یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۴ مطلب با موضوع «حالات روحی» ثبت شده است

           ۱. شنبه عصر ـ با چندساعت تأخیر ـ به مشهد رسیدم و جایی که فکرشو نمی‌کردم، ساکن شدم. بعد نماز مغرب، غسل زیارت کردم و قصد حرم کردم.
           همون اول اذن دخول، کسالت رو حس کردم. فهمیدم که یه چیزی کمه، اما خیال کردم درست می‌شه. مشرف شدم: صحن جامع رضوی؛ گوهر شاد، نگاه به ضریح؛ هیچ‌کدوم نتونست دلم رو اون‌طوری که می‌خوام تکون بده. خیلی عجیب بود. اصلا سابقه نداشت. از همون پایین پا مسیرم رو برگشتم و رفتم صحن جمهوری. گفتم دوباره امتحان می‌کنم. از جمهوری زدم بیرون و پله‌هایی که می‌ره زیر صحن انقلاب (اسماعیل طلا) رو رفتم پایین. باید مثل دفعه‌های قبل می‌شد، اما نشد...  حس و حال بود، ولی فقط شصت درصد. امین اللـه خوندم و جامعه‌ی کبیره. ساعت از هفت و نیم گذشت که از روضه‌ی منوره‌ی زدم بیرون. هنوز روی پله برقی بودم که گوشی زنگ خورد. مهدی بود. رفتیم شام خوردیم و برگشتیم نشستیم توی صحن. حاج محمود کریمی روضه می‌خوند. حال بهتری داشتم؛ اما بازم خیلی مونده بود تا توقعم برآورده بشه.
           تا زدیم بیرون و رسیدیم خونه، ساعت از یازده گذشت. از فرط خستگی، تا سرمو گذاشتم رو متکا، خوابم برد.
           بیست دقیقه‌ای به اذون صبح مونده بود که وارد گوهرشاد شدم. جمعیت خیلی زیادی اومده بودن. چون هوا سرد بود، مردم تو صحن‌ها نمی‌نشستن. واسه همین، جمعیتِ داخل حرم بیشتر نشون می‌داد. به زور یه جایی رو پیدا کردم و...
           نیم ساعت به طلوع بود که از صحن آزادی سر درآوردم و دوباره رفتم زیر صحن انقلاب، (تو اون شبستانی که نمی‌دونم اسمش چیه!) برا زیارت. تا این ساعت هنوز اخم مولا بود... داشتم دق می‌کردم! دو زانو نشستم روبروی اون قسمتی که می‌گن از همه جا به قبر اصلی نزدیک‌تره. بنا شد سه تا نکته رو رعایت کنم... وقتی گفتم: "چشم"؛ اخم‌ها تبدیل به لب‌خند شد و دیگه نفهمیدم! او آقایی می‌کرد و من گریه می‌کردم... حالم برگشته بود... الحمدلله!
           از طرف امام زمان علیه السلام زیارت کردم و نشستم دونه دونه کسایی که التماس دعا گفتن/نگفتن رو یاد کردم و جلوی حضرت اسم بردم.
           بعد که کارام تموم شد؛ همون‌طور که نشسته بودم و خیره خیره نگاه می‌کردم، این شعر همان لحظه مرا در نظر افتاد: یارم چو قدح به دست گیرد، بازار بُتان شکست گیرد... .
           ۲. وقتی به ندرت برام اتفاق عجیب بیفته، خیلی راحت‌تر می‌تونم دست به کی‌برد بشم. اما موقعی که تو هستی و هربار شروع می‌کنی به جلوه‌ی جدیدی خرامیدن، دیگه کی فرصت می‌کنه کلّ یوم ٍ هو فی شأن‌هات رو بنویسه؟ به تعبیر قرآن: اگه همه درخت‌ها بشن قلم و دریاها دوات؛ اون‌وقت جن و بشر بشینن بنویسن، باز هم کلمات خدا ناتموم می‌مونه. خب؛ تو که کلمة الکبری و آیت اللـه العظمی هستی؛ چطور توقع داری بتونم ازت بنویسم؟ فقط می‌تونم بسنده کنم به این‌که غیر قابل توصیفی؛ همون‌طوری که خودت گفتی: هیهات! هیهات اگه بتونید منو بشناسید...
           ۳. دوشنبه قبل اذون صبح، رسیدم تهران و بعد نماز، سمت قم شدم.

شب سه شنبه
۲۵ذی القعدة
۱۴۳۱
قم المقدسة

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بَه از این حُسن پاقدم، آقا! /شاعر:؟

۱۰ آبان ۸۹ ، ۱۵:۲۳

           ۱. استاد می‌فرمود: ۲۳ ذی‌ قعده، روز زیارت مخصوصه‌ی امام رضاست. تو این روز اولیای خدا هر جای دنیا که باشن، با هر وسیله‌ای که شده، ـ ولو طی الأرض، ـ خودشون رو به مشهد می‌رسونن.
           ۲. سه هفته پیش به مادر ‌گفتم: "خیلی ناراحتم که امسال نمی‌تونم مشرف شم". به صورتم خیره شد و گفت: "معلومم نیست! از کجا انقدر مطمئنی؟"
           ۳. دلم ـ از روز ولادت ـ جلو جلو رفته بود، اما چون آه در بساط نداشتم، فکر نمی‌کردم بتونم مشرف شم.  یهو بلیت رفت جور شد و... إن‌شاء اللـه فردا شب ـ‌تنها‌ـ حرکت می‌کنم. حالا نمی‌دونم توفیق و عُمر، تا حرم هم یاری ‌می‌کنند، یا... .
           ۴. امسال، سال چهارمیه که روز زیارت مخصوصه...
           ۵. تو این بیست روز، بارها اومدم تو وب‌لاگ بنویسم، اما نشد. پست امشب رو هم به زور نوشتم. نکته‌ها هست بسی؛ محرم اسرار کجاست؟! 
          

شب جمعه
۲۱ذی‌القعدة
۱۴۳۱؛ قم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز/حافظ.

۰۷ آبان ۸۹ ، ۲۱:۱۰

           امروز کلاس‌ها رو شرکت نکردم. من که کمک حالت نیستم، اصلا هدفم از درس و بحث چیه؟ من ِ کثافت که دم به دقیقه دلت رو میسوزونم، علم به چه دردم میخوره؟ شرمنده‌م از این‌که این حرف رو می‌زنم؛ ـ خاک به دهنم‌ ـ اما چند وقته، از این‌که می‌بینم اومدنت رو هِی عقب می‌ندازی، خوش‌حال می‌شم! احساس می‌کنم یه فرصت جدید برای خودسازی بهم دادی... البته فایده‌ای هم نداره.
           نمی‌دونم در موردم چی فکر می‌کنی. کاش می‌شد منو با خودت می‌بردی و هرکجا/هروقت که اشتباه می‌کردم، یه دونه می‌خوابوندی تو گوشم، تا یادم نره خیلی چیزها رو.
           چند وقته روضه‌ها منو بیشتر می‌سوزونه. می‌بینم هرچی سر پیامبر و أهل‌بیت اومده، کار ما بوده... مایی که خوب شدن رو هرروز موکول می‌کنیم به فردا.
           راستی تن جدت روز عاشورا چقدر زخم برداشت؟ چند صدتا؟ احساس می‌کنم ما روزی چندهزارتا زخم به دلت می‌کنیم و راه می‌ریم و می‌خندیم و می‌خریم و می‌پوشیم و می‌خوریم و می‌کنیم و انگار نه انگار که یه امام زمانی داریم.‌ دوست دارم خیره بشی به چشام و با دوتا دستای خسته‌ت هِی بکوبی به صورتم و بگی: تو امام داری! حواست کجاست؟ تو امام داری! و این جملات رو داد بزنی و تکرار کنی تا تو مخم فرو بره. تا آدمیت یادم بمونه. فراموشم نشه که من امام معصوم دارم. ولیّ کامل و زنده دارم. من بی‌صاحب نیستم. بی‌صاحب نیستم. بی‌صاحب نیستم. بی‌صاحب نیستم. بی‌صاحب نیستم. بی‌صاحب نیستم.
           معذرت می‌خوام؛ اگه تو این متن، خبری از ادب و حیا نیست... می‌دونم که درک می‌کنی تو چه حالی هستم. می‌دونم که بهتر از همه، تو می‌‌دونی... . دیگه تحمل ندارم. بیا و آقایی کن و کار رو به دست بگیر! یا بکش، یا دانه ده، یا از قفس آزاد کن...

چهارشنبه ۲۷شوّال
۱۴۳۱

۱۴ مهر ۸۹ ، ۱۲:۱۵

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما  نه  دو دیدیم و نه یَک!*

 

شب چهارشنبه
۲۷شوال۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ شیرازی رضوان اللـه تعالی علیه

۱۳ مهر ۸۹ ، ۱۵:۱۶

           ۱. دو سه ساله که اواخر فروردین و شهریور، شامه‌ی جن ‌سی من خیلی قوی می‌شه. نمی‌دونم چه خصوصیتی توی از گرما به سرما رفتن، و برعکسش هست، که قوای شَهَوانی‌م تکون می‌خوره. این که آدم تو اوج جوونی، احساس نیاز جن سی داشته باشه، چیز طبیعی‌ایه؛ اما انگار کارهایی که باعث می‌شن این احساس از بین بره هم، تو این فصل برام فایده‌ای نداره. یه برهه‌ای هست، باید بگذره؛ هیچ‌کاریش هم نمی‌شه کرد. شاید حدودا بیست روزه.
           ۲. چیزی که باعث شد اینو بنویسم این بود: حالا گیرم که تونستم صبر کنم و به گناه نیفتم. گیرم هزار تا/ده‌ هزارتا/یه میلیون دیگه از جوونای مثل من هم همینطور. اما میلیون‌های بقیه چی؟ آیا تمامشون رعایت می‌کنن؟ چه تضمینی وجود داره که من در ادامه‌ی مسیر هم، موفق باشم؟
           همیشه برام سؤال بوده، که مسئولین، آیا هم‌چین سؤالاتی براشون نیست؟ چه جوابایی دارن؟ اینا چطور می‌تونن شب رو بی‌خیال بخوابن؟ … … … .
           تتمه: می‌گن یکی نشسته بود کنار دریا، هی می‌گفت: ماشالا! ماشالا! ایول! باریکلا! بهش گفتن: چیه؟ به چی داری ماشاءاللـه می‌گی؟ جواب داده بود که: به گل‌پسرم! یه ربع ساعته رفته زیر آب، هنوز بالا نیومده؛ نفسو حال می‌کنی؟! الحق که پسر خودمه!
           حکایت، حکایتِ مسئولین ماست. بعضیاشون خیال می‌کنن هرکس تا بیست و هفت/سی/چهل سال ازدواج نکرد، حکماً با تقواست. احمق! این بی‌چاره غرق شده! می‌فهمی؟! کلّا! سوف تعلمون... .

شب سه شنبه دوازدهم
شوّال۱۴۳۱

۲۹ شهریور ۸۹ ، ۱۷:۲۳

           کاش می‌شد بعضی حرفا رو بنویسم/بگم؛ ولو به یک نفر. اما حیف که...

شب نهم شوّال ۱۴۳۱

۲۷ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۳۲

           یه بار که مجلس تموم شد، استاد، برای رفتن از جا بلند شد و راه افتاد. یه نفر سؤال داشت؛ و وقتی پرسید که آقای استاد، دو سه تا از پله‌های زیرزمین رو هم بالا رفته بود. همه‌ی بدن رو به سمت سائل برگردوند و ـ به خلاف همیشه‌ـ به چشماش خیره شد. رفتم نزدیک و خیره شدم. رندی و کیاست و تیزی، از چشماش می‌بارید. خیلی زیاد. نمی‌دونم چرا، ولی دلم لرزید!

شب ششم شوال۱۴۳۱

۲۴ شهریور ۸۹ ، ۲۱:۲۲

           چند روزه صبح‌ها، مکرر صدای غریبی می‌شنوم. صدای یه زن، که به اسم صِدام می‌زنه! تُن صداش آرومه، مث کسی که نخواد بقیه متوجه تکلمش بشن. اون‌قدر طبیعیه، که ـ تقریبا ـ هر بار با صدا زدنش، بر می‌گردم و اطراف رو نگاه می‌کنم؛ اما کسی نیست! خیلی هم شبیه صدای مادره؛ و طوری اسممو تلفظ می‌کنه، که انگار می‌خواد منو متوجه چیزی کنه... نمی‌فهمم!

شب عیدفطر ۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*هر شب از کوچه ی خوشبوی شقایق تا صبح.../زکریا اخلاقی.

۲۰ شهریور ۸۹ ، ۰۰:۰۱

آنان‌که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه‌ی چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به زطبیبان مدعی
باشد که از خزانه‌ی غیبم دوا کنند...

 

۱۷ شهریور ۸۹ ، ۱۰:۰۰

           ۱. قبل معامله، هرچی حساب و کتاب میاری تو ذهنت، تخیله! روی کاغذه و واقعی نیست. مقدار سود و زیانت، همه حدسه. خرید و فروشت که تموم شد، درست معلوم می‌شه چقدر برد کردی. با خودم فکر می‌کردم این ماه رمضون که بیاد، مثلا چه شود! اما… الآن که شب بیست و شیش‌مه، می‌بینم ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم! عطار هفت شهر عشق که چه عرض کنم! هفتاد شهر عشق رو گشت و  رسید، اما من هنوز دارم درجا می‌زنم.
           ۲. با اومدن ماه رمضون، کوله پشتی‌ت ـ به قدر خواسته‌ و همّتت‌ـ پر می‌شه؛ اگرچه آدم خیلی بدی هم باشی. یعنی در هر صورت ضرر نمی‌کنی! خب؛ این خیلی عالیه! ولی متأسفانه دوام نداره. چون وقتی ماه رمضون تموم شد، کم‌کم شروع می‌کنیم هرچی تو ماه رمضون جمع کردیم رو دور ریختن! و هرچی که دور ریختیم رو، جمع کردن! حماقت! خریت! هرچی می‌خوای اسمشو بذار، اما بیشترمون گرفتارشیم.
           بدبختی‌ش اینه که از دست دادن زاد، چون خیلی بی‌صداست، نمی‌فهمیم. مثِ کسی که یه گونی بزرگ گندم، بار الاغش کرده و داره تو منطقه‌ی سرسبز و خوش آب و هوایی حرکت می‌کنه. جذابیت مسیر، صدای آواز پرنده‌ها و خروش آب رودخونه، چشم و گوشش رو پر کرده. همینطور بی‌خیال افسار حیوون زبون بسته رو گرفته و جلو جلو راه می‌ره. چند ساعت مسیر که طی کرد، وقتی می‌خواد یه گوشه‌ای بشینه و استراحت کنه، نگاش می‌افته به گونی خالی از گندم و نگاه سرد و بی‌تفاوت ـ و شاید هم خوش‌حالِ‌ـ الاغ! 
           اینی که گفتم، ممکنه برای تو فقط یه داستان باشه؛ اما برای من، زندگی‌نامه است. زندگی‌نامه‌ی تلخ خودم و خیلیای مثل خودم. گندم، مَثَل اون معنویتیه که تو ماه رمضون جمع کرده‌م. الاغ مثال جسمم، و مرد افسار به دست، روحمه! در ظاهر جسم نسبت به از دست رفتن معنویات هیچ واکنشی نشون نمی‌ده. برعکس، شاید خوشش هم بیاد. چون هرچی معنویت کمتر باشه، جسم کم‌تر به زحمت می‌افته. و روحی که تکیه به جسمش کرده هم، از دست رفتن معنویاتش رو زیاد ملتفت نیست. این ریز ریز از دست دادن، یعنی "استدراج". 
           ۳. از همین شب‌های آخر ماه رمضون، باید به فکر باشم که دیگه غیر خدا تو دلم راه ندم. اگه ماه رمضون تموم بشه و من بتونم ادامه بدم، معنویت ماه رمضون موندگاره؛ و الّا روز از نو، روزی از نو!
           هرکدوم از مردم، به قدری از دریای ماه رمضون آب زلال برداشتند. یکی قدر یه لیوان، یکی پارچ، یکی کوزه، دیگری...؛ و به قول استاد: "بعضیا هم اصلا ظرف نیاوردن؛ خودشون رو انداختن توی دریا! غرق دریا شدند…". اما حالا که من نه ظرف آورده بودم و نه خودم رو غرق کردم، لا اقل همین یه مشت آبی که برداشتم رو از دست ندم. درسته خیلی کمه و نمی‌تونم باهاش غسل کنم، پاک بشم؛ اما نگهش می‌دارم، به امید این‌که… .

شب ۲۶ رمضان المبارک
۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*قصه‌ی تلخ مرا سُرسُره‌ها می‌فهمند!/شاعر: کاظم بهمنی.

۱۵ شهریور ۸۹ ، ۲۳:۱۹