پیش از این با ما دلی زآئینه بودش صافتر...*
۱. یادمه کلاس چهارم ابتدایی بودیم. من و موسی و سید تو یه کلاس درس میخوندیم. زنگهای تفریح هم با هم حیاط مدرسه رو به هم میریختیم! تو عالم بچگی یه گروه تشکیل داده بودیم؛ یه چیزی تو مایههای پلیس مدرسه! اسمش رو هم گذاشته بودیم "گروه ضربت"! اونوقت به جای اینکه پلیس مدرسه، به حیاط و سالنها نظم بده، بدتر مدرسه رو به هم میریخت! یادمه ناظم مدرسه بابت اینکارا حسابی ازمون شاکی بود.
یه روز سر کلاس درس نشسته بودیم که من دلم از گرسنگی ضعف رفت. شام و صبحونه نخورده بودم؛ خوراکی هم همراهم نبود. دو زنگ تحمل کرده بودم؛ ولی دیگه طاقت نداشتم. همینطور که پشت نیمکت نشسته بودم، ـ با اینکه گشنهم بود، نمیدونم چرا ـ بالا آوردم! برا اینکه کلاس کثیف نشه، دستمو گرفتم جلوی صورتم و بیاجازهی معلم دویدم سمت سطل سفید و کثیفی که گوشهی کلاس کنار تخته سیاه بود. نشستم و عق زدم. یادم نمیره قیافهی صمیمی موسی رو. با اون لبخند قشنگش! اومد جلو و بالاسرم وایساد. اونم بیاجازهی معلم! یه سیب زرد درشت رو با دست راستش گرفت جلوی صورتم! گفت: بخورش! خوب میشی. سیب رو ازش گرفتم و بیرون از کلاس خوردم. مث آبی میموند که رو آتیش ریخته باشی. محبتش رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
۲. چند روز پیش بعد از مدتها، بعد از ظهر تو خونه مونده بودم، که زنگ خونه رو زدن. رفتم درو باز کردم و چیزی دیدم که اصلا انتظار نداشتم. "موسی" بود! دوست دوران دبستان! همدیگه رو بغل کردیم و سلام علیک گرمی گرفتیم. گفت اینجا رو اتفاقی پیدا کرده. کوچههای این منطقه خیلی عوض شدهن، اما همین که داشته رد میشده، استیل قدیمی کوچه براش تداعی شده و فهمیده اینجا باید خونهی ما باشه. وقتی شروع به صحبت کرد، به چهرهش دقت کردم؛ چقدر شکسته شده بود! دندوناش زرد شده بودن و چهرهش دیگه شادابی قبل رو نداشت. دهنش هم خیلی بوی سیگار میداد. وقتی تعارف کردم بیاد تو، گفت مزاحمم نمیشه؛ داشته از اینطرف رد میشده (!) و چون باید قرضی که داشته رو امروز ادا کنه و خونوادهش هم قم نیستند، یه کم پول میخواد! بعد از گفتن خواستهش، قول داد که تا فردا بعد از ظهر پول رو پس بده. تابلو بود که داره دروغ میگه. با اینکه خیلی طبیعی جلوه میکرد، اما از صورتش معلوم بود روراست نیست. سه تا دوتومنی که گذاشتم کف دستش، تشکر کرد و رفت.
هنوز ذکر قبل از غروبم رو نگفته بودم. نشستم تو سجاده، اما تمام حالم رو گرفته بود. این پسر منبع انرژی منفی شده بود! چقدر دلم احساس سنگینی میکرد. موسی چه گذشتهای رو سپری کرده؟ یادمه شش سال پیش تو پارک دیدمش که با دوستاش سیگار میکشید. فکر کردم مذهبی بودن خونوادهش بتونه از بدتر شدن اوضاع جلوگیری کنه؛ تا اون "فقط سیگاری" بمونه؛ اما اشتباه فکر میکردم.
الآن چهارپنج روز از اومدنش میگذره و هنوز پول رو پس نیاورده. نگران پولم نیستم؛ یعنی اصلا مبلغش ارزش اینو نداشت که بهش فکر کنم. نگران خود موسیم. چرا صادقانه بهم نگفت که... معتاد شده؟!
کارهای خدا قشنگه! حالا من چند سال بود اصلا ندیده بودمش، ولی بعد جریان پول، شنبه ظهر داشتم میرفتم خونه، که دیدم از روبرو داره میاد! از کنار خونمون رد شد و یه نگاهی هم به خونه انداخت! شاید تو دلش از من خجالت کشید. هنوز منو تو کوچه ندیده بود، که سریع برگشتم و رفتم تو یکی از کوچههای فرعی. مسیرمو ادامه دادم و از خونه دور شدم. شاید اگه چشمش به من میافتاد، غرورش به خاطر بد قولیای که کرده بود میشکست. خدا رو خوش نمیومد! ها؟!
دوشنبه ۱۷/۶/۱۴۳۱
ــــــــــــــــــــــ
*...آهی از ما سر زدهست و این کدورتها شدهست/وحشی بافقی.