یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امید و رجاء به خدا» ثبت شده است

گرچه سیه‌رو شدم غلام تو هستم
خواجه مگر بنده‌ی سیاه ندارد؟!*

شـب یکــ شــنـبه
19رمضان المبارک
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مرحوم آیت اللـه حاج شیخ محمدحسین غروی اصفهانی (مشهور به کمپانی)
شعر تیتر از لسان الغیب رضوان اللـه علیه:
آبرو می رود ای ابر خطاپوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمده ایم...

۰۵ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۹

طبقه‌ی پایین ِ ساختمون تحقیقات، خونه‌ی یکی از رفقاست که دختر کوچیکش همیشه دوست داره پیش ما باشه. یه دختر خوشگل و نمکی و شیرین‌زبون حدوداً پنج ساله، و البته خیلی خیلی شیطون و پرحرف!
           باباش می‌گه: "وقتی میاد بالا، در رو روش باز نکنید". بعد رو به خودش می‌گفت: "بابا جان! اینا کار دارند تو میای مزاحم اینا می‌شی!"

            غیر از وقت‌هایی که راهش می‌دادیم، یکی دو باری هم اتفاق افتاد که در می‌زد و ما دستمون بند بود و می‌دونستیم اگه این وروجک بیاد تو اذیت می‌کنه، در رو باز نمی‌کردیم!

           یه روز که ما تازه نماز ظهرمون رو خونده بودیم و هنوز مشغول تسبیحات بودیم، اومد در زد. اولش نمی‌خواستیم در رو باز کنیم. یه چند باری دستش رو کوبید به در و بعد شروع کرد به بلبل‌زبونی و مظلوم‌نمایی. به خاطر بسته بودن در، با این‌که بلند صحبت می‌کرد اما صداش خیلی ضعیف می‌رسید: "عمو جون در رو باز کن! تو رو خدا در رو باز کنید! من فقققققط پنج‌ دقیقه می‌مونم و می‌رم! باور کنید اذیت نمی‌کنم!"

           و بعد چند لحظه سکوت کرد. دوباره در زد و ادامه داد: "عمو جون! در رو باز کنید! من یه چیزی براتون آورده‌م با هم بخوریم! عمو جوووون!" و بعد به اسم صدامون زد: "آقا فلان! آقای فلانی!"
           به این‌جا که رسید، نمی‌دونم چه حالی، چه سوزی، چه حرارتی توی حرف‌های این دختر بود که... اشاره کردم به محمود: "برو در رو باز کن".
           سجاده‌مو برداشتم و رفتم توی اتاق کتاب‌ها. در رو بستم و... از صدای این دختر تنم داشت می‌لرزید. همین الآن که یادش می‌افتم بغضم می‌گیره. یادمه قفسه‌ی کتاب‌ها تار شد و افتادم به سجده و بی‌اختیار زار زدم.

           از دلم می‌گذشت که: خدایا! یه عمره ما در ِ خونه‌ت نشسته‌یم! یه عمره ما داریم در این خونه رو می‌زنیم؛ نکنه دست رد به سینه‌مون بزنی و راهمون ندی‌ها! نکنه ناامیدمون کنی! ما به تو امیدها داریم!* ما به تو دل‌ها بستیم. ما با دیدن قدرت و حلم و کرم و فضل و بزرگ‌منشی و غفرانت، طمّاع شدیم! به تو دل بسته‌یم و از تو "می‌خوایم"، مبادا به ما ندی! مبادا ما رو به خودت ملحق نکنی! مبادا ما رو همنشین و هم‌رتبه‌ی اولیائت قرار ندی!

           این دختر، نمی‌تونه بفهمه که ما به خاطر چی راهش نمی‌دیم. هرچی هم که راه ندادن ما منطقی باشه، باز اون نمی‌فهمه! اون فقط می‌خواد بیاد تو! دل ِ سنگِ ما اجازه نداد که در رو روش باز نکنیم؛ پس چطور توقع داشته باشم تو، خدای مهربان‌تر از مادر، در مقابل التماس‌های ما اجابت نکنی؟

تو را زکنگره عرش می زنند نفیر/ ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست

           تو به سیاهی ضمیر ما نگاه نکن! تو به آلودگی نیت ما نگاه نکن! تو به نور و بهاء و بهجت و پاکی خودت نظر بنداز. تو ما رو پاک کن؛ که اگرچه "إنّی کنتُ من الظّالمین"، اما در عوضش "سبحانک"! هرچقدر که من کثیفم، پاک و منزهی "تو"! "لاإله إلّا أنت"! تو شریکی نداری؛ همه‌کاره تویی، ریش و قیچی دست توه. تو بخوای عوض کنی، می‌کنی؛ برات فرقی هم نمی‌کنه من چه کثافتی‌ام. بخوای منو نجات بدی، می‌دی، و دیگه مهم نیست که من به چه جرمی توی زندان ِ نفْس گیر کردم.

           شیرین‌زبونی این کوچولو منو یاد گرفتاری یونس پیغمبر انداخت و احساس کردم مثل حضرت یونس زندانی‌ شده‌م. او در دل ماهی، من در دل دنیا! او در دل دریای آب، من در قعر اقیانوس تاریکِ دنیای بی‌خدایی!

           "لا إله إلّا أنت! سبحانکَ إنّی کنتُ من الظّالمین"! من رو به درگاهت بارها راه دادی و خراب کردم، درست؛ اما من با امیدی که به کرم تو دارم چه کنم؟ خلاصه اینکه: با خوبی ِ تو، من چه کنم؟!

 

عصر جمعه
دهم رمضان المبارک
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این معنا توی فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی اومده: "إِنَ‏ لَنَا فِیکَ‏ أَمَلًا طَوِیلًا کَثِیراً إِنَ‏ لَنَا فِیکَ‏ رَجَاءً عَظِیماً عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا".
تیتر از حضرت حافظ رضوان اللـه علیه. منظور از "بلبلی چو من"، نوع انسانه، نه شخص من!
مضمون مشابه: 
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی.

۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۹:۲۲

           یک بنده‌ی خدایی زنگ زده بود، می‌گفت فلان وسیله‌مون خراب شده، می‌خوام یه نو بخرم؛ پول داری بهم قرض بدی؟ یا جایی رو سراغ داری که قسطی بفروشن؟
           گفتم: الآن با این وضع بازار که کسی قسطی نمی‌فروشه، اما برات ردیفش می‌کنم. غصه نخور!
           ـ می‌خوام دور و برِ چهارصد تا شش‌صد تومن پولش باشه.
           ـ عیبی نداره. می‌پرسم برات جور می‌کنم.
           ـ یه چیزی باشه که برام کار کنه دیگه. خراب نشه.
           خلاصه یه مقداری راجع به این موضوع و کمّ و کیف جنسش صحبت کردیم و من هِی بهش امید می‌دادم که عیبی نداره من برات می‌خرم و از این جور صحبت‌ها.
           یکی از رفقا نشسته بود پای مکالمه‌مون و داشت گوش می‌داد. بعد که قطع کردم، گفت: یه جوری با بنده‌ی خدا حرف می‌زنی، که کسی ندونه خیال می‌کنه تو یا مغازه‌ی فروش اون جنس رو داری، یا خرپولی! آخه آدم حسابی! تو پولت کجا بود؟ تو خودت یه عالمه بدهکاری! چرا الکی وعده می‌دی به مردم؟ یه کلام بگو نمی‌تونم برات بخرم!
           گفتم: ای بابا! تو انقدر هم نمی‌تونی ببینی که من با زبون گرم به یکی امید می‌دم؟ من که قراره بهش بگم "نشد"، چرا اولش نگم "انشاءاللـه انجام می‌دم" و امید داشته باشم و به اون هم امید بدم؟
           چی از ما کم می‌شه اگه اطرافیانمون رو نسبت به قضایایی که حتی می‌دونیم به جایی نمی‌رسه، خوشحال نگه داریم؟
           گاهی وقت‌ها اصلا عمر طرف نمی‌رسه به این‌که نهایتِ اون کار رو ببینه! چه دلیلی داره که بخوایم از عاقبت نامعلوم اون کار نا امیدش کنیم؟ 

           حرف که دیگه پولی نیست! وعده بده! وعده‌ی حتمی هم نه، ولی میگیم انشاءاللـه درست می‌شه! انشاءاللـه انجام می‌شه! و تا جایی هم که می‌تونیم برای انجام شدن نیاز اون، تلاش می‌کنیم. حالا دیگه اگه نشد، یه حرف دیگه است.
           صحبتِ تو، من رو یاد مثال خیلی جالبی انداخت که مرحوم آقای سیدهاشم حدّاد ـ رضوان اللـه علیه ـ می‌فرمود:

           "میفرمودند: هیچ‌کس را از رحمت خدا نباید محروم کرد، چرا که کار به دست ما نیست؛ به دست اوست سبحانه و تعالى. اگر کسى به شما التماس دعا گفت، بگو: دعا میکنم. اگر گفت: آیا خدا گناه مرا مى‏آمرزد؟ بگو: مى‏آمرزد. و قِس علیه فَعْلَلَ وَ تَفَعْلَلَ. وقتى کار به دست اوست چرا انسان از دعا کردن بخل بورزد؟ چرا زبان به خیر و سعه نگشاید؟ چرا مردم را از رحمت خدا نومید کند؟

مرحوم حاج سید هاشم حدّاد

           همیشه باید انسان مثل آن پدر باشد که به اطفال گرسنه و پریشان خود نوید میداد، نه مثل آن مادر که بر وعده و نوید هم بخل مى‏ورزید.

           پدرى در کربلا بچّه‏هاى بسیار داشت، و در نهایت فقر و پریشانى زیست مى‏نمودند. در اطاقشان یک حصیر خرمائى بود و بس. نه لحافى، نه تشکى، و نه متّکائى. پیوسته ایشان در عسرت و تنگدستى و گرسنگى روزگار میگذراندند، و هر چند ماه یکبار هم نمى‏توانستند آبگوشتى بخورند.

           بارى، یک شب که پدر به منزل آمد و اطفال را گرسنه یافت شروع کرد به نوید دادن که: اى بچّه‏هاى من غصّه نخورید، صبر کنید تابستان که بشود من سرکار می‌روم و پول فراوانى بدست مى‏آورم، آنوقت شما را سوار عَرَبانَه (درشکه) میکنم و براى مادرتان با بقیّه‌ی اهل منزل یک عَرَبانه علیحده (جدا جدا) میگیرم و همه را سوار میکنم. اوّل مى‏برم به زیارت سیّدالشّهداء علیه السّلام، بعد با همان عَرَبانه میبرم به زیارت أبا الفضل العبّاس علیه السّلام. ب

عد سوار عربانه مى‏شویم و مى‏آئیم در فندق (هتل) ... براى هر یک از شما جداگانه یک بشقاب چلو کباب میخرم و میگویم براى شما هریک، یک کاسه ترشى هم بیاورد. بعد از اینکه اینها را صرف کردید، باز با عَرَبانه مى‏برم شما را به محلّ (مغازه‌) پرتقال فروشى و هر چه بخواهید پرتقال میخرم، و سپس پرتقالها را در عربانه گذارده با شما به منزل برمیگردیم.

           به اینجا که رسید، زن به او هِىْ زد که: چه خبرت است؟! تمام پولها را که تمام کردى! چقدر خرج میکنى؟!

           مرد گفت: چکار دارى تو؟! بگذار بچّه هایم بخورند!

           قضیّه‌ی ما و انفاق ما، عیناً مانند انفاق همان مرد است که در اصلش و مغزش چیزى نیست، پوک است و خالى؛ امّا آن زن به این انفاقِ وعده‏اى هم بخل مى‏ورزد، ولى مرد با همین وعده‏ها بچّه‏ها را شاد و دلگرم نگه میدارد.

           وقتى براى انسان مسلّم شد که: لا نافِعَ وَ لا ضآرَّ وَ لا رازِقَ إلّا اللهُ، چرا ما از کیسه خرج کنیم؟ و یا در انفاق خدا و گسترش رحمتش بخل بورزیم؟ ما هم وعده میدهیم، و خداوند هم رحیم است و کریم؛ إعطا کننده و احسان کننده اوست."

 

سه شنبه
یازدهم ربیع
1434هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص558.

۰۳ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۴۷