حالا که بعدِ سالها دارم اینجا رو نگاه میکنم،
میبینم که چهقدر من عوض شدهم
چهقدر «منِ» اینجا دوره ازم...
گم شدهم انگار...
حوصلۀ مقدمهچینی ندارم: مدت زیادیه اینجا ننوشتهم. نمیدونم چند نفر از کسانی که دنبال میکردند، هنوز هم هستند. و مهمتر از اون: دیگه نمیدونم از نوشتن چی میخوام.
یه بار اومدم نوشتههای قدیمی رو تورقی کردم؛ چقدر بچهگانه و خام و سخیف بهنظرم اومدند. خیلی از حرفهایی که ارزش نگاشتن نداشته، اما اون وقتها خیال میکردهم مثلاً چه خبره! و این حرفها نکات نغزیه که لابد به ذهنم رسیده و بعداً میتونم ازش استفاده کنم.
از کسانی که در هر حال و با وجود هر سمت و مسئولیت و مشغلهای، باز هم نوشتن رو ادامه میدن ـ از این جهت البته ـ خوشم میاد. نوشتنی که صرفاً ثبت وقایع و شرح حاله؛ اما ممکنه سالهای بعد به کار بیاد و مورد استناد قرار بگیره.
اما نسبت به خودم، درست نمیدونم چی میخوام. قبلترها، وقت راه انداختن «یه آقا» توی بلاگفا، تو این فکر بودم که فکرهامو بنویسم و در آینده سیر تکاملی خودمو تماشا کنم و لذت ببرم. اما نشد! یعنی من از مرور نوشتههای خودم لذت نبردم. دروغ نگم البته؛ وقتی توی همون فضا سیر میکردم، مرور نوشتهها برام لذتبخش بود؛ مثلاً وقتی نوشتههای یکسال قبلم رو بهطور اتفاقی میدیدم، حالا اگه نگم خوشم میومد، بدم هم نمیومد. الآن دیگه اینطوری نیست. مرور طرز تفکر سالهای پیش، برام جذاب نیست و رسیدن به این نقطه رو پیشبینی نکرده بودم.
حالا دیگه انگیزهای برای نوشتن ندارم؛ گرچه حرفهای زیادی برای نوشتن هست.
توی این دو سالی که عملاً اینجا تعطیل بود و پستها جنبۀ «فقط به روز کرده باشم» داشت، اتفاقات خیلی زیادی افتاد. وقایعی که نقل محافل عامّ و خاص شد؛ دور و نزدیک، از اتفاقاتی که برای من افتاد، توی مجالسشون میگن و تحلیلش میکنند. شاید بعدها، نیاز باشه شرح ماوقع رو موبهمو بنویسم... شاید هم نه...
همیشه توی مدیریت مجموعه، بهم تذکر میداد که «اعتماد چیزیه که اگه از دست بره، به این راحتیا به دست نمیاد.» من این حرفشو نمیفهمیدم؛ یعنی میفهمیدم اما اونجوری که الآن احساس میکنم به لایههای درونیش فرو رفتهم (؟!) فرو نرفتیده بودم!
چرا جای دوری میری؟! نمونهش همین وبلاگ. کلاهشون هم بیفته دیگه اینورا پیداشون نمیشه. منم بودم مدتها چیزی نمینوشتی نمیومدم.
اما شما نمیاین چون من نمینوشتم؛ ولی جدیداً من نمینویسم چون شما نمیاید! عجب! حکایت سرخپوستها و کارشناسان هواشناسیه! همو که پیامش توی واتساپ برام اومده بود و حال ندارم راجع بهش توضیح بدم.
همین که انقدر همکشیدم و اومدم نوشتم معجزه است. پس فعلا خدا رو به شما می سپارم. و الا خدا که هوای شما رو داره! شما باید حواستون باشه داره نگات میکنه! دیدی؟! اونجاست! دست تکون بده! شما مقابل دوربین مخفی هستید!
امسال، خدا توفیق داد مشرّف بودیم برای زیارت اربعین. برخلاف بیشتر زوّار ایرانی، از مسیر کاظمین به سمت کربلا در حرکت بودیم. وسط راه ایستاده بودیم برای استراحت، یه سری از بچهها رفته بودند تجدید وضو کنند، یه سری «چای ابوعلی» به رگ میزدند و چندتامون هم عینِ جنازه ولو شده بودیم روی زمین.
(اینو بگم که نوعِ تیپ چهره و لباس بعضی از بچهها، در طول مسیر باعث شده بود که چند بار عراقیهای مهماننواز به این توهم بیفتند که ما مثلاً از اروپا اومدیم!!)
دو تا پسر تقریباً هفده ـ هجده ساله، کنار یکی از همین موکبها وایساده بودند ما رو نگاه میکردند. یهو یکیشون گفت:
"Can you speak English"؟
توی جمع ما بودند کسانی که در حد مدرِّس و استاد، به زبان انگلیسی مسلط بودند. اما فکر میکنم چند تا شون رفته بودند دستبهآب و یکیشون هم نا نداشت حرف بزنه از خستگی. اینام ول نمیکردند و کِرکِر میخندیدند و درِ گوش هم پچپچ میکردن و عینِ دخترای چهارده سالۀ لوس، دوباره میگفتند:
"Can you speak English" ؟
منم دیدم اینا ول کن نیستن، با اینکه زبانم خوب نیست، رو به بچهها گفتم: "اَی بابا! اینا چی میخوان؟"
بعد با بیحوصلگی و این لحن که مثلا "بگو ببینم چی میگی!" گفتم:
ـ Yes! I can!
(یعنی: آره، من میتونم)
اینا که داشتن تا همون لحظه کِرکِر میخندیدن، (قیافۀ یکیشون یادم نمیره!) یهو رنگشون عوض شد؛ خودشون رو جمع کردن و یکیشون با آرنج زد به پهلوی بغلیش و با تعجب و دستپاچگی خاص و خندهداری به عربی گفت:
ـ اوخ اوخ! هذا یُعْرُف اِنْگِلیزی! هِسِّه شِنْسَوِّی؟! شَگُلِّه؟!
(یعنی: اوه اوه! این انگلیسی بلده! حالا باید چکار کنیم؟! چی بهش بگم؟!)
من که فهمیدم انگلیسی بلد نیستن و ما رو سر کار گذاشتهن، کانال رو عوض کردم و بلافاصله با تشر به عربی بهش گفتم: «آخِر إنْتِ مِنْ مَتُعْرُف إنْگِلیزی، لِیَشْ تِحْچی؟ دِتِضْحَک عَلیِنه؟» (یعنی: آخه تو که انگلیسی بلد نیستی، واسه چی زر میزنی؟ ما رو مسخره کردی؟!)
اینجا بود که جفتشون از جا پریدن و اون یکی در حالی که از شدت خنده ترکیده بود رو کرد به رفیقش و گفت: «اووووخ! هذا هَمّات یُعرُف عربی!» (یعنی: اوه اوه! این عربی هم بلده!)
و شاید به کثری از ثانیه نشد که با صدای قهقهۀ خیلی بلندی که با تعجب و خجالت و استرس و دستپاچگی توام بود، از جلوی ما دویدند رفتند پشت داربستهای موکبشون!
باید میبودید و قیافهشون رو میدیدید! بعد از این صحنه حالا اونجا نمیشد دیگه بچهها رو از شدت خنده از روی زمین جمع کرد!
شب دوشنبه
بیست و هفتم ربیع الأول فکر کنم!
1436
هر چقدر هم که آدم بیخود و گمنامی باشی، وقتی بفهمی چند نفری از خواننده هات مدتی هست که می شناسنت، وبلاگ نویسی سخت میشه. عین قضای حاجت توی دستشویی خونه بابابزرگ علی می مونه، که ـ گلاب به روت ـ فاصلۀ بین سنگ توالت تا در مستراحشون پنج متر بود و در از تو قفل نمی شد. شرایط بغرنج تر از این سراغ دارید؟!
حالا اومدیم و یه خبطی کردیم یه جایی رو به راه کردیم که بشینیم چهار کلوم راحت صحبت کنیم، هرکی از در اومد تو آشنا دراومد.
حال کسیو دارم که با هزار عشق و آرزو، دختر وزیر رو گرفته و بعد از سه چهار سال زندگی، می بینه زنِ جمیلۀ وجیهۀ علیمۀ عفیفه ش، اجاقش کوره. حالا چه شکری بخوره؟! با همین شرایط بسازه؟ آرزوی خلف صالح رو چطور ول کنه؟ طلاقش بده؟! وجدانش رو کجا خاک کنه؟ فراشش رو تجدید کنه؟ نق نق زنها و هوو بازی رو کجای دلش بذاره؟! الآن من سالی چند پست نوشتن رو ادامه بدم؟ این جا رو ببندم؟ یه وبلاگ دیگه جاش بزنم؟ چه کنم؟!
خلاصه بد وضعیه! بد!
1ـ تفسیر العیاشی عَبْدُ الصَّمَدِ بْنُ بَشِیرٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: تَدْرُونَ مَاتَ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله و سلّم، أَوْ قُتِلَ؟ إِنَّ اللَّهَ یَقُولُ "أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِکُمْ" فَسُمَ قَبْلَ الْمَوْتِ إِنَّهُمَا سَمَّتَاهُ فَقُلْنَا إِنَّهُمَا وَ أَبَوَیْهِمَا شَرُّ مَنْ خَلَقَ اللَّهُ.
2ـ شی، تفسیر العیاشی الْحُسَیْنُ بْنُ الْمُنْذِرِ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام عَنْ قَوْلِ اللَّهِ "أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِکُمْ" الْقَتْلُ أَمِ الْمَوْتُ؟ قَالَ یَعْنِی أَصْحَابَهُ الَّذِینَ فَعَلُوا مَا فَعَلُوا.
(بحارالأنوار، طبع بیروت، ج28، ص21)
بیست و هشتم صفرالخیر
1436
یوم الأحد
حضرت فاطمۀ معصومه ـ سلام اللـه علیها ـ دختر امام کاظم علیه السلام،
از فاطمه سلام اللـه علیها دختر امام صادق علیه السلام،
از فاطمه سلام اللـه علیها دختر امام باقر علیه السلام،
از فاطمه سلام اللـه علیها دختر امام سجّاد علیه السلام،
از فاطمه سلام اللـه علیها دختر امام حسین علیه السلام،
از زینب کبری دختر امیرالمؤمنین علیه السلام،
از فاطمۀ زهرا سلام اللـه علیها بنت گرامی پیامبر اسلام صلی اللـه علیه و آله و سلّم
نقل فرمودند که آن حضرت فرمودند:
«ألا مَن ماتَ عَلَی حُبِّ آلِ مُحمّدٍ [صلّی اللـه علیه و آله و سلّم]، ماتَ شهیداً؛
هرکس بر محبّت آل محمّد [صلّی اللـه علیه وآله وسلّم] بمیرد، شهید است!»
نمیدونم بنازم به این سلسلۀ مبارک راویان یا ببالم بر معنای شامخ و گرانقدر این حدیث؟! آدم یاد حدیث سلسلةالذّهب میافته! بدواً که این روایت رو دیدم، چند نکته به نظرم رسید:
اولا: محبّتی که این روایت میگه، با محبّتی که متداول و رایج بین ماست، تفاوتش از عرش تا فرشه؛ چه محبتیه که از ثمراتش، مردن با اجر و حالت و آثار شهادته؟! ما که خودمون خوب میدونیم محبتهای شُل و آبکی ما نسبت به ائمه، حائز چنین رتبهای نیست.
دوما: روایت نسبت به اینکه آیا محب ـ اگرچه به مرگ طبیعی بمیره ـ میتونه با محبت خودش به مقام بالاتر از شهادت هم برسه یا نه، ساکته. با توجه به سایر ادله و شواهدی که وجود داره، حقیر به جزم میگم که شهادت، قسمتی از مقام محبینه. به قول ابوسعید ابوالخیر:
غازی (=رزمنده) به رهِ شهادت اندر تکوپوست
غافل که شهید عشق، فاضلتر از اوست!
در روز قیامت این بدان کِی مانَد؟!ٍ
کان کشتۀ دشمن است و این کشتۀ دوست!
سوما: از این روایت و شواهد دیگه، مشخص میشه که ائمه علیهم السلام، روششان بر این بوده که خونههای مبارکشون خالی از اسم «فاطمه» نباشه! اصلا «فاطمه» و حفظ نام و آثار اون حضرت، در جمیع شئون زندگی (مثل تبعیت در مهریه، روش شوهر و فرزندداری و...) باید در برنامۀ یک محب دوآتیشه باشه! دین ما، آیین ما، مسلک ما، مذهب ما، دلخوشی ما، تعصب ما، خط قرمز ما، حضرت زهرا سلام اللـه علیهاست. کعبۀ بیفاطمه، مُشتی گِل است! راجع به اسم و تأثیراتش چند پست قبل صحبت کردیم.
مصادف با ولادت حضرت فاطمۀ معصومه سلام اللـه علیها به روایتی
اول ذی القعدة الحرام 1435
و ابتدای چلۀ کلیمیّۀ موسویّه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از مولانا:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مُرده ای!