طبقهی پایین ِ ساختمون تحقیقات، خونهی یکی از رفقاست که دختر کوچیکش همیشه دوست داره پیش ما باشه. یه دختر خوشگل و نمکی و شیرینزبون حدوداً پنج ساله، و البته خیلی خیلی شیطون و پرحرف!
باباش میگه: "وقتی میاد بالا، در رو روش باز نکنید". بعد رو به خودش میگفت: "بابا جان! اینا کار دارند تو میای مزاحم اینا میشی!"
غیر از وقتهایی که راهش میدادیم، یکی دو باری هم اتفاق افتاد که در میزد و ما دستمون بند بود و میدونستیم اگه این وروجک بیاد تو اذیت میکنه، در رو باز نمیکردیم!
یه روز که ما تازه نماز ظهرمون رو خونده بودیم و هنوز مشغول تسبیحات بودیم، اومد در زد. اولش نمیخواستیم در رو باز کنیم. یه چند باری دستش رو کوبید به در و بعد شروع کرد به بلبلزبونی و مظلومنمایی. به خاطر بسته بودن در، با اینکه بلند صحبت میکرد اما صداش خیلی ضعیف میرسید: "عمو جون در رو باز کن! تو رو خدا در رو باز کنید! من فقققققط پنج دقیقه میمونم و میرم! باور کنید اذیت نمیکنم!"
و بعد چند لحظه سکوت کرد. دوباره در زد و ادامه داد: "عمو جون! در رو باز کنید! من یه چیزی براتون آوردهم با هم بخوریم! عمو جوووون!" و بعد به اسم صدامون زد: "آقا فلان! آقای فلانی!"
به اینجا که رسید، نمیدونم چه حالی، چه سوزی، چه حرارتی توی حرفهای این دختر بود که... اشاره کردم به محمود: "برو در رو باز کن".
سجادهمو برداشتم و رفتم توی اتاق کتابها. در رو بستم و... از صدای این دختر تنم داشت میلرزید. همین الآن که یادش میافتم بغضم میگیره. یادمه قفسهی کتابها تار شد و افتادم به سجده و بیاختیار زار زدم.
از دلم میگذشت که: خدایا! یه عمره ما در ِ خونهت نشستهیم! یه عمره ما داریم در این خونه رو میزنیم؛ نکنه دست رد به سینهمون بزنی و راهمون ندیها! نکنه ناامیدمون کنی! ما به تو امیدها داریم!* ما به تو دلها بستیم. ما با دیدن قدرت و حلم و کرم و فضل و بزرگمنشی و غفرانت، طمّاع شدیم! به تو دل بستهیم و از تو "میخوایم"، مبادا به ما ندی! مبادا ما رو به خودت ملحق نکنی! مبادا ما رو همنشین و همرتبهی اولیائت قرار ندی!
این دختر، نمیتونه بفهمه که ما به خاطر چی راهش نمیدیم. هرچی هم که راه ندادن ما منطقی باشه، باز اون نمیفهمه! اون فقط میخواد بیاد تو! دل ِ سنگِ ما اجازه نداد که در رو روش باز نکنیم؛ پس چطور توقع داشته باشم تو، خدای مهربانتر از مادر، در مقابل التماسهای ما اجابت نکنی؟
تو به سیاهی ضمیر ما نگاه نکن! تو به آلودگی نیت ما نگاه نکن! تو به نور و بهاء و بهجت و پاکی خودت نظر بنداز. تو ما رو پاک کن؛ که اگرچه "إنّی کنتُ من الظّالمین"، اما در عوضش "سبحانک"! هرچقدر که من کثیفم، پاک و منزهی "تو"! "لاإله إلّا أنت"! تو شریکی نداری؛ همهکاره تویی، ریش و قیچی دست توه. تو بخوای عوض کنی، میکنی؛ برات فرقی هم نمیکنه من چه کثافتیام. بخوای منو نجات بدی، میدی، و دیگه مهم نیست که من به چه جرمی توی زندان ِ نفْس گیر کردم.
شیرینزبونی این کوچولو منو یاد گرفتاری یونس پیغمبر انداخت و احساس کردم مثل حضرت یونس زندانی شدهم. او در دل ماهی، من در دل دنیا! او در دل دریای آب، من در قعر اقیانوس تاریکِ دنیای بیخدایی!
"لا إله إلّا أنت! سبحانکَ إنّی کنتُ من الظّالمین"! من رو به درگاهت بارها راه دادی و خراب کردم، درست؛ اما من با امیدی که به کرم تو دارم چه کنم؟ خلاصه اینکه: با خوبی ِ تو، من چه کنم؟!
عصر جمعه
دهم رمضان المبارک
1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این معنا توی فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی اومده: "إِنَ لَنَا فِیکَ أَمَلًا طَوِیلًا کَثِیراً إِنَ لَنَا فِیکَ رَجَاءً عَظِیماً عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا".
تیتر از حضرت حافظ رضوان اللـه علیه. منظور از "بلبلی چو من"، نوع انسانه، نه شخص من!
مضمون مشابه:
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی.