دستم بگرفت و پا به پا برد...*
پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۸۹، ۰۴:۳۸ ب.ظ
۱. پنجشنبهها که از حجره بر میگردم خونه، مامان یه جور دیگه نیگام میکنه. تو ـ کم تر از ـ دو روزی که خونه هستم، دوست داره بشینیم مفصل صحبت کنیم. امشب که رسیدم، میگفت: چند وقته که نیستی؟ خندیدم و جواب دادم: این دفعه که ـ به خاطر برگشتن از مشهد ـ دوشنبه خونه بودم! گفت: انگار خیلی بیشتر ِ سه روز طول کشید…
چند وقت قبل هم، ـ فکر میکرد صداشو نمیشنوم ـ پشت تلفن به خاله میگفت: تازه میفهمم مادرای شهدا چی کشیدن…
۲. اساتید "میم" میفرمود: "بعضی از صفات خوبت، ارث مادرته! خیلی از علما، سی چهل سال تلاش میکنن، تا رذائلی مثل حسد رو از خودشون دور کنن. اما بعضیا، مث تو، مفت و مجانی از مادر میگیرن!"
شب جمعه
۲۸ ذی القعدة
۱۴۳۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تا شیوه ی راه رفتن آموخت!/ ایرج میرزا.
۸۹/۰۸/۱۳