دختر همسایهی ما... روحی فداها!
پنجشنبه ۶جمادیالثانی
۱۴۳۱
دختر همسایهی ما... روحی فداها!
پنجشنبه ۶جمادیالثانی
۱۴۳۱
یکی از جالبترین جملاتی که ماه گذشته شنیدم، این بود:
مراد از نکاح، نه "اِطفاء شـهـوت حیوانی"؛ که "اِنشاء صورت انسانی" است!
ـ آیت اللـه علامه حسن حسن زاده آملی ـ
شب پنجشنبه ششم جمادیالثانی
۱۴۳۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*آل عمران، قسمتی از آیه ۱۴.
۱. فاطمیهی امسال، برام یه طعم خاصی داشت. منتظر یه تغییر بودم، منتظر یه اتفاق. منتظر ِ این تغییر بودن، تو فاطمیهی سال قبل هم بود؛ اما امسال خیلی خودمو رو لبهی تیغ حس میکنم. تو برزخی هستم که اگه بُروز ِ قامتش قیامت نکنه، مجبورم تا ابد تو این گودال آتیش بخوابم.
۲. امسال اسم آقا بیشتر ورد زبونم بود؛ بیشتر به فکرش بودم. شاید یکی از علتهاش دم دستجمعی ِ آخر مجلس بود، که همه با هم میخوندیم:
روزای بی تو چه غمگینه غمگینه غمگینه
شبای بی تو چه سنگینه سنگینه سنگینه
هرچی فراق تو دلگیره دلگیره دلگیره
خیال وصل تو شیرینه شیرینه شیرینه
یه روز میرسه (که دامنت رو بگیرم)2
خدا نکنه، (تو رو ندیده بمیرم) 2
دوباره باز تنگ غروب، هوای تو کرده دلم
قدم به چشمام بذار و بشین پای درد دلم
یا اباصالح...
انتظار تو دنیامه، دنیامه، دنیامه
رسیدن به تو رویامه، رویامه، رویامه
تو شهرمون همه میدونن، میدونن، میدونن
که زندگیم مال آقامه، آقامه، آقامه
سفر یه روزی، (باید به آخر برسه)2
میترسم آقا، (که عمر من سر برسه)2
هنوز دل پیر فلک، اگه بیای جون میگیره
زمین آشفتهی ما، دوباره سامون میگیره
یا اباصالح...
آخ که چقدر به دل مینشست. اونقدر این ذکر رو دوست داشتیم، که وقتی رفته بودیم کولر طبقهی دوم رو برا زنها درست کنیم، اینو میخوندیم!
۳. سه شب مجلس داشتیم، که دیشب با شام غریبان تموم شد. بناس بچهها دو شب هم خصوصی دور هم جمع بشن و سینه بزنن.* برا همین، دیشب سیاهیها رو نکندیم.
۴. خندهها و گریهها، کار کردنا و خوابیدنای تو حسینیه، منبر، کتیبه، حوض، بنر، پارچههای مشکی، دستگاه اکو، فلاکسهای آب و لیوانهای توی دیس، که با فاصله تو مجلس چیده شده بودند، شام هیئت و سفرهی طولانیش، اعتراضها و انتقادهای بچهها به همدیگه، تعمیر کولر و آب پاشیدنامون به هم؛ همهشون از خاطرات خوب زندگیم هستند که هیچوقت فراموششون نمیکنم. یادم نمیره محمدجواد از تعمیر کولر خسته و کوفته پای حوض شبستان حسینیه خوابش برده بود و اونقدر خسته بود که وقتی متکا گذاشتم زیر سرش و روش پتو انداختم، نفهمید!
۵. این که باید دوباره به روزمرهگی برگردم، خیلی تلخه؛ خیلی.
سه شنبه چهارم جمادی الثانی
۱۴۳۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*اصلاحیه: دو شب آخر، به دلایل مختلفی برگزار نشد. شب پنجشنبه ششم جالثانی.
۱. سه تا مجلس تو هفتهای که گذشت داشتم.
۲. فعلا فقط حیرت و سکوت! هر وقت حرف بیشتری برا گفتن پیدا میکنم، بیشتر ساکت میشم!
جمعه ۲۲جمادیالاول۱۴۳۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*در حیرتم که باده فروش از کجا شنید؟!/حافظ.
۱. این هفته چهار شب پشت سرهم نماز شبم قضا شد. این یعنی چی؟!
۲. کمکم دارن منو برای مجلس ـ چه منبر، چه دعا، چه مداحیـ اینور و اونور دعوت میکنن. اما یه مشکلی از هفته پیش برام پیش اومده: گرچه تو خلوتم دلِ نسبتا شکستهای دارم، ولی وقتی تو جلسه میخونم، دیگه مثِ قدیما نیست که خودم هم گریه کنم. این یعنی چی؟!
۳. دنبال یه جای دنجم؛ برا عبادت/تفکر/مطالعه. گشتم نبود، نگرد نیست! رفتم پشتبوم، از "بیجایی" به خدا شکایت کردم! دستامو باز کردم، سرمو گرفتم رو به آسمون، گفتم:"بحق الحسین کارمو راه بنداز!"... نسیم میوزید، بارون میومد! اینا یعنی چی؟!
شب چهارشنبه
۲۰جمادیاول
۱۴۳۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*تا تو را خود زمیان با که عنایت باشد!/حافظ.
۱. نمیخوام خاطراتی که اینجا مینویسم، غمگین باشه. شاید الآن یه رهگذر گوگِلی، یا یه آشنا، بعدِ مرگم، مهمون اینجا باشه. دوست ندارم فکر کنه من آدم داغدار و پرغصهای بودهم؛ اما هرکاری میکنم، نمیتونم غیر از همینی که هستم، باشم! فضای دل من، همینیه که اینجاست؛ علاقهمندیهای من، همینهایی هستند که اینجا مینویسم و غیر از این نیست؛ پس برای کی فیلم بازی کنم؟ تازه! اینجا که کسی منو نمیشناسه!
۲. با نام و نشونایی که تو خاطراتم میآوردم، همیشه مشکل داشتم. از یه جهت نمیتونستم اسمشونو ببرم، چون بعد یه مدت احتمالش بود از سرچ نام شخصیتها/مکانها، اینجا لو بره. از طرفی هم نمیشد اسم نبُرد، چون بعد چند سال اگه برمیگشتم و یه خاطره رو میخوندم، احتمال اینکه یادم نیاد طرفِ این خاطره کیه، زیاد بود. برا همین، یه فایل متنی تو پروندههای شخصی ِ سیستم باز کردم و هر پستی که مینویسم و توش از کسی/جایی ـبدون قید صریحـ یاد شده، اسمشو اونجا مینویسم. اینطوری هم من اسمها رو به ترتیب پُستها دارم، هم در دسترس عموم نیست.
شب شنبه ۱۶/۵/۱۴۳۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*لیکن از شوق حکایت به زبان میآید/سعدی.
۱. امشب، ـ به روایتی ـ شب شهادت حضرت صدّیقهی طاهره، فاطمهی زهراء سلام اللـه علیهاست. حدود ده روز یه کم مراقبهم بیشتر شد، تا امروز بعد از ظهر احساس کردم آرامش درونیم بیشتر شده. قبل از اذون مغرب غسل توبه کردم و قصدم این شد که از اول امتحان کنم! از امشب، تا سه شب بعد از ولادت حضرت زهراء سلام اللـه علیها میشه چهل روز. ایامیه که متبرکه به نام حضرتش؛ و مادر، تو رأفت یکّهتازه! انشاءاللـه لطفشون شامل حالم بشه و این چله با چلههای دیگه تفاوت ماهوی داشته باشه.
۲. خیلی حرف برای گفتن دارم، اما حالش نیست. باشه برای بعد.
شب چهارشنبه
۱۳ جمادیالأول ۱۴۳۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*و میدانم که تو برای امیدواران، در مقام اجابت و لطف هستی./فرازی از دعای أبوحمزهی ثمالی ِ حضرت إمام زین العابدین علیه السلام.
دیشب به عنوان مستمع، رفتم مجلس عزا. یه کمی که از روضهی منبری گذشت، تا موقعی که مداح اول و مداح دوم روضه خوندند، گریهم ادامه داشت. اونقدر گریه کردم، که فرش هیئت و کفش ِ توی پلاستیکِ جلوی پاهام، از اشک خیس شد! مدتها دلم لک زده بود برا جایی که بتونم از فراق داد بزنم و گریه کنم؛ که دیشب ـالحمدللهـ بساطش جور شد. وقتی از محفل بیرون اومدم، احساس کردم خالی شدهم؛ اما یه غم خیلی بزرگ و غریبی، هنوز فضای دِلَمو تسخیر کرده بود. غصهای که نمیدونم منشأش از کجاست... .
گفتم: چشمم؛ گفت: به راهش میدار
گفتم: جگرم؛ گفت پر آهش میدار
گفتم که: دلم؛ گفت: چه داری در دل؟
گفتم: غم تو! گفت نگاهش میدار!**
چهارشنبه
سیزده جمادی الأول ۱۴۳۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سید محمد جوادی.
** أبوسعید أبوالخیر.
۱. یه حدیث قدسی هست، که میفرماد: "لَو عَلِم المُدبــِرون کَیفَ إشتیاقی بهم، لَماتوا شَوقاً"! یعنی اگه اونایی که از من ِ خدا رو برگردوندهن، میدونستند چقدر مشتاقشونم، ذوق مرگ میشدن! امروز که دقت میکردم، دیدم اگه من اشتیاق خدا رو بدونم، شاید از شدت گریه بمیرم! آره! از شرمندگی و غصه سکته میکنم...
۲. خدایا! سوز مصنوعی ِ منو ـنسبت به خودت و دوستاتـ حقیقی کن!
۳. میگفتند بزرگی از معاصرین، میفرموده: " (تو بندگی ِ خدا) اونقدر ادا در میاریم، که تبدیل به واقعیت بشه"!
۴. تو همون روزها که جملهی بالایی آویزهی گوشم بود، خواب دیدم تو حرم حضرت معصومه سلام اللـه علیها دارم دو رکعت نماز مستحبی میخونم. در و دیوار و نقشهی داخلی حرم، اصلا شبیه به چیزی که تو واقعیت هست، نبود. حمد و توحید رو خوندم و اومدم برم رکوع، که دیدم رو یه ستون سفید و خیلی خوشگل ِ روبروم، با طلا نوشتهن: "مجاز تو، حقیقت ما رو بروز داد"! یا شایدم این نبود! هرچی فکر میکنم، عبارت دقیقش خاطرم نمیاد، ولی یه چیز تو همین مایهها حک کرده بودند. یا شایدم:"مجاز تو، مجاز ما رو حقیقت کرد". نمیدونم تأویل دقیق عبارت چیه، ولی یادمه توی خواب انگار بهم الهام شد که مخاطب این جمله تویی. تفسیرم هم از این جمله این بود: من همیشه توی دعاهام و اظهار عشق کردنام میگم "مَجازیه" انشاءاللـه "حقیقی" بشه؛ در حالیکه همین مَجاز رو هم قبول کردهن!
ادامهی خواب هم این بود که من نمازمو خوندم و به طرف ضریح حرم رفتم، اما ضریح، ضریح امام رضا علیه السلام بود! جمعیت زیادی اطراف ضریح نبودند، و موقعیت روضهی منوره هم شبیه به ضریح فعلی حرم امام رضا علیه السلام نبود! از یه ورودی، رفتم داخل ضریح و کنار قبر قرار گرفتم. روی سنگ قبر یه پارچهی سبز خوشرنگ کشیده بودند و روی پارچه یه قرآن بود؛ برش داشتم که بخونم...
۵. اینکه میگن "الکلام یجُرّ الکلام"؛ یا همون "حرف حرف رو میاره"، واقعا درستهها! من اومدم که فقط شمارهی یک رو بنویسم، بعد شمارهی دو به ذهنم رسید، بعد سه، چهار... .
۱۱/۵/۱۴۳۱
یکشنبه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید.../حافظ.