ما را ز ما بگیر و خودت را به ما بده
یک. به لفظ راحت
در عمل مشکل
حتی از قالب ظاهری دین هم
حتی از نمادها
حتی از وسیلهها... *
مثلا من انگشترم را دوست داشتم. تسبیح و سجاده و مُهرم را هم.
نگین انگشترم شکست
بند تسبیحم پاره شد
سجادهام سوخت!
و مهرم خُرد شد...
میفهمی چه میگویم؟!
دو. امشب خواستم تعلقاتم را بشمارم، نتوانستم. خیلی زیاد بودند! خوش به حال کسی که عُلقههایش را بتواند بشمارد! و "غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است!"**
دیدهاید نخهای نامرئی را؟ از همانها که در بعضی نمایشها به کار میروند. میبندند به دست و پای بعضی عروسکها. آن کسی که نخ را میکشد و تکان میدهد، همان کسیست که عروسک به او ـ خواسته یا ناخواسته ـ عُلقه دارد...
آنوقت این عروسک زبانبسته مگر میتواند به ارادهی خودش جایی برود؟ مگر میتواند حرکتی کند؟!
مولانا چقدر خوب سروده:
جان گشوده سوی بالا، بالها
تن زده اندر زمین چنگالها...
سه. فرمودی هرکس از شب قدر جا ماند، روز عرفه بیاید...
منم جاماندهترینِ جاماندهها، و امشب شب کرامت... یا کریم!
شب نهم ذوالحجة الحرام
پنج شنبه از 1433هـ.ق
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از سید هاشم حدّاد رضوان اللـه علیه است که:
"تربت سیّد الشّهداء علیه السّلام اگر به صورت مُهرهاى معمولى گرچه ناصاف باشد، تربت است؛ ولى اگر صاف بودن آن مدّ نظر گرفته شود حظوظ نفس است؛ و باید درست ملاحظه کرد که شیطان تا به کجا دائره مأموریّت خود را توسعه داده، و در سجده گاه مؤمن شیعه آنهم بر روى تربت پاک آن زمینمقدّس، دوست دارد اثر خود را بجاى گذارد. تسبیحهاى زیبا که در ذکر انسان مؤثّر است، همگى حظوظ نفس است...".
** حافظ.