افسوس که آن گنج روان رهگذری بود...
امشب آخرین چیزی که خوندم، این بود به گمانم:
برای یه مجری، خیلی سخته بعد از یک هفته انس با یه محفل، ببینه که...
پردهی سِن رو میکشیدند و مردم از دید من ـ یا شایدم من از اونها ـ مخفی میشدند/میشدم.
هنوز پرده کاملا کشیده نشده بود که دوربین و نورافکنهای رو به سِن، دونه دونه خاموش شدند...
هنوز قسمتی از جمعیت معلوم بود، که دیدم یکی از بچههای بین جمعیت، برام دست تکون داد و خداحافظی کرد...
خشکم زده بود همونطور ایستاده... وقتی بین من و اونها مانع افتاد، من مونده بودم و تاریکی و حجاب!
انقدر خسته بودم/هستم امشب، که حتی حال گریه هم نداشتم/ندارم... نمیدونم غدیر سال دیگه زنده هستیم یا نه، اما یا امیرالمؤمنین! این قلیل رو به کرم خودت از ما بپذیر!
شب نوزدهم ذی حجه
شام عید بزرگ ولایت
1433
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حافظ.