آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت...*
یک. دههی اول محرم امسالْ مسئولیت کامل جلسه رو به عهده گرفته بودم. از صفر تا صد کارها رو خودم نظارت داشتم و تقسیم وظایف کرده بودم و همهش دستور میدادم: بکنید، نکنید، بردارید، بذارید، بشینید، پاشید، برید، بیایید...
خلاصه...
خیلیها همون روزهای اول زبان به تمجید باز کردند که بَه بَه و چَه چَه، با این جمعیتی که میاد، پرسنل پذیرایی و خادمین عجب نظمی دارند، عجب آرامشی اینجاست، عجب سکوتی، عجب جلسهای، عجب حالی، عجب شوری، عجب مدیریتی، فلانی ـ اشاره به من ـ چقدر داره زحمت میکشه، ببینید رنگ و روش زرد شده از خستگی و...
کار میکردیم، انصافا اذیت هم میشدیم، اما خیلی از زحمات رو به بچهها میگفتم. خستگیهایی که پیش میومد، ناهماهنگیها و اشتباهات دیگران که گاهاً باعث میشد زحمت شخصی من چند برابر بشه، اینها رو به بقیهی خادمین میگفتم بعضی وقتها. و اونها که میدیدند نتیجهی کار عیارش بالاست، ـ از نظر ظاهری البته ـ شروع میکردند به تعریف کردن. و من خب طبیعتا قند توی دلم آب میشد که امسال مسئول خادمین امام حسین هستم و خیر سرم حتما باید حضرت به من عنایت بیشتری داشته باشند که انقدر فشار روحی و جسمی روی من هست و... ای بابا! زهی خیال باطل.
همون اواسط دهه بود که خواب استاد رو دیدم. نشسته بودند چهارزانو و به صورتم خیره بودند. یک تسبیح سفیدِ دونه درشت دستشون بود و شروع کردند به تکون دادنش. به هم خوردن دونههای تسبیح، جرینگ جرینگِ بلندی داشت. توجهم رو به تسبیح جلب کردند و جملهای تو این مایهها فرمودند: چرا انقدر پر سر و صدا ذکر میگی/عبادت میکنی؟!
همونجا، توی خواب گرفتم منظورشون چی هست. متوجه شدم معترض هستند که داری نوکری میکنی، زحمت رو میکشی، ظاهر خیلی موجّهی هم داره کارهات، ولی چرا با گفتن بعضی چیزها و در معرض ریا قرار دادن، زحماتت رو به باد میدی؟!
غصهمه. هر کاری که میکنیم، این نفْس لامذهب توش دخیله... خدا دست همهمون رو بگیره. جوری بشه که همه زندگیمون بشه "او".
دو. میگفت:
رفتم دم خونهی استاد، هرچی در زدم، راهم نمیدادند. چند باری آقازادهها اومدند دم در و وقتی گفتم به آقا بگید کار واجب دارم، میگفتند: آقا فرمودهاند فرصت هیچ ملاقاتی رو ندارم و به هیچوجه کسی رو راه ندید.
عزا گرفته بودم. رفتم حرم امام علیّ بن موسی الرضا علیه السلام و اصرار و التجاء کردم. قرآن خوندم و هدیه دادم به ثامن الحجج اباالحسن الرضا علیه السلام و به حضرت اصرار کردم که واسطه بشن استاد، من رو بپذیره.
این بار با امیدواری برگشتم سمت منزلشون، که واسطهم امام رضاست!
تا رسیدم، زنگ زده و نزده، خود استاد در رو باز کردند! جوری که انگار منتظر من بودهند. با همون دشداشهی سفید و عِمامهی سبزِ با تحت الحنک. بعد از سلام و علیک، بیمقدمه فرمودند: چی میخوای؟
عرض کردم: شما چطور به اینجا رسیدید؟
همینطور که نگاهشون به من بود، با یه حال خاصی فرمودند: اخلاص... اخلاص... اخلاص.
رحمةُ اللـهِ علیهِ رحمةً واسعةً.
شب یکـ شنبه
بیست و چهارم
محرم الحرام
1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرمن پشیمنه بینداز و برو.
خدا دست ما رو بگیره.