نون و القلم
یه طلبهای همیشه زیر لب خطاب به سیدالشهداء علیه السلام زمزمه میکرد: "یا لیتنا کنّا معکم..." ای کاش ما با شما بودیم و کشته میشدیم و به سعادت میرسیدیم.
یه شب خواب دید که صحرای کربلاست و شکل واقعه همونطوریه که برای ما طبق روایات تصویر شده. یه طرف خیمههای دشمن و یه طرف خیمههای أهل بیت رسول خدا صلی اللـه علیه و آله. میره طرف خیمههای امام حسین علیه السلام که بشه جزو اصحاب حضرت، جلوشو میگیرن و میگن: اول باید بری خیمهی فرماندهی لشکر: خیمهی قمر بنی هاشم حضرت أباالفضل عباس علیه السلام، اجازه بگیری. وارد اون خیمه میشه و میبینه حضرت عباس، همونطور که گفته بودند... چهره مثل ماه شب چهارده میدرخشه! بیمقدمه خود حضرت ازش پرسیدند: میخوای همراه ما بجنگی؟
ـ بله!
ـ سلاح داری؟
ـ نه!
ـ من بهت سلاح میدم. بگیر!
نگاه میکنه میبینه قمر بنی هاشم از لباسش یه مداد درمیاره و میگیره جلوش! همونطور که طلبهی بیچاره هاج و واج خیره شده بوده به چهرهی عموی سادات، خود حضرت توضیح میدن: با این بجنگ! درس بخون و بنویس، و از دین خدا دفاع کن!
جمعه هجدهم از
محرم الحرام ۱۴۳۲