یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باب الحوائج موسی بن جعفر» ثبت شده است

           مرغ دلم امشب متحیر است که برود کاظمین برای تشییع مولایش، یا تسلیت و سر سلامتی بدهد به اباالحسنِ پسر در طوس.
           آه...
           آه که حکایتِ این دوری‌ها، می‌کشد مرا آخرش. آخرین بار که مشرف شده بودیم کاظمین، توی صحن نشسته نگاه می‌کردم به حجره‌های حرم. خیلی با حسرت: چرا نباید یکی از این حجره‌ها مال من باشد؟ آدم اگر در صحن موسی بن جعفر حجره داشته باشد، دیگر چه می‌خواهد از خدا؟ کسی که در خانه‌ی مولایش ساکن و خادم است، هیاهوی دنیا و اهلش را می‌خواهد چه کند؟!
           دوستانِ عزیزی که این ایام مشهدید!
           مرا از دعا فراموش نکنید...
           این اشک‌ها روا نبود روی گونه‌های هجران‌زده خشک شوند!
           این اشک‌ها، جایشان روی چارچوب عتبه‌ی کاظمین است... یا شاید قرار بود این نمِ چشم‌های ظلمت‌زده، در یمِ نورِ رواق‌های مشهد، بیفتند دانه‌دانه به پای زوّار خوش‌سعادتش!

شب چهارشنبه
بیست و پنجم رجب
شهادت آقا و مولایمان
أبی الحسن الکاظم
موسی بن جعفر
علیهما السلام
قم المقدسة

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از غفور زاده کاشانی. قسمتی از این شعر زیبا:
کاظمین تو ندیدم من و شب تا به سحر 
منم و دست و گریبان و غم پنهانی
روح و ریحان حریم تو دل از دستم برد 
باز ممنونم از آن رائحه ریحانی 
"گرچه دوریم بیاد تو سخن می گوئیم 
بُعد منزل نبود در سفر روحانی". 

۱۵ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۲۲

           شاید خیلی‌ها که آن لحظات با من بوده‌اند حتی ندانند. این که شب بیست و پنجم ماه رجب، شب شهادت موسی بن جعفر علیه السلام، از یکی دو ساعت مانده به سحر، می‌رفتم پایین پای امام رضا علیه السلام. علاوه بر سال‌هایی که تعدادشان را نشمرده‌ام، پنج‌سال گذشته را پشت سر هم. می‌رفتم و می‌نشستم پای ضریح؛ و می‌خواستم و می‌خواستم و می‌خواستم. چقدر پررویی کرده‌ام تا به حال با حاجات شب‌‌های شهادت پدرشان. من خودم را آن‌جا خرج کردم... خاطرم هست یک بار آن‌قدر پای ضریحش گریه کردم، که اگر کسی پایش را روی سنگ‌فرش‌های اطرافم می‌گذاشت، خیس می‌شد! یادم هست هنوز، سؤال از روی تعجب و تردید آن مرد را که اشاره به اشک‌های جاری‌ روی زمین پرسید: این آب‌ها از کجا آمده؟!
           هنوز خودم هم نمی‌دانم این کار را به چه انگیزه‌ای پیش خودم تبدیل به یک عهد ننوشته کردم که هر سال مقیّد بودم آن‌جا باشم و... به هر ترتیب، حالا خیلی چیزها عوض شده. من آرام‌تر از گذشته شده‌ام. گریه‌هایم کم‌تر شده و بیشتر فکر می‌کنم. حتی موقعیّت‌های "سوختن" را هم از من گرفته‌اند. شاید اگر من با آن روش ادامه می‌دادم، تلف می‌شدم.
           همان وقت‌ها، که شمّه‌هایی از احوالش را این‌جا هم نوشته‌ام، وقتی به اوجش رسیده بودم، بی‌مقدمه، استاد تفکراتم را به تندی نقد کرد و روش جدیدی را ارائه داد. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم شاید اگر استاد چند ماهی دیرتر آمده بود سراغم، من با سکته‌ای، چیزی، از ادامه دادن مسیر باز می‌ماندم. اگرچه این‌ها دلیل بر این نیست که راهرو خوبی هستم؛ نه. بحث سر روش و ممشاست؛ حالا این که من خیلی بی‌همت و زمین‌گیرم، دخلی به این حرف‌ها ندارد.
           خلاصه‌اش کنم برایت. امسال شهادت إمام کاظم را خانه‌ی دختر همسایه‌مان هستیم. دل‌خوشم به همین. اگر هم‌جواری دختر همسایه‌مان ـ یا همان دختر موسی بن جعفر ـ نبود که دیگر دق می‌کردیم...**

شب جمعه
۲۴رجب
۱۴۳۳هـ.ق
طبق معمول در جوار کریمه‌ی اهل‌بیت: حضرت فاطمه‌ی معصومه
روحی فداها
ـ خدا این همجواری را از ما نگیرد ـ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست؟!/حافظ.
** نمیدانم چرا این پست را به نگارشی متفاوت از پُستهای دیگر نوشتم. حس و حالم اینطور بود.

۲۶ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۱۸