم بهتر و بهتر شد و به حدّ نرمال خودش رسید.
معمولا اساتید عرفان، به شاگردانشون توصیه میکنند به هر سفری نرن؛ چون سفری که شرایطش دست خودِ سالک نیست، باعث از بین رفتن حالات، و پریشون شدن افکارش میشه. اما این سفری که ما رفتیم، واقعا برعکس بود؛ و شرایط رو خداوند متعال جوری رقم زد، که به نفعم بود.
بعد از زیارت حافظیه، ـ که با رفت و آمد و وقت ناهارش به نزدیک غروب خورده بودیم ـ به سمت بوشهر حرکت کردیم و آخر شب، رسیدیم اونجا. دو سه روزی ـ برای اولین بار ـ بوشهر بودیم. اقامتمون در اونجا، به سکوتِ لب دریا و صدای امواج و قایق و کشتیسواری و سیر دریا و دیدن ناوهای جنگی و گمرک و واردات و صادرات گذشت! کلّاً با دریا و لوازم و ملحقاتش گذروندیم.
جمعه صبح زدیم بیرون و به سمت آبادان ـ باز هم برای اولین بار! ـ حرکت کردیم. مهمان یکی از دوستان مزرعهدار ِ آبادانی بودیم و بعد از دو روز، راه افتادیم سمت قم و دیشب حدود یازده شب وارد قم شدیم.
با وجود اینکه فضای شیراز خیلی برام متنوع به نظر رسید، با اینکه با فضا و آب و خاک بوشهر و آبادان خیلی حال کردم، بدون تعصب میگم که در شرایط فعلی، هیچکجای ایران ـ تا اونجایی که من دیدهم البته؛ و حتی مشهد! ـ از نظر معنوی به قم نمیرسه. از پل جادهی اراک که پایین اومدیم و نگاهم به در و دیوار و نور قم افتاد، جگرم حال اومد! حال و هوا، اصلا یک حال و هوای دیگه است! بیخود نیست که بزرگان از عرفاء، قم رو از نظر نورانیت و ملکوتی بودن فضا، "نجف دوم" میدونند.
بین الطلوعین
دوشنبه
یازدهم جمادی الأول
۱۴۳۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*قسمتی از آیه ۱۱سوره انعام. یعنی: برید بگردید چشماتون باز بشه بابا!