قبل از بیستم صفر پارسال بود که نقشه کشیدم، گفتم: ای دل! اربعین سال دیگه میبرمت. هر طور شده میبرمت. شده از همینجا پیاده تا خود کربلا برم، میبرمت زیارت.
و به آب و آتیش زدم، هرکاری که میشد، کردم، اما نشد مشرف بشم... اما نطلبیدند...
این که چرا نشد بماند، ولی ناراحتی نرفتنِ خودم یه طرف، دیدن رفتنِ رفقا یه طرف دیگه!
حس مادری رو دارم که طفل شیرخوار از دست داده و اتفاقا مدام تو بغل این و اون بچهی چند ماهه میبینه... چه حالی میشه؟! سوختن داره به خدا!
رفقا در قالب سه چهار مجموعهی هفت هشت نفری رفتند و من موندهم.
صبح اومدم حجره، دیدم روی میزم یه یادداشته، به خط حسین:
من آمدم نبودی
التماس دعا
مریضم دعا کن خوب بشم
البته هرچی آنها بخواهند
نائب الزیارۀ شما هستم.
لابد الآن توی راهه. خوش به حالش.
قشنگ احساس میکنم ابیعبداللـه علیه السلام زوّارشون رو جدا میکنند. بعضی چیزها لیاقت میخواد. قبول داری؟! حتی گریهی بر بیلیاقتی هم لیاقت میخواد...
چقدر مناسب حال من جامانده از کاروانه، این بیت از خواجهی شیراز:
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینهی نامحرم زد...
شب یکـ شنبه
شانزدهم صفر
1434