یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

افسوس که آن گنج روان ره‌گذری بود...

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۱، ۱۲:۰۵ ق.ظ

           امشب آخرین چیزی که خوندم، این بود به گمانم: 

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌ثمری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان ره‌گذری بود...*

           برای یه مجری، خیلی سخته بعد از یک هفته انس با یه محفل، ببینه که...
           پرده‌ی سِن رو می‌کشیدند و مردم از دید من ـ یا شایدم من از اون‌ها ـ مخفی می‌شدند/می‌شدم.
           هنوز پرده کاملا کشیده نشده بود که دوربین و نورافکن‌های رو به سِن، دونه دونه خاموش ‌شدند...
           هنوز قسمتی از جمعیت معلوم بود، که دیدم یکی از بچه‌های بین جمعیت، برام دست تکون داد و خداحافظی کرد...
           خشکم زده بود همون‌طور ایستاده... وقتی بین من و اونها مانع افتاد، من مونده بودم و تاریکی و حجاب!
           انقدر خسته بودم/هستم امشب، که حتی حال گریه هم نداشتم/ندارم...  نمی‌دونم غدیر سال دیگه زنده هستیم یا نه،
 اما یا امیرالمؤمنین! این قلیل رو به کرم خودت از ما بپذیر!

شب نوزدهم ذی حجه
شام عید بزرگ ولایت
1433

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حافظ.

۹۱/۰۸/۱۴