مشکل از آنجایی شروع شد که چند شب پشت سر هم:
حجره ـ حدود ساعت 11شب
حسین، کلافه سر از کتابش برمیدارد و مثل همیشه مینالد: فلانی! دیگه جون ندارم! پاشم کپه مرگمو بذارم.
مشکل از آنجایی شروع شد که چند شب پشت سر هم:
حجره ـ حدود ساعت 11شب
حسین، کلافه سر از کتابش برمیدارد و مثل همیشه مینالد: فلانی! دیگه جون ندارم! پاشم کپه مرگمو بذارم.
چند وقته دارم به این فکر میکنم. واقعا اگر ما عشق نداشتیم، چی داشتیم؟!
تو این لجنزار دنیا، تو این کثافتخونهی خاک، اگر محبت نبود، اگر حقیقت به این زیبایی نبود، واقعا به چه امیدی زنده میموندیم؟! از چی لذت میبردیم اونوقت؟! حقیقتا دنیا ـ با تمام زرق و برقش ـ چه چیزی داره که ما برای همیشه دلباختهش بشیم؟ اگر عشق نبود، ما جونمون رو فدای چی میکردیم؟! اگر عشق نبود، ما با چی تطهیر میشدیم؟! با چی از شرّ نفس کثیف خودمون راحت میشدیم؟ وَه که چقدر حتی حرفش هم لذتبخشه! فما أحلی اسماؤکم؟!
زیباست... تبارک اللـه... تبارک اللـه از این عشق... خدایا چه آفریدی؟!
میخندیم برای عشق... گریه میکنیم برای عشق... عشق... عشق... عشق... هو... اللـه... فدای عشق... جانها فدای گرد و غبار قدوم عشق...
جانم فدای تو! نمیدونم قبول میکنی یا نه؟! قابل قربانی شدن هست یا نیست!؟
هستیام صدقهی سرت ای عشق!
همون پایین پای پسر موسی بن جعفر ـ علیهم السلام ـ هستیام را برایت چوب حراج زدم: بأبی أنت و أمّی و نفسی و مالی و أسرتی!
همه هستیام فدایت! پدرم، مادرم، خودم، اهل و عیال و نانخورهایم! مالم و اعتبارم... همه وجودم! آبرویم برای تو! دین و دنیایم فدایت!
بردار و برو!
بگیر و ر احتم کن!
خودت را! خودت را عشق است!
دوست دارم برم سر شلوغترین چهارراه شهر و فریاد بزنم: آی غافلهای شهر! به چه مشغولید؟! به چه دلخوشید؟! بیایید ببینید عشق چه کولاک است! ببینید عشق چه مزهای میدهد! بیایید ببینید! چشمبندی نیست! تبلیغ دروغ نیست! به واللـه حقیقت دارد! هرچه گفتند راست بود! بیایید که پیالهها لبالب از میِ گلگون، بر سر سفرههاست، اما شما هشیارید و از این پیالهها غافل! بیایید بنوشید! بیایید! به چه مشغولید؟! دل بدهید به عشق؛ دل بکنید از دنیا! و:
بمیرید! بمیرید! در این عشق بمیرید!
در این عشق چو مُردید همه روح پذیرید!
بمیرید! بمیرید! وزین مرگ نترسید!
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید!
بمیرید! بمیرید! وزین نفس ببُرّید!
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید!
جانم فدای عشق! مشغول به چه شدهاید؟! مثل کودکان آبنبات کثیفی در دهان گرفتهاید و نفی لذت نکاح میکنید! رها کنید این عقل کودکانهتان را! دور بیندازید!
آه! چه بگویم؟! چی بگم که شما آخرالزمانی هستید! که شما گرفتار عذاب خفی الهی شدید! هرچه در گوشتان میخوانم، انگار بیهوش دنیا شدهاید! "و تری الناس سکاری، و ما هم بسکاری، و لکن عذاب اللـه شدید!" مردم را بیعقل میبینی، که آنها بیعقل نیستند! بلکه عذاب خدا شدید است و بر دلهاشان قفل زده شده است...
بیایید بنوشید از این شراب! دنیا مال ماست، اما ما مال دنیا نیستیم! دنیا را رها کنید! عشق! میبینید؟! واقعا متوجه نمیشوید؟! اسمش هم جگرها را خنک میکند! اشکها را جاری میکند! لِردها را شست و شو میدهد و کثافات را میزداید!
جانم فدای عشق! جانم فدای عشق!
سرم روی نیزهها! به راهت ای عشق...
تنم زیر ستوران...
ما فقط به یک پیاله مست شدیم و اینچنین طاقت از کف دادیم! پس چه بگوید آقای شهیدان دو عالم؟! او که ساقی این مستی بود و هست!
هلال بن نافع میگوید: هیچ کشتهای را در عمرم ندیدم، که مثل حسین بن علی، لحظه به لحظه به کشته شدنش که نزدیک شود، رنگ و رخسارهاش نورانیتر و حالاتش عجیبتر گردد!
به خدا قسم لَمَعات نور حسین بن علی مرا از فکر اینکه او را بکشم باز میداشت!
در خون خود میغلتید و محاسن را به خونهایش خضاب میکرد و مست از این شراب ربوبی میفرمود: إلهی رضاً بقضائک! لا مَعْبُودَ سِواک... یا غیاثَ المُسْتغیثین...
خدایا... این چه حالیست... بار اولی است که هم مستم و هم حزین! هم طرب دارم و هم اندوهگینم! هم روضه میخوانم و اشک میریزم و هم از مستی میخواهم برقصم و نعره بزنم!
چقدر خوب معنا را به تصویر کشیده شیخ اشراق ـ نور به قبرش ببارد! ـ :
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی؟ که شنودی؟
گر باد نبودی که سر زلف ربودی
رخسارهی معشوق به عاشق که نمودی...؟!
یادم نیست امروز چه وقت است
نمی خواهم هم به آن فکر کنم
خودت را عشق است!
یا هو...**
شب سه شنبه
بیستم شعبان
۱۴۳۳هـ.ق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* احساس سوختن به تماشا نمیشود.../شاعرش؟
** تمامی اصلاحات متن و ویرایش و مصدریابی، چند ساعت بعد از نگارش مطلب انجام شد. در وقت نوشتن این پُست، از خودم بیخود بودم. مطالب اینجا چیزی جز شطحیات نیست. بعد که حالم بهتر شد، خواستم حذفش کنم، دلم نیومد.
اما بعید میدونم خوندن این پُست برای خواننده فایده ای داشته باشه.
یا أخِی!
إجْعَلْ هَمَّکَ هَمّاً واحِداً...
والسلام علیکم
ـ سید هاشم (الحداد) ـ**
شب پنج شنبه
هفتم رجب
۱۴۳۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ... یا مقیم کعبه شو، یا ساکن بتخانه باش
...
یا گل نورسته شو، یا بلبل شوریده حال
یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش
یا مشامت را زبوی سنبلش مُشکین مخواه
یا هم آغوش صبا یا همنشین شانه باش
یا که در ظاهر "فروغی" ذکر درویشی مکن
یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش.
/قسمتی از غزلی بسیار زیبا، سروده فروغی بسطامی.
** یعنی: ای برادرم! همتت را فقط یکی (فقط او) قرار بده...
1. شنیدهم برجستهترین مربی اخلاق و عرفان قرن اخیر: آیت اللـه سید علی آقای قاضی طباطبائی رضوان اللـه علیه، وقتی ماه رجب المرجب از راه میرسید، از شدت شعف و خوشحالی به طَرَب میاومدند.
2. شنیدهم ماه رجب، ماه سالکان راه خدا و دوستان خاص خداست؛ به خلاف ماه مبارک رمضان، که مهمونی خداوند عمومی میشه.
3. شنیدهم از استاد که: "وقتی ماه رجب میخواد بیاد، قشنگ معلومه، و انسان میفهمه که حال و هوا و فضا، کاملا داره عوض میشه...."
4. شنیدهم که بزرگان از اهل معرفت، مدتها قبل از ماه رجب خودشون رو برای این ضیافت خاصّ الهی آماده میکردند.
5. خب! یه سفرهی رنگین، پر از غذاهای "تا نخوری ندانی" در قصر پادشاه پهن شده، و یک عدهی خاصی هم دعوت شدهند. حالا من و تو که شأن و مقام این رو نداشتیم که دعوتمون کنند، و داریم از گرسنگی تلف میشیم، باید چه کنیم؟
چه قدر خوبه تو این ایام و لیالی مقدس، اگه نمیتونیم عوض بشیم، لااقل ادای خوبها رو در بیاریم. برنامهی زندگیمون، یه کمی شبیه آسمونیها بشه. تفکر و دغدغههامون یه کمی رنگ و بوی خدا بگیره؛ رنگ خدا! صبغة اللـه! وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَة؛ چه رنگی بهتر از رنگ خدا؟!
6. جزو "اهل رجب" شدن، سعادت میخواد. اصلا گاهی همرنگ بعضی جماعتها شدن حتی، خیلی توفیق میطلبه.
شنیدهم مرحوم علامهی طباطبائی رضوان اللـه علیه یک بار که قصد پا بوسی حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام کردند، اطرافیانشون گفتند: آقا الآن مشهد شلوغه!
ایشون در جواب لطیفی فرمودند: ما هم قاطی شلوغیها!
پنج شنبه
دوم رجب المرجب
۱۴۳۳
ــــــــــــــــــــــــــــــ
* طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد.
1. آوردهاند که شخصی در راه حج در بَرّیه (بیابان) افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمهای خرد و کهن دید. آنجا رفت، کنیزکی دید. آواز داد آن شخص که: من مهمانم! المراد!
و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست. آبش دادند که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر. از لب تا کام، آنجا که فرو میرفت، همه را میسوخت.
این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت: شما را بر من حق است، جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است. آنچه به شما گویم پاس دارید. اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها. اگر مبتلا باشید، نشسته نشسته و غلتان غلتان می توانید خود را آنجا رسانیدن، که آنجا آبهای شیرین و خنک بسیار است... و طعامهای گوناگون و حمامها و تنعّمها و خوشیها و لذتهای آن شهر را بر شمرد.
لحطه ای دیگر آن عرب بیامد، که شوهرش بود. تایی چند از موشان دشتی صید کرده بود. زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن را به مهمان دادند. مهمان، چنانکه بود، کور و کبود (به سختی) از آن تناول کرد. بعد از آن، در نیمْشب، مهمان در بیرون خیمه خفت.
زن به شوهر میگوید: هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد؟ قصهی مهمان، تمام بر شوهر بخواند.
عرب گفت: همانا ای زن، مشنو از این چیزها، که حسودان در عالم بسیارند! چون ببینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیدهاند، حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و از آن دولت محروم کنند.**
2. نگاه میکنی میبینی بدبخت بیچاره تو جهل مرکب داره زندگی میکنه، تو هم درس دین خوندی، بالاخره وظیفهته واکنش نشون بدی نسبت به انحراف معنوی افراد. وقتی ازش انتقاد میکنی و میگی روش انبیاء و ائمه علیهم السلام این نبوده، قبول که نمیکنه هیچ، با خرواری از اعتماد به نفس میگه: شماها این حرفها رو از خودتون در آوردهید! میخواید از این راه به سود و منفعت برسید!
من دیگه بهش چی بگم؟!
۳. "باز" آن باشد که باز آید به شاه
باز کور است آن که شد گم کرده راه
راه را گم کرد و در ویران فتاد
باز در ویران بر ِجغدان فتاد
خاک در چشمش زد و از راه بُرد
در میان جغد و ویرانش سپرد
بر سَرى جُغْدانْشْ بر سَر مىزنند
پَرُّ و بال نازنینش مىکَنند
ولوله افتاد در جغدان که: ها!
باز آمد تا بگیرد جاى ما!
چون سگانِ کوىْ پُر خشم و مهیب
اندر افتادند در دلق غریب
باز گوید من چه در خُوَرْدَم به جغد (دَرْخُوَرْد: متناسب، لایق؛ یعنی: من رو چه به جغد؟!)
صد چنین ویران فدا کردم به جغد
من نخواهم بود اینجا مىروم
سوى شاهنشاه راجع مىشوم
خویشتن مَکْشید اى جغدان که من
نه مقیمم، مىروم سوى وطن
این خراب، آباد در چشم شماست
ور نه ما را ساعد شه باز جاست
جغد گفتا باز حیلت مىکند
تا ز خان و مان شما را بَر کَنَد
خانههاى ما بگیرد او به مکر
بَر کَنَد ما را به سالوسى ز وَکْر***(سالوسی: مکر و حیله. وَکْر: آشیانه، لانه)
پرندهی "باز"، همون نفس ناطقهی انسانه. و ویرانه، استعاره از دنیاست. جغد هم مردم زمانه و اهل دنیا هستند. همچنین میتونیم "باز" رو در اینجا اولیای خدا، و کسانی که به مردم امر و نهی از روی خیر میکنند، بگیریم. منظور از بازگشت و "رجوع" به وطن و عبارت "باز آید" هم سیر به سمت خداست. مراد از شاه هم حضرت حقّه.
انبیاء و ائمه و اولیاء علیهم السلام "در مقام عزّ خود مستغرقند" و از طرفی خودشون رو میارن پایین و با مردم همنشین میشن و از سر دلسوزی به اونها میگن: ما چیزهایی دیدیم، جاهایی رفتیم، به عوالمی سیر کردیم، چرا شما نمیاید؟ شما هم بیاید به گلستان! حیفه که سرمایهتون رو پشت این حصارها، در این لجنزار دنیا تلف کنید. اما مردم به حرف اونها هیچ توجهی که نمیکنند هیچ، بلکه ـ از روی حماقت ـ با اطمینان حرفشون رو رد میکنند و حرفهایی از این قبیل میزنند: "اینا میخوان روی ما حکومت کنند! اینها میخوان آزادی ما رو بگیرند! دیگه وقت این حرفها گذشته! اسلام دین هزار و چهار صد سال پیشه! اگه اسلام خوب بود، چرا کشورهای مسلمون عقب افتادهاند؟ و...".
من به یک همچنین آدمی که ذهنش پُر شده از سیاست کثیف، و هرچیزی رو با دید سیاسی نگاه میکنه، چی بگم دیگه؟!
یکـ شنبه
۲۸جمادی الثانی
۱۴۳۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ... کاروان رفت دلا رو به رهی باید کرد./حکیم سبزواری.
**داستان از: فیه ما فیه ملّای رومی.
***شعر از: مثنوی معنوی، دفتر دوم: گرفتار شدنِ باز، میان جغدان به ویرانه.
تعبیر پرندهی باز به نفس ناطقهی انسانی رو بنده از مرحوم حاج ملاهادی سبزواری رضوان اللـه علیه گرفتم. نگاه کن: شرح مثنوی معنوی، ملاهادی سبزواری، ج1، ص290.
یکی که میدونه من وبلاگ دارم اما آدرسش رو بلد نیست، وقت نگارش این مطلب، چشمش به صفحه مانیتورم افتاد. و چون آدم کنجکاویه، میترسم بیاد کلمات کلیدی این پست رو سرچ کنه و به اینجا برسه. برای همینه که مطلب رو رمزدار کردم، نه چیز دیگه. و به همین خاطر رمز این مطلب، همون اسم انگلیسی وبلاگه!
اینو گذاشتم تا هرکس که خواست ـ اعمّ از خوانندهی خاموش، روشن، نیمسوخته (!)، کممصرف، گازی!! ـ بتونه بخونه! البته حالا کسی ندونه، فکر میکنه اولا اینجا چقدر پربازدیده و دوما لئوناردو داوینچی مینویسه که نوشتههاش رو رمزدار میکنه! هان؟! چی؟! لئوناردو داوینچی نویسنده نیست و نقاشه؟! یعنی میگی من بیسوادم؟ منظورت اینه که...؟!
۱. مدتی قبل، یه مطلبی نوشتم و یه سؤالی مطرح کردم. دو سه نفری از خوانندهها ـ آشنا یا ناآشنا ـ اومدند و کامنت گذاشتند؛ اما هیچکدوم از جوابها اونچیزی که باید، نبود. و مسئلهای که مدّ نظرم بود و توقع داشتم بهش پاسخ داده بشه، حتی مورد اشاره هم قرار نگرفت.
بعد از اون، خواستم راجع به اون مسئله و جوابش یه پست جداگونه بنویسم، ولی فرصت نشد؛ تا اینکه چند هفتهی پیش، آخر شب داشتم کتاب "خزائن" مرحوم آیت اللـه ملا أحمد نراقی ـ رضوان اللـه تعالی علیه ـ (متوفی 1245 هـ.ق) رو نگاه میکردم که چشمم افتاد به یه مطلبی که با تیتر "نکتهی عرفانی" ذکر شده بود و خیلی خیلی به دلم نشست. همینطور میخوندم و بر حسب تقدیر، علاوه بر مطالب نفیسی که داشت، جواب سؤال ما هم مورد اشاره قرار گرفته بود.
دیدم مناسبه که این مطلب رو توی وبلاگ بیارم؛ اما چون خزائن یه کتاب قدیمیه و تا حالا چاپ تمیز و بیاشکالی ازش نشده، خودم مطلب رو ـ بدون اینکه به ادبیات شیرین مرحوم نراقی دست بزنم ـ ویرگول و نقطه و ترجمه و اعراب گذاشتم و اصلاح کردم. مطالبی که توی پرانتز اومده، ترجمهایه که خودم نوشتهم و ترجمهی روون متن هم هست؛ نه ترجمهی عین عبارت. خواستم آیات و روایاتی که به مناسبت، به کار رفته رو هم آدرسدهی کنم، ولی به خاطر کمبود وقت ازش صرف نظر کردم. برای استفاده از این متن، باید بیعجله و با ذوق خوندش:
"چون تسویهی قالب آدم به سر حدّ کمال رسید، جناب مقدّس بارى ـ عزّ و جلّـ چنانچه در تخمیر طینت او دیگران را مجال تصرف نداد که «خَمَّرتُ طِینةَ آدم بِیَدى» (گل آدم را به دست ـ یا دو دستِ ـ خودم بسرشتم) در تعلق روح به قالب نیز هیچ چیز را واسطه نساخت «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِى» (در روح آدمی از روح خودم دمیدم) چون روح مجرد به قالب خاکى در آمد، خانهاى دید ظلمانىِ پر وحشت، مبنى بر چهار اصل متضادِّ بىبقا، دل بر آن ننهاد، پس نفسامّاره را دید چون ثعبانى (یعنی اژدهایی) هفت سر: حرص و شهوت و حسد و غضب و بخل و حِقْد و کبر دهان گشوده تا او را فرو بَرَد.
روح نازنین که چندین هزار قرن در جوار رب العالمین به صد هزار ناز پرورش یافته بود و قدْر آن را نشناخته، متوحّش گشته، قدر اُنس را فهمید و ذوق نعمتِ وصال را دریافت. آتش مفارقت در جانش مشتعل شد؛ خواست بر گردد، مجالش ندادند «اُدخل طَوْعاً أو کَرْهاً» (داخل شو به زمین، از روی میل یا اکراه، فرقی نمیکند) دل شکسته شد؛ گفتند:ما از تو شکست دلى مىخواهیم!
قبض بر او مستولى شد. آه کشید، گفتند:براى همینت فرستادیم!
دود او به دماغ آن راه یافته، عطسه بر آدم افتاد، حرکت در او پیدا شد. دیده گشود که فضاى عالم و روشنائى آفتاب دید گفت: «الحمداللّه»!
خطاب «یَرْحَمُک ربُّک» (خدایت رحمت کند. لذا از همینجاست که مستحبه انسان بعد از عطسه الحمدلله بگه و دوست و رفیق ایمانیش "یرحمک الله" جوابش بده) رسید.
از ذوق سِماع آن، فى الجمله سکوتى در روح پیدا شد و لیکن هر وقت متذکر ایام قرب و اُنس و وسعت عالم ارواح شدى، خواستى قالب بشکند؛ و او را مانند طفلان که مشغول مىکنند او را به معلمى ملائکه و سجود ایشان و آسمان گردانیدن و بهشت دیدن مشغول کردند، تا وحشت او کم شود. اما فائده نبخشید، لذا از جنس او حواء را خلق کردند «لَیَسْکُن إلَیْها» (تا به او سکونت و آرامش بگیرد) آن را مظهر جمال دید، به شاهد بازى مشغول شد!
ثعبان شهوت به حرکت درآمد، و به سبب آن، سایر قواى حیوانیه حرکت کردند و حُجُب میان عالم روح و اُنس پیدا شد و اُنس نقصان پذیرفت و ابلیس به طمع فریفتن افتاد او را بفریفت. چون فریفته شد، بعد از آن دریافت کرده از سر عجز و زارى درآمد که:
خداوندا! ما همه عاجزیم و قادر توئى!
ما همه فانییم و باقى توئى!
بىکسیم و کس همه توئى!
آن را که تو برداشتى میفکن و آن را که تو عزیز کردى خوار مکن، به شادى، پروردهی خود را غمخوار مکن، چون تو ما را برگرفتى بر مینداز.
این تخم تو کشتهاى، این گِل تو سرشتهاى...
چون زارى آدم از حد بگذشت، خطاب «مَضى ما مَضى و اسْتَأنف الْوُدّ بَینَنا» (آنچه که گذشت، گذشت؛ از این پس نیکی را با ما از سر بگیر. یا: از این پس نیکیِ بین ما دوباره شروع شد) رسیده، پس از آن، نداى بهجت فزاى «فَتابَ عَلَیهِ ربُّهُ» (خدایش او را بخشید) غلغله در مُلْک و ملکوت انداخت!
ایقاظ (تنبیه)
رُوِىَ عن النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم، قال: «إن لِلّه عزّ و جلّ سبعین ألفٍ حجابٍ مِّن نورٍ و ظلمةٍ» (بین انسان و ذات اقدس الهی، هفتاد هزار حجاب نورانی و ظلمانی وجود دارد) چون روح انسانى را از عالم قرب جوار رب العالمین، به وحشتْسراى قالب عنصرى (قالب عنصری: ترجمهی روانش میشود بدن خاکی) مىآوردند آن را از سیصد و شصت هزار عالَم مُلک و مکلوت گذارنیدند و از هر عالم زبده و خلاصهاى او را همراه کردند، پس از عبور او بر چندین هزار عالَم مختلف، او را هفتاد هزار حجاب نورانى و ظلمانى حاصل شد.
اگر چه آخر هریک واسطهی تحصیل کمالى هستند لکن در ابتداء هریک حجابى هستند از مطالعهی ملکوت و مشاهدهی جمال حق و ذوق مخاطبه و شَرَف اُنس از اعلا علیّینِ قرب، به أسفل السافلین چاه طبیعت آمده، و در آن زندانسراى، قرب چندین هزار ساله و محرمیّت خلوتخانهای خاص را فراموش کرده است. و امروز هر چه بر اندیشد از آن عالم هیچ یادش نیاید.
اول در عالم اُنس بود و به این جهت آن را «انسان» نامیدند «هَل أَتى عَلَى الإِنسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْر لَم یکن شیئاً مذکوراً». (آیا بر انسان روزگارانی گذشت که چیز قابل ذکری نبود؟) آخر فراموش کار شد او را «ناس» خواندند: «یا أیها الناس» شاید از فراموشى باز گردد و ایام اُنس را یاد کند. «و ذکِّرهُم بَأیّامِ اللّهِ» (روزهای همنشینی با خدا را به یادشان آور!) «لَعَلّهُم یَتَذَکَّرون» (تا شاید یادشان بیاید!) «لَعَلَّهُم یَرجِعُون» (شاید به آن برگردند) «حُبُّ الوَطَنِ مِنَ الإیمان» (دوست داشتن مبدأ واقعی و وطن حقیقی، نشانهی ثمر دهی درخت ایمان است).
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن شهرى است کو را نام نیست
هر که باز نگشت، در دَرَکات کفر بماند «وَ لَکِنَّهُ أخْلَدَ إلَى الْأرضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَله کَمَثَلِ الْکَلْب» (اما او ـ به وطنش بازگشتی نکرد ـ و در زمین ماندگار شد و هوای نفسش را تبعیت کرد؛ پس از این نقطهی نظر هیچ فرقی با سگ ندارد!) قصد مراجعت، بقاء است؛ و وصول به وطن، مقام احسان؛ و تجاوز از آن، عرفان و اگر پیشگاه وصل رسد، عیان است و چون از در گذرد، نه حد وصف و نه عالم بیان است.
ابتداء که طفل به وجود آید و هنوز حُجُب مستحکم نشده است و نوعهد است و هنوز ذوق از آن اُنس باقى است، در حال که از مادر جدا شد، مىگرید. و چون شوق غالب شد، فریاد و زارى بر مىآورد. و مادر او را مشغول مىکند تا فراموش کند. و چون لحظهاى او را باز گذارند، پیل او یاد هندوستان کند، باز بر سر گریه و زارى شود. و در شب بیشتر باشد، چون در روز نظر او به محسوسات مىافتد و به آنها مشغول مىشود، و مادر، او را به پستان و شیر مشغول کند تا به تدریج اُنس اصلى را فراموش کند. و تا به حد بلوغ رسیدن، کار او انس گرفتن است به این عالم، و فراموش کردن آن عالم؛ و از این جهت است که بچهی هر حیوانى به اندک روزگارى پرورش یابد و به مصالح خویش قیام تواند نمود، بر خلاف آدمى، بچه که چون مأنوس به عالم دیگر است و یاد فراق آن عالم در جان اوست و در او رنگ عالَم غیب و شهادت است پس به کمال جسمیت نرسد الا به روزگاران؛ و بالجمله بعد از آن که اُنس به این عالم گرفت بعضى چنان آن عالم را فراموش مىکنند که اگر مُخبِر صادقالقول خبر دهد که وقتى در آن عالم بودهاى قبول نمىکند، و بعضى را هنوز اثر اُنس باقى است اگر چه به عقل خود نیز نداند که وقتى در آن عالم بوده اما چون مخبر صادق خبر دهد اثر آن صدق و اثر آن اُنس به یکدیگر پیوندند و نظر مهم ولایتگرى دست در گردن یکدیگر کرده قلب را به اقرار آورند و بعضى را چنان پرده از پیش بردارند که همه راهها و منازلى که عبور کرده مشاهده کند.**
۲. حالا با این تفاسیر، حماقت نیست که من مثلا شهرم تهران باشه و وقتی از تهران دور میشم، دلم برا خیابون ولی عصر و جردن تنگ بشه، فرد با ایمانی محسوب بشم و اگه دلم تنگ نشه فرد بی ایمان؟! این اعتقاد به یه جوک بیشتر شبیه هست تا به یه واقعیت دینی!
بعد از ظهر یکشنبه
پنجم ربیع الأول
۱۴۳۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شاعر:؟
**خزائن ملا أحمد نراقی؛ صفحه 485.
۱. أحب لحبّها تَلَعاتِ نجد
أحِبُّ لِحُبّها السُّودانَ حتّی
أحبّ لحُبّها سودَ الکِلاب ِ...
به خاطر عشق لیلی، پستی و بلندی های سرزمینش "نَجد" را دوست دارم!
به خاطر عشق او، غلامان سیاه آنجا را ـ حتی ـ دوست دارم!
و حتی، سگان سیاه کوی او را...
۲. یادمه؛ بار اولی که حجره نشینن شدم رو. ماه رمضون بود. صبح اومدم و تا عصر به زور خودمو نگه داشتم، اما دَم افطار فیلَم یاد هندوستان کرد و رفتم خونه!
حالا که چند سال از اون روز میگذره، اونقدر به حجره انس گرفتهم، که دوست دارم حتی روزهای تعطیل هم، اینجا بمونم و استفاده ببرم. دوری از اینجا، برام ملالت آوره!
بچهتر که بودم، وقتی دو وعده غذای یه جور میخوردم، دلزده میشدم. ولو اینکه لذیذ هم بود. اما الآن گاهی میشه دو سه وعده پشت سر هم فقط نون و پنیر میخوریم و اعتراضی نیست! یه نمونهش امشب: شام حجره، نون تافتونی بود که صبح خریده بودیم. نفری نصف نون و به اضافه کمی نمک خوردیم و الآن خیلی هم خوشحالیم! اینکه میگم خوشحالیم، واقعا خوشحالیمها! گاهی به همحجرهایم میگم. میگم این سفرهای که من و شما میندازیم و با دلخوشی میشینیم میخوریم و مشکلات دنیا و بیپولی و سختیهاش به چیزمون هم نیست (!) رو سلاطین دنیا هم ندارند! طرف بهترین غذاها رو با بهترین تشریفات و مخلّفات، بین آشناهاش میخوره، اما شاد نیست. بهش نمیچسبه. اما ما اینجا شده، نون و پیاز خوردیم و واقعا از ذهنمون نگذشته که این چه وضعیتیه؟!
اینو اینجا نمینویسم که بگم خیلی زاهدم. که چه جای ریا، وقتی اولا برای خودم مینویسم و ثانیا برای رهگذری که منو نمیشناسه. این رو دارم ثبت میکنم برای اینکه بگم: عشق، همه چیز رو حل میکنه. همهی سختیها رو به جون آسون میکنه. نه تنها آسون، که سختیها میشن لذت! اگرچه ما در راه امام زمان علیه السلام چیزی از بلا نچشیدیم. الحمدلله امکانات و وضع زندگیمون مثل طبقهی متوسط جامعهست و کم و کسری نداریم. اما در حد خیلی خیلی خیلی ضعیفش، اینو ادراک کردم که اگه محبت باشه، سختیها آسون میشه.
۳. مرحوم علامهی طباطبایی ـ رضوان اللـه علیه ـ میفرمود: ما با مرحوم آیت اللـه شیخ عباس قوچانی در نجف، دو سال، شب و روز غذامون نون و چایی بود؛ اما یک بار هم از ذهنمون نگذشت که: "این چه وضعیتیه که ما داریم؟"!
اونها کجا و ما کجا؟ تا یه ذره اوضاعمون بالا پایین میشه، دادمون هوا میره!
۴. یکی از دوستان اهل حال، یه شب اومد پیشم و در بین صحبت، گفت: دو سه سال پیش که برف شدیدی اومد، (زمستان ۸۶) آب تو لولههای مدرسه یخ زده بود. من تو حجره تنها بودم. نصف شب بلند شدم که نافله بخونم. همونطور که تو رختخوابم نشسته بودم، فکر کردم و یادم اومد که آب نیست، باید برم سر حوض، یخ حوض رو بشکنم و وضو بگیرم. سوز سرمایی که از لای در حجره میومد تو، گرمی جای خواب و فکر یخ حوض، منصرفم کرد! همونطور که نشسته بودم، به قصد خوابیدن دراز کشیدم. تو همین حین، یه دفعه صدای خیلی عجیب و کاملا واضحی از عالم بالا شنیدم که میگفت: "عاشقی شیوهی رندان بلا کش باشد!"
شب جمعه
۲۳جمادی الثانی
۱۴۳۲
(اولین مطلب نوشته و ارسال شده در حجره!)
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* مات اویم مات اویم مات او!/مولانا.
استاد میم نقل میفرمود: شخصی نزد مرحوم آیت اللـه میرزا محمدرضا قمشهای ـ رحمة اللـه علیه ـ گفت: آیا این حرفهایی که عرفا میزنند (از سلوک و آداب و مَشاهد و کرامات و مقامات...)، بافتند، یا یافتند؟ در جواب فرموده باشد: اگر بافتند، خوب بافتند و اگر یافتند، خوب یافتند!
شب دوشنبه
بیست و سوم
ربیع الثانی۱۴۳۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*هر نکته که گفتند، همان نکته شنیدند/فروغی بسطامی.
۱. آه... آه! ... ... ... ... .
۲. یه محرم دیگه هم گذشت. نمیدونم چی بود، و چی شد که به اینجا رسیدم. خیلی زود طی شد. و عالی هم بود؛ چرا که "اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...". ولی با این حال امسال جلسه مثل پارسال نبود. رو "چرا"ئیتش دقیق نمیتونم صحبت کنم. به نظرم از جهت حال معنوی، هفتاد در صد سال قبل بود.
یکی از نکات تحسر آور محرم امسال، این بود که سرش اختلاف بود. شاید سادگی جامعهی مذهبی ایران و حساسیت نداشتن رو استهلال هر ماه قمری، باعث این اختلاف شد. جمعه شب ـ که بر اساس تقویم شب دوازدهم محرم بود ـ داشتم بر میگشتم خونه، نگاه کردم دیدم ماه، ماهِ شب دوازدهم نیست! مشخص بود که شب یازدهمه و خب... هزینههای هنگفتی که روز عاشورا شد، ـ بله! جزاهم اللـه عن الإسلام خیر الجزاء، اماـ چرا نباید تو خود روز دهم میبود؟ بدبختی ما اینجاست که خیال کردیم یه "روز عاشورا"یی بود و تموم شد و دیگه تکرار شدنی نیست؛ غافل از اینکه هر سال روز دهم محرم، تمام وقایع تکرار میشه؛ اما دیدن و شنیدنش، چشم و گوش دل میطلبه که... . البته باز نمیشه به قطع گفت کدوم دسته درست عمل کردند. هرکسی بر حسب فکر گمانی دارد! به هر حال، مقلدین آیت اللـه سیستانی و چند مرجع دیگه، یک روز دیرتر محرم گرفتند.
شب شام غریبان، سوخته دلی گفت امشب احتمال شب عاشورا بودنش هست؛ اما من باور نکردم. شنیدم که عراق فردا رو عاشورا داره، اما باور نکردم. یعنی احتمال دادم، اما باور نکردم. تا عصرش... تا عصر جمعه که رفتیم خونه سیدها و من دیگه صِدام جوهره نداشت و از شدت ضعف و مرض کنار بخاری زیر پتو خوابیده بودم و بچهها در و پنجرههای اتاق رو ـ به استدلال اینکه هوا گرمه ـ باز کرده بودند. نزدیک غروب بود. خواب دیدم ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... .
کارد به استخوان رسد؛ ناله زنم بگویدم: دم مزن و بیان مکن!
۳. میگفت: رفته بودم "قبرستان نو"ی قم. علامه طباطبایی رو دیدم. فرمود: فلانی! امروز چه روزیه؟ عرض کردم: آقا روز عاشوراست. خم شد، یه تیکه کلوخ از روی زمین برداشت و نصف کرد. از دل سنگ خون تازه بیرون ریخت... .
شب یکشنبه
دوازدهم محرم الحرام
۱۴۳۲