یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

           به دنبال چند تا کار، از مدرسه زده بودم بیرون. سر راهم رفتم کفاشی، کفشامو ـ که دیگه داشت گریه می‌کرد! ـ واکس بزنم. یه خانوم چادری، با دختر کوچولو‌ش اومده بود و خیلی آروم رفت جلوی آقای کفاش و از لای چادرش، یه کفش زنونه‌ی درب و داغون ـ از این مدل‌های زیپ‌دار، که بدون بستن زیپ نمی‌شه پوشیدشون ـ بیرون آورد و گرفت طرف کفاش: آقا! اگه بخواید زیپ این رو تعمیر کنید، قیمتش چقدر می‌شه؟
           کفاش سرش رو بالا آورد، یه نیگاه به چهره‌ی زن کرد و یه نیگاه به کفش. بعد، خیلی بی‌توجه سرش رو آورد پایین و به واکس زدن کفش من ادامه داد و گفت: هزار و پونصد تومن. 
           من پشت زن وایساده بودم. چهره‌ش رو ـ حتی تا آخر این قضیه ـ ندیدم. ولی حس کردم داره تأمل می‌کنه. بعد چند لحظه پرسید: چرا؟!
           کفاش این بار سرش رو حتی بالا نیاورد و خیلی محکم ـ و کمی تند ـ جواب داد: هزار و پونصد تومن می‌شه، دیگه چرا نداره!
           حس کردم زن خجالت کشید. کفشی که تو دستش بود رو به سمت داخل چادر یه کم عقب آورد و با تُن صدای خیلی ضعیفی پرسید: نمی‌شه کمتر حساب کنید؟
           ـ نه! هزار و پونصد تومن نرخشه.
           لنگه کفش رو زیر چادرش قایم کرد و برگشت که بره. خیلی آروم آروم قدم بر می‌داشت. دختر هفت‌ ـ هشت‌ساله‌ی نازش، با اون کاپشن داغون و چکمه‌های سفیدِ کثیفش و قدیمی‌ش، هِی می‌پرید بالا و پایین و می‌گفت: مامانی! مامانی! دستتو بده! دستتو بده! 
           زن، اما انگار حواسش نبود. همینطور آروم آروم مسیر رو طی می‌کرد، تا این‌که از کادر نگاه من بیرون رفت...
           نمی‌دونستم باید چکار کنم. خدایا! به خاطر هزار و پونصد تومن! اصلا اون کفش چقدر ارزش داشت؟! چقدر؟! شاید حتی ارزش تعمیر نداشت... نمی‌دونم... نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، سرم رو انداختم پایین و اشک جلوی چشمامو گرفت... حس کردم حالت چهره‌ و لب و لوچه‌م هم ـ مث بچه ها!ـ عوض شد. بغض کرده بودم و اگه خیابون نبود، دوست داشتم بلند بلند گریه کنم!
           یادم اومد از ادعاهای اخیر بعضی‌ها... چطور می‌خوان جواب خدا رو بدن؟ بعضی‌ها که مدعی هستند فقر ریشه کن شده... یا این‌که ما فاصله‌ای با ریشه کن شدن فقر نداریم!... همیشه برام سؤال بوده که بعضی‌ از مسئولین ما، چطور شب‌ها خوابشون می‌بره؟!
           این قضیه، خیلی عجیبی نیست؛ اما برای من از اونجایی جالب بود که دقیقا مصادف شد با حرف برخی که ما دیگه الحمدلله فقیر نداریم! 
           الحمدلله! خدا رو شکر! خدا رو شکر! نمردیم و ریشه کنی فقر رو هم با این چشمامون دیدیم!

نگارش: سوم صفر
ارسال: عصر دوشنبه
بیست و دوم صفرالخیر
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           * فرازی از زیارت وارث. یعنی: "خدا لعنت کند مردمی را که این مطلب را شنیدند و به آن رضایت داشتند و معترض نبودند." 
           نگویید آوردن این عبارت، که مربوط به شهادت حضرت اباعبداللـه الحسینه، ربطی به این مطلب نداره. و بی توجهی به فقر کجا و کشتن حسین کجا؛ که باید بگم: اون کسانی که مسبب فقر مادی و معنوی مردم، در جهان امروزند، قطعا و بدون شک اگر در سال شصت و یک هجری هم بودند، نمیتوانستند قاتل حسین نباشند!

۹۰/۱۰/۲۶