Uarihd leged!
این، دقیقاً چیزیه که زنها ازش مینالند و بهنظرم خودشون بیشتر باعثوبانی پدید اومدنش میشن تا مردها. بهنظرم من اصلاً جذابیتهای جذبکنندهای که باید یه مرد برای جمع کردن زنها بهدور خودش داشته باشه رو ندارم؛ اما چنین تجربهای رو داشتهام؛ بیشتر از سه بار.
این که گذشتن از این قضیه از اساس سخته، توش حرفی نیس! بر منکرش لعنت! یوسفِ صدّیقش که کارش درست بود، گفت من خودمو تبرئه نمیکنم. اما چیزی که هست اینه که همیشه خواستۀ طرفت، اونقدر صریح نیست که تو بتونی فرار کنی! اونقدر واضح و آشکار نیست که تو بتونی یه کاری کنی...
میفهمی طرفت یه چیزی ازت میخواد! این که سراغت رو میگیره، این که سلامت رو میرسونه، این که میخونهتت، این که پیگیرته، این که وقت صحبت از تو، توی چشماش یه برق خاصی معلومه، این که میشنوی: "از قولِ تو فلان شوخیت رو گفتم، همه خندیدند ولی فلانی داشت غش میکرد از خنده! تازه ولکُن هم نبود! هِی یادش میافتاد و میخندید! بهش گفتم: بسه دیگه بابا! اگه این حرف رو یکی دیگه هم زده بود بازم انقدر میخندیدی؟!" اما با تموم این حرفها، نمیتونی قسم حضرت عباس بخوری که غرض و مرض داره. حالا تصور کن تو براش احترام خاصی هم قائل باشی، فکرشم نکنی که سمت این چیزها بیاد، اما یه دفعه یه کاری کنه که تو از شدت تعجب نتونی هیچ واکنشی نشون بدی...
از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون توی این موقعیت قرار گرفتن رو من از خدا خواسته بودم؛ قبلترها. این که موقعیتش جور بشه و خودتو نگه داری و یه چیزی این وسط گیرت بیاد. چمیدونم! میگن شکلات میدن بهت! من که سرم نمیشه. این آخوندا میگن روی منبر. داستان یوسف پیامبر و کسانی که توی این بُعد بهش اقتدا کردهن (بُعدهای دیگهشو من نمیدونم) مثل ابنسیرین و شیخ رجبعلی خیاط و اینا، معروفه.
همیشه از خدا میخواستم گوشۀ خلوتی بهم بده که "خودم" باشم؛ اونطور که دلم میخواد زندگی کنم و بشم ناخدای زندگی خودم. چیزی که خونۀ بابام نمی تونستم بهش برسم؛ یعنی نشدنی بود چون استقلال فقط بعد از ازدواجه. اما هیچوقت فکر نمیکردم بعد از ازدواج، اونم به فاصلۀ به این کوتاهی، گرفتار چنین قصهای بشم که آرزو و حسرتم بشه چیز دیگه...
این روزها، واقعاً میترسم... خدا بهخیر بگذرونه...
عجیبه که خدا آیۀ "انّ کیدکنّ عظیم" رو دقیقاً توی سورۀ یوسف آورده! یعنی شاید بشه گفت یکی از جاهایی که مکر و حیله و فیلم زنها (موردداراشون منظورمه!) رو میتونی قشنگ بشینی تماشا کنی، همین قضیه است. من؟ هالو! من؟ خر! من؟ پرت و شوت و منگ! اما اون؟ حواسش به همّهچی هس! جوری قضایا رو اوندفعه جور کرده بود که وقتی رفتم و دیدم هیچکس نیست، فکر کنم رنگم عوض شد...
شب 24 ربیع الأول
1436