یک بندهی خدایی زنگ زده بود، میگفت فلان وسیلهمون خراب شده، میخوام یه نو بخرم؛ پول داری بهم قرض بدی؟ یا جایی رو سراغ داری که قسطی بفروشن؟
گفتم: الآن با این وضع بازار که کسی قسطی نمیفروشه، اما برات ردیفش میکنم. غصه نخور!
ـ میخوام دور و برِ چهارصد تا ششصد تومن پولش باشه.
ـ عیبی نداره. میپرسم برات جور میکنم.
ـ یه چیزی باشه که برام کار کنه دیگه. خراب نشه.
خلاصه یه مقداری راجع به این موضوع و کمّ و کیف جنسش صحبت کردیم و من هِی بهش امید میدادم که عیبی نداره من برات میخرم و از این جور صحبتها.
یکی از رفقا نشسته بود پای مکالمهمون و داشت گوش میداد. بعد که قطع کردم، گفت: یه جوری با بندهی خدا حرف میزنی، که کسی ندونه خیال میکنه تو یا مغازهی فروش اون جنس رو داری، یا خرپولی! آخه آدم حسابی! تو پولت کجا بود؟ تو خودت یه عالمه بدهکاری! چرا الکی وعده میدی به مردم؟ یه کلام بگو نمیتونم برات بخرم!
گفتم: ای بابا! تو انقدر هم نمیتونی ببینی که من با زبون گرم به یکی امید میدم؟ من که قراره بهش بگم "نشد"، چرا اولش نگم "انشاءاللـه انجام میدم" و امید داشته باشم و به اون هم امید بدم؟
چی از ما کم میشه اگه اطرافیانمون رو نسبت به قضایایی که حتی میدونیم به جایی نمیرسه، خوشحال نگه داریم؟
گاهی وقتها اصلا عمر طرف نمیرسه به اینکه نهایتِ اون کار رو ببینه! چه دلیلی داره که بخوایم از عاقبت نامعلوم اون کار نا امیدش کنیم؟
حرف که دیگه پولی نیست! وعده بده! وعدهی حتمی هم نه، ولی میگیم انشاءاللـه درست میشه! انشاءاللـه انجام میشه! و تا جایی هم که میتونیم برای انجام شدن نیاز اون، تلاش میکنیم. حالا دیگه اگه نشد، یه حرف دیگه است.
صحبتِ تو، من رو یاد مثال خیلی جالبی انداخت که مرحوم آقای سیدهاشم حدّاد ـ رضوان اللـه علیه ـ میفرمود:
"میفرمودند: هیچکس را از رحمت خدا نباید محروم کرد، چرا که کار به دست ما نیست؛ به دست اوست سبحانه و تعالى. اگر کسى به شما التماس دعا گفت، بگو: دعا میکنم. اگر گفت: آیا خدا گناه مرا مىآمرزد؟ بگو: مىآمرزد. و قِس علیه فَعْلَلَ وَ تَفَعْلَلَ. وقتى کار به دست اوست چرا انسان از دعا کردن بخل بورزد؟ چرا زبان به خیر و سعه نگشاید؟ چرا مردم را از رحمت خدا نومید کند؟
پدرى در کربلا بچّههاى بسیار داشت، و در نهایت فقر و پریشانى زیست مىنمودند. در اطاقشان یک حصیر خرمائى بود و بس. نه لحافى، نه تشکى، و نه متّکائى. پیوسته ایشان در عسرت و تنگدستى و گرسنگى روزگار میگذراندند، و هر چند ماه یکبار هم نمىتوانستند آبگوشتى بخورند.
عد سوار عربانه مىشویم و مىآئیم در فندق (هتل) ... براى هر یک از شما جداگانه یک بشقاب چلو کباب میخرم و میگویم براى شما هریک، یک کاسه ترشى هم بیاورد. بعد از اینکه اینها را صرف کردید، باز با عَرَبانه مىبرم شما را به محلّ (مغازه) پرتقال فروشى و هر چه بخواهید پرتقال میخرم، و سپس پرتقالها را در عربانه گذارده با شما به منزل برمیگردیم.
به اینجا که رسید، زن به او هِىْ زد که: چه خبرت است؟! تمام پولها را که تمام کردى! چقدر خرج میکنى؟!
مرد گفت: چکار دارى تو؟! بگذار بچّه هایم بخورند!
قضیّهی ما و انفاق ما، عیناً مانند انفاق همان مرد است که در اصلش و مغزش چیزى نیست، پوک است و خالى؛ امّا آن زن به این انفاقِ وعدهاى هم بخل مىورزد، ولى مرد با همین وعدهها بچّهها را شاد و دلگرم نگه میدارد.
وقتى براى انسان مسلّم شد که: لا نافِعَ وَ لا ضآرَّ وَ لا رازِقَ إلّا اللهُ، چرا ما از کیسه خرج کنیم؟ و یا در انفاق خدا و گسترش رحمتش بخل بورزیم؟ ما هم وعده میدهیم، و خداوند هم رحیم است و کریم؛ إعطا کننده و احسان کننده اوست."
سه شنبه
یازدهم ربیع
1434هـ.ق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص558.