یک. علی الظاهر: من و همحجرهایم اونقدر همدیگه رو دوست داریم، که امشب توی یه ظرف و با قاشق مشترک غذا خوردیم! انقدر عاشق همیم!
فی الواقع: ظرفهامون مونده توی حجرهی بغل و اونا هم در رو قفل کردهن و رفتهن به سلامت!
(لابد شنیدید که از یه بنده خدایی پرسیدند: اگه وسط دریا در حال شنا باشی و کوسه بکنه دنبالت، چکار میکنی؟
گفت: خب معلومه! میرم بالای درخت!
به حماقتش خندیدند و گفتند: وسط دریا که درخت نیست!
با عصبانیت جواب داد: مجبورم! میفهمی؟!
حالا شده حکایت ما! )
دو. عزیز دلی از من خواست تو نوشتن پایاننامه کمکش کنم. سرم شلوغه و بهش گفتم نه، ولی چون خیلی به گردنم حق داره، بالاخره قبول کردم.
حالا که وارد گود شدیم، عملاً عمدهی کار با خودم شد و میبینم موضوعش خیلی وقتگیرتر از اونیه که فکر میکردم. زحمتشو ما میکشیم، مدرکش رو بقیه میگیرن! خلاصه این روزها حسابی دستم رفته تو حنا.
دارم به این فکر میکنم که فقط دور خودمون رو شلوغ کردیم. میون این همه رفت و آمد، خبری از «خدا» نیست! فقط الکی «بدو بدو»، بیحاصل. چه بسا ظاهر دغدغههامون قشنگ و چشمپُرکُنه، ولی در عمل موندنی و "دستگیر" نیست. به قول قدیمیها: "آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچّی"!
نگارش: شب پنج شنبه
ارسال: شب جمعه
20 - 03 - 1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از: رباعیّات سنایی.