یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حجره» ثبت شده است

           یک. علی الظاهر: من و هم‌حجره‌ایم اون‌قدر همدیگه رو دوست داریم، که امشب توی یه ظرف و با قاشق مشترک غذا خوردیم! انقدر عاشق همیم!

           فی الواقع: ظرف‌هامون مونده توی حجره‌ی بغل و اونا هم در رو قفل کرده‌ن و رفته‌ن به سلامت!

           (لابد شنیدید که از یه بنده خدایی پرسیدند: اگه وسط دریا در حال شنا باشی و کوسه بکنه دنبالت، چکار می‌کنی؟
           گفت: خب معلومه! می‌رم بالای درخت!
           به حماقتش خندیدند و گفتند: وسط دریا که درخت نیست!
           با عصبانیت جواب داد: مجبورم! می‌فهمی؟! 

           حالا شده حکایت ما! )

           دو. عزیز دلی از من خواست تو نوشتن پایان‌نامه کمکش کنم. سرم شلوغه و بهش گفتم نه، ولی چون خیلی به گردنم حق داره، بالاخره قبول کردم.
           حالا که وارد گود شدیم، عملاً عمده‌ی کار با خودم شد و می‌بینم موضوعش خیلی وقت‌گیرتر از اونیه که فکر می‌کردم. زحمتشو ما می‌کشیم، مدرکش رو بقیه می‌گیرن! خلاصه این روزها حسابی دستم رفته تو حنا.
           دارم به این فکر می‌کنم که فقط دور خودمون رو شلوغ کردیم. میون این همه رفت و آمد، خبری از «خدا» نیست! فقط الکی  «بدو بدو»، بی‌حاصل. چه بسا ظاهر دغدغه‌هامون قشنگ و چشم‌پُرکُنه، ولی در عمل موندنی و "دستگیر" نیست. به قول قدیمی‌ها: "آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچّی"!

           

نگارش: شب پنج شنبه
 ارسال: شب جمعه
20 - 03 - 1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از: رباعیّات سنایی.

۱۲ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۲۴

           قبل از بیستم صفر پارسال بود که نقشه کشیدم، گفتم: ای دل! اربعین سال دیگه می‌برمت. هر طور شده می‌برمت. شده از همین‌جا پیاده تا خود کربلا برم، می‌‌برمت زیارت.
           و به آب و آتیش زدم، هرکاری که می‌شد، کردم، اما نشد مشرف بشم... اما نطلبیدند...
           این که چرا نشد بماند، ولی ناراحتی نرفتنِ خودم یه طرف، دیدن رفتنِ رفقا یه طرف دیگه!
           حس مادری رو دارم که طفل شیرخوار از دست داده و اتفاقا مدام تو بغل این و اون بچه‌ی چند ماهه می‌بینه... چه حالی می‌شه؟! سوختن داره به خدا!
           رفقا در قالب سه چهار مجموعه‌ی هفت هشت نفری رفتند و من مونده‌م.
           صبح اومدم حجره، دیدم روی میزم یه یادداشته، به خط حسین:

من آمدم نبودی
التماس دعا
مریضم دعا کن خوب بشم
البته هرچی آن‌ها بخواهند
نائب الزیارۀ شما هستم.

           لابد الآن توی راهه. خوش به حالش.
           قشنگ احساس می‌کنم ابی‌عبداللـه علیه السلام زوّارشون رو جدا می‌کنند. بعضی چیزها لیاقت می‌خواد. قبول داری؟! حتی گریه‌ی بر بی‌لیاقتی هم لیاقت می‌خواد...
           چقدر مناسب حال من جامانده از کاروانه، این بیت از خواجه‌ی شیراز:

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه‌ی نامحرم زد...

شب یکـ شنبه
شانزدهم صفر
1434

۰۹ دی ۹۱ ، ۱۷:۳۵

           مشکل از آن‌جایی شروع شد که چند شب پشت سر هم:

           حجره‌ ـ حدود ساعت 11شب
           حسین، کلافه سر از کتابش برمی‌دارد و مثل همیشه می‌نالد: فلانی! دیگه جون ندارم! پاشم کپه مرگمو بذارم.

۲۷ مهر ۹۱ ، ۰۱:۳۸