دیوونه شدهم امشب...
...اسلام شناسنامهای!
شب جمعه
شانزدهم ربیع الثانی
۱۴۳۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*رستمی جان کنْد، مَجّان یافت زال!/مثنوی معنوی مولوی.
عاقبت ای دل همه اندر گِلیم!
بین الطلوعین سه شنبه
دوازدهم ربیع الثانی
۱۴۳۳
ـ حجره ـ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*شاعر:؟
۱. قبل از شروع هر کار، همهمون خوب بلدیم شعار بدیم! من هم از این قاعده مستثنی نبودم. یادم میاد اون روزهای اولی که قرار بود بیام حوزه رو. همه تعجب کرده بودند. بعضیها برای تغییر تصمیمم، تلاشهایی هم کردند؛ که خب طبیعتا بینتیجه بود. جوون بودم ـهنوزهستم!ـ و داغ. یادمه یه روز مهدی رو دیدم. همسایه و همکلاس و همبازی روزهای کودکیم. آره... همون روزها بود، که یه روز مهدی رو تو کوچه پسکوچههای اطراف حرم دیدم. تا فهمید قصدم ورود به حوزه است، بعد از کمی تعجب، خیلی محکم گفت: تو میتونی! من میدونم که تو میتونی! میتونی روحانی با تقوا و عالِم و خوبی باشی و حتی جوّ حوزه رو هم تغییر بدی!
هنوز طنین صداش و دستهایی که از روی قاطعیت تکونشون میداد، توی ذهنمه. از اون روز چند سال میگذره. حکایتِ اون روز ما، مثِ این میموند که دور از دامنهی کوهی، به قلهش نگاه کنی. خب؛ قشنگه! فتحش هم آرزوی بزرگیه. اما وقتی کولهبارت رو میبندی و حرکت میکنی، هرچی که نزدیکتر بشی، شرایط فرق میکنه. مردمِ دور دست، فقط قله میبینند. همین! فوقش یه واکنشی هم نشون بدن و بگن: وَه! چقدر قشنگه! چه باشکوهه!
ـ از اینجا به بعد، دیگه روی استعاره رو بر نمیگردونم. تو خودت بفهم که منظورم چیه: ـ اما من، بایستی روزها، ماهها، سالها راه برم و راه برم و راه برم. من ِ کوهنورد، خسته شدهم! همهی ماهیچههای پاهام درد گرفته. کولهپشتیِ سنگینم اذیتم میکنه. هوا مساعد نیست و همسفریهام بُریدهن. باید دست اونا رو هم بگیرم. همه دارن نق میزنن. وقتی در حین حرکتمون یه جای با صفا پیدا میکنیم و میشینیم و دور هم غذا میخوریم، همه خوشن. دیگه دوست ندارن بالاتر برن. میگم: "بچهها! زود بخورید میخوایم بریم بالاتر. وقتی نمونده. دیرمون میشه."
بعضیها چشمغره میرن. بعضیها اخم میکنن و کار به قهر کردن هم میرسه حتی! میگم: "خب بیایید برگردیم! ما که مرد این میدون نیستیم! خسته شدیم. نیرومون تحلیل رفته. تا حالا چندتا تلفات دادهیم.چرا بمونیم؟ برگردیم! ما اینجا آذوقهای نداریم..."
چندتایی هستند که حاضر باشند برگردند، اما اکثریت میگن: "اِ! پس حرف مردم چی؟! بریم و زل بزنیم تو چشمشون و بگیم ما کم آوردیم؟ ما نتونستیم اون بالا پرچم نصب کنیم؟ ضایع است! بشین همینجا. کیفت رو ببر! ببین چقدر از این منظر، شهر قشنگه! تا همینجایی که ما اومدیم هم خیلیها نمیتونن بیان. ما از اونهایی که نیومدند بهتریم!"
اما من میترسم. اینجا گرگ داره. خطر راهزن هست. ما توشهی زیادی همراه خودمون نداریم...
حال این روزهای من، اینه. من، مرد عمل نیستم. مرد جلو رفتن نیستم. اگرچه بعضی از رفتارها و خصوصیاتم، چشمپرکن و تحسینبرانگیز باشه. اما من که خوب خودم رو میشناسم. مبنای شناختم از خودم، خودم هستم؛ نه حرف بقیه. کلافگی یه "کوهنوردِ وسط برف گیرکردهی خسته و تشنهی** دوست از دست دادهی ماهها از خونواده دور افتادهی از ترس وُحُوش و سرما مستأصل" رو تصور کن! من همونم رفیق! من همونم... نه راه پس دارم، نه راهِ پیش.
۲. از امام زمانم، خجالت میکشم... .
شب یکـ شنبه
یازدهم ربیع الثانی
۱۴۳۳
ـ حجره ـ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*منطق الطیر فرید الدین عطار نیشابوری.
این قسمت، واقعا جزو قسمتهای تاثیرگذار منطق الطیره. بعضی پرنده ها شروع میکنند به نق زدن. این زبانحال یکیشونه:
دیگری گفتش که ای پشت و پناه
ناتوانم، روی چون آرم به راه؟
من ندارم قوت و بس عاجزم
این چنین ره پیش نامد هرگزم
وادیِ دور است و راهِ مشکلش
من بمیرم در نخستین منزلش
کوههای آتشین در ره بسیست
وین چنین کاری نه کار ِ هرکسیست
صد هزاران سر در این رَه گوی شد
بس که خونها زین طلب در جوی شد
صدهزاران عقل اینجا سر نهاد
وانک او ننهاد سر، بر سر فتاد!
در چنین راهی که مردانْ بی ریا
چادری در سر کشیدند از حیا
از چو من مسکین چه خیزد جز غبار؟
گر کنم عزمی، بمیرم زار زار...
در اینجا، هدهد شروع میکنه یه جواب عالی به این پرنده میده. ن.ک: منطق الطیر، ذیل همین اشعار رو.
** اصلاح: موقع نوشتن این مطلب به این فکر نکرده بودم که آخه کوهنورد وسط برف و یخ که تشنه نمیمونه! باید گفت: "گرسنه".
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دُردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سر انجامم هنوز...
ساقیا یک جرعهای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او، خامم هنوز
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان میآید از نامم هنوز
در ازل دادهست ما را ساقی ِ لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصهی لعل لبش
آب حَیوان میرود هر دم ز اقلامم هنوز...
حافظ
پنج شنبه
اول ربیع الثانی
۱۴۳۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کجاست اهل دلی تا کند دلالت خیر.../شاعر؟
از إمام صادق علیه السلام پرسیدند: خدا رو به چی شناختی؟ حضرت فرمودند: "عزم کردم و آرزو نمودم، عزمم از بین رفت و آرزوم شکسته شد".
حالا شده حکایت ما! صبح بعد از کلاس، رفتم حجره، نشستم پشت میز، لپتاپمو روشن کردم که جزوهمو بنویسم، گلاب به روتون دستشوییم گرفت! رفتم مستراح، اما دریغ از استراحت! "معتذاب" بود بیشتر! داشتم وضو میگرفتم که یک درد عجیبی پیچید توی کمرم و تمام بالاتنه ـ شکر خدا پایینتنه سالمه! ـ رو از کار انداخت. گفتم شاید درد یه لحظهست و بیخیال میشه. برگشتم بشینم پشت میز... دیدم نه! این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست! اصلا نمیتونستم تکون بخورم!
خلاصه زنگ زدم سیدمحمدحسین (که به خاطر ورزشکار بودنش تا حدودی از این چیزها سردر میاره) اومد و لختم کرد؛ به پشت خوابیدم و یه نگاهی به رگ و ریشهی کمرم انداخت و یه ذره دست زد، تشخیص داد که علتش، گرفتگی رگ باشه. بعد با یه پماد چند دقیقهای ماساژ داد و گفت: تمام برنامههاتو باید لغو کنی. نشستن برات تو این حالت خوب نیست. کلاسهای ساعتِ سه و چهار و پنج و شش رو، کلّا تحریم کرد!
خلاصهش کنم برات! الآن که میبینی خیلی بیعار، مثِ این تنبلهای بیکار، تو رختخواب دراز کشیدهم و دارم با اینترنت وایمکس ـ که تو این چندماهی که خریدمش فرصت نکردهم درست و حسابی ازش استفاده کنم ـ وبگردی میکنم و وبلاگ به روز میکنم، خیال نکنی کار و زندگی ندارمها! کمرم گرفته برادر...
ظاهرا تا فردا، همین آشه و همین کاسه. البته خیالی نیست! کی از لم دادن بدش میاد؟! فقط عزای نوبت دندونپزشکی امشب رو گرفتهم!
نگارش: عصر سه شنبه
ارسال: شب چهارشنبه
بیست و سوم ربیع الأول
۱۴۳۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر: از همان کار که بر وفق مرادت نشود
پی توان برد که دست دگری در کار است
باید از گرد (؟) اثر پی به مؤثّر بردن
عالم کون و مکان دفتر این آثار است
گرچه اندر دل هر ذره بود خورشیدی
بسط خورشید نه با ذره ی بی مقدار است
آگه از هستی هر قطره بود یم لیکن
از کف قطره برون وصل یم زخّار است
باغبانی که کند تربیت گلها کیست؟
ورنه گلچین چو رسد موسم گل بسیار است!
هر گلی را نتوان گفت که خارش در پاست
ای بسا گل که به گلزار جهان بی خار است
اندر این میکده ثابت قدمی چون خم نیست
شاهد این سخن آن جام می سیّار است.
نمیدونم شاعر این شعر کیه.
چون مملوّ از حرفهای گفتنی هستم...
شب بیست و یکم ربیع
سه شنبه؛ ۱۴۳۳
۱. مدتی قبل، یه مطلبی نوشتم و یه سؤالی مطرح کردم. دو سه نفری از خوانندهها ـ آشنا یا ناآشنا ـ اومدند و کامنت گذاشتند؛ اما هیچکدوم از جوابها اونچیزی که باید، نبود. و مسئلهای که مدّ نظرم بود و توقع داشتم بهش پاسخ داده بشه، حتی مورد اشاره هم قرار نگرفت.
بعد از اون، خواستم راجع به اون مسئله و جوابش یه پست جداگونه بنویسم، ولی فرصت نشد؛ تا اینکه چند هفتهی پیش، آخر شب داشتم کتاب "خزائن" مرحوم آیت اللـه ملا أحمد نراقی ـ رضوان اللـه تعالی علیه ـ (متوفی 1245 هـ.ق) رو نگاه میکردم که چشمم افتاد به یه مطلبی که با تیتر "نکتهی عرفانی" ذکر شده بود و خیلی خیلی به دلم نشست. همینطور میخوندم و بر حسب تقدیر، علاوه بر مطالب نفیسی که داشت، جواب سؤال ما هم مورد اشاره قرار گرفته بود.
دیدم مناسبه که این مطلب رو توی وبلاگ بیارم؛ اما چون خزائن یه کتاب قدیمیه و تا حالا چاپ تمیز و بیاشکالی ازش نشده، خودم مطلب رو ـ بدون اینکه به ادبیات شیرین مرحوم نراقی دست بزنم ـ ویرگول و نقطه و ترجمه و اعراب گذاشتم و اصلاح کردم. مطالبی که توی پرانتز اومده، ترجمهایه که خودم نوشتهم و ترجمهی روون متن هم هست؛ نه ترجمهی عین عبارت. خواستم آیات و روایاتی که به مناسبت، به کار رفته رو هم آدرسدهی کنم، ولی به خاطر کمبود وقت ازش صرف نظر کردم. برای استفاده از این متن، باید بیعجله و با ذوق خوندش:
"چون تسویهی قالب آدم به سر حدّ کمال رسید، جناب مقدّس بارى ـ عزّ و جلّـ چنانچه در تخمیر طینت او دیگران را مجال تصرف نداد که «خَمَّرتُ طِینةَ آدم بِیَدى» (گل آدم را به دست ـ یا دو دستِ ـ خودم بسرشتم) در تعلق روح به قالب نیز هیچ چیز را واسطه نساخت «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِى» (در روح آدمی از روح خودم دمیدم) چون روح مجرد به قالب خاکى در آمد، خانهاى دید ظلمانىِ پر وحشت، مبنى بر چهار اصل متضادِّ بىبقا، دل بر آن ننهاد، پس نفسامّاره را دید چون ثعبانى (یعنی اژدهایی) هفت سر: حرص و شهوت و حسد و غضب و بخل و حِقْد و کبر دهان گشوده تا او را فرو بَرَد.
روح نازنین که چندین هزار قرن در جوار رب العالمین به صد هزار ناز پرورش یافته بود و قدْر آن را نشناخته، متوحّش گشته، قدر اُنس را فهمید و ذوق نعمتِ وصال را دریافت. آتش مفارقت در جانش مشتعل شد؛ خواست بر گردد، مجالش ندادند «اُدخل طَوْعاً أو کَرْهاً» (داخل شو به زمین، از روی میل یا اکراه، فرقی نمیکند) دل شکسته شد؛ گفتند:ما از تو شکست دلى مىخواهیم!
قبض بر او مستولى شد. آه کشید، گفتند:براى همینت فرستادیم!
دود او به دماغ آن راه یافته، عطسه بر آدم افتاد، حرکت در او پیدا شد. دیده گشود که فضاى عالم و روشنائى آفتاب دید گفت: «الحمداللّه»!
خطاب «یَرْحَمُک ربُّک» (خدایت رحمت کند. لذا از همینجاست که مستحبه انسان بعد از عطسه الحمدلله بگه و دوست و رفیق ایمانیش "یرحمک الله" جوابش بده) رسید.
از ذوق سِماع آن، فى الجمله سکوتى در روح پیدا شد و لیکن هر وقت متذکر ایام قرب و اُنس و وسعت عالم ارواح شدى، خواستى قالب بشکند؛ و او را مانند طفلان که مشغول مىکنند او را به معلمى ملائکه و سجود ایشان و آسمان گردانیدن و بهشت دیدن مشغول کردند، تا وحشت او کم شود. اما فائده نبخشید، لذا از جنس او حواء را خلق کردند «لَیَسْکُن إلَیْها» (تا به او سکونت و آرامش بگیرد) آن را مظهر جمال دید، به شاهد بازى مشغول شد!
ثعبان شهوت به حرکت درآمد، و به سبب آن، سایر قواى حیوانیه حرکت کردند و حُجُب میان عالم روح و اُنس پیدا شد و اُنس نقصان پذیرفت و ابلیس به طمع فریفتن افتاد او را بفریفت. چون فریفته شد، بعد از آن دریافت کرده از سر عجز و زارى درآمد که:
خداوندا! ما همه عاجزیم و قادر توئى!
ما همه فانییم و باقى توئى!
بىکسیم و کس همه توئى!
آن را که تو برداشتى میفکن و آن را که تو عزیز کردى خوار مکن، به شادى، پروردهی خود را غمخوار مکن، چون تو ما را برگرفتى بر مینداز.
این تخم تو کشتهاى، این گِل تو سرشتهاى...
چون زارى آدم از حد بگذشت، خطاب «مَضى ما مَضى و اسْتَأنف الْوُدّ بَینَنا» (آنچه که گذشت، گذشت؛ از این پس نیکی را با ما از سر بگیر. یا: از این پس نیکیِ بین ما دوباره شروع شد) رسیده، پس از آن، نداى بهجت فزاى «فَتابَ عَلَیهِ ربُّهُ» (خدایش او را بخشید) غلغله در مُلْک و ملکوت انداخت!
ایقاظ (تنبیه)
رُوِىَ عن النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم، قال: «إن لِلّه عزّ و جلّ سبعین ألفٍ حجابٍ مِّن نورٍ و ظلمةٍ» (بین انسان و ذات اقدس الهی، هفتاد هزار حجاب نورانی و ظلمانی وجود دارد) چون روح انسانى را از عالم قرب جوار رب العالمین، به وحشتْسراى قالب عنصرى (قالب عنصری: ترجمهی روانش میشود بدن خاکی) مىآوردند آن را از سیصد و شصت هزار عالَم مُلک و مکلوت گذارنیدند و از هر عالم زبده و خلاصهاى او را همراه کردند، پس از عبور او بر چندین هزار عالَم مختلف، او را هفتاد هزار حجاب نورانى و ظلمانى حاصل شد.
اگر چه آخر هریک واسطهی تحصیل کمالى هستند لکن در ابتداء هریک حجابى هستند از مطالعهی ملکوت و مشاهدهی جمال حق و ذوق مخاطبه و شَرَف اُنس از اعلا علیّینِ قرب، به أسفل السافلین چاه طبیعت آمده، و در آن زندانسراى، قرب چندین هزار ساله و محرمیّت خلوتخانهای خاص را فراموش کرده است. و امروز هر چه بر اندیشد از آن عالم هیچ یادش نیاید.
اول در عالم اُنس بود و به این جهت آن را «انسان» نامیدند «هَل أَتى عَلَى الإِنسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْر لَم یکن شیئاً مذکوراً». (آیا بر انسان روزگارانی گذشت که چیز قابل ذکری نبود؟) آخر فراموش کار شد او را «ناس» خواندند: «یا أیها الناس» شاید از فراموشى باز گردد و ایام اُنس را یاد کند. «و ذکِّرهُم بَأیّامِ اللّهِ» (روزهای همنشینی با خدا را به یادشان آور!) «لَعَلّهُم یَتَذَکَّرون» (تا شاید یادشان بیاید!) «لَعَلَّهُم یَرجِعُون» (شاید به آن برگردند) «حُبُّ الوَطَنِ مِنَ الإیمان» (دوست داشتن مبدأ واقعی و وطن حقیقی، نشانهی ثمر دهی درخت ایمان است).
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن شهرى است کو را نام نیست
هر که باز نگشت، در دَرَکات کفر بماند «وَ لَکِنَّهُ أخْلَدَ إلَى الْأرضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَله کَمَثَلِ الْکَلْب» (اما او ـ به وطنش بازگشتی نکرد ـ و در زمین ماندگار شد و هوای نفسش را تبعیت کرد؛ پس از این نقطهی نظر هیچ فرقی با سگ ندارد!) قصد مراجعت، بقاء است؛ و وصول به وطن، مقام احسان؛ و تجاوز از آن، عرفان و اگر پیشگاه وصل رسد، عیان است و چون از در گذرد، نه حد وصف و نه عالم بیان است.
ابتداء که طفل به وجود آید و هنوز حُجُب مستحکم نشده است و نوعهد است و هنوز ذوق از آن اُنس باقى است، در حال که از مادر جدا شد، مىگرید. و چون شوق غالب شد، فریاد و زارى بر مىآورد. و مادر او را مشغول مىکند تا فراموش کند. و چون لحظهاى او را باز گذارند، پیل او یاد هندوستان کند، باز بر سر گریه و زارى شود. و در شب بیشتر باشد، چون در روز نظر او به محسوسات مىافتد و به آنها مشغول مىشود، و مادر، او را به پستان و شیر مشغول کند تا به تدریج اُنس اصلى را فراموش کند. و تا به حد بلوغ رسیدن، کار او انس گرفتن است به این عالم، و فراموش کردن آن عالم؛ و از این جهت است که بچهی هر حیوانى به اندک روزگارى پرورش یابد و به مصالح خویش قیام تواند نمود، بر خلاف آدمى، بچه که چون مأنوس به عالم دیگر است و یاد فراق آن عالم در جان اوست و در او رنگ عالَم غیب و شهادت است پس به کمال جسمیت نرسد الا به روزگاران؛ و بالجمله بعد از آن که اُنس به این عالم گرفت بعضى چنان آن عالم را فراموش مىکنند که اگر مُخبِر صادقالقول خبر دهد که وقتى در آن عالم بودهاى قبول نمىکند، و بعضى را هنوز اثر اُنس باقى است اگر چه به عقل خود نیز نداند که وقتى در آن عالم بوده اما چون مخبر صادق خبر دهد اثر آن صدق و اثر آن اُنس به یکدیگر پیوندند و نظر مهم ولایتگرى دست در گردن یکدیگر کرده قلب را به اقرار آورند و بعضى را چنان پرده از پیش بردارند که همه راهها و منازلى که عبور کرده مشاهده کند.**
۲. حالا با این تفاسیر، حماقت نیست که من مثلا شهرم تهران باشه و وقتی از تهران دور میشم، دلم برا خیابون ولی عصر و جردن تنگ بشه، فرد با ایمانی محسوب بشم و اگه دلم تنگ نشه فرد بی ایمان؟! این اعتقاد به یه جوک بیشتر شبیه هست تا به یه واقعیت دینی!
بعد از ظهر یکشنبه
پنجم ربیع الأول
۱۴۳۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شاعر:؟
**خزائن ملا أحمد نراقی؛ صفحه 485.
وقتی از مشهد میام،
تا چند روز مستم!
و ای کاش بشه این حال رو دائم داشت...
عصر پنج شنبه
دوم ربیع الأول
۱۴۳۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مرقدت ضرب المثلهای مرا تکمیل کرد.../حسین رستمی.