ای برادر! تو همان اندیشه ای!*
۱. ... یک عاشقی که فقط صورت معشوق در ذهنش هست، پس از یک مدت نفْس آن عاشق میشود نفْس معشوق! چرا؟ چون این نفس یک امر واحدی است که الآن به این صورت پیدا شده، و تداوم در این صورت او را بر آن صورت ملکه میکند، ثابت نگه میدارد.
و هذا مِن الألْطَفِ اللَّطائِف! که سالک باید همیشه در ذهن خودش چه صُوَری را عبور بدهد.
دیگر کلام ابن سینا در اینجا بماند که انسان نباید به مسائل و صُوَر و اینها توجه داشته باشد؛ و عجیب است که ایشان با اینکه در مراحل سیر و سلوک نبوده، اما حرفهای خیلی جالب، حرفهای خیلی عالی زده در اینجا که پرداختن به حکایات و امثال ذلک، ذهن سالک را میآورد پایین و ذهن انسان را از مرتبۀ تجرد پایین میآورد و در عالم وهم و خیال قرار میدهد و در آن استغفارنامه و توبهنامهای که دارد، میگوید: "من توبه میکنم که دیگر از این به بعد رمان نخوانم، قصه نخوانم، حکایات و اینها نخوانم، اینها من را در همین مرحلۀ پایین قرار میدهد و از توجه و ارتقاء به معنویات بازمیدارد و دیگر نمیتوانم در آنجا سیر بکنم..."
اینها همه برگشتش به این است که نفس ناطقۀ انسانی با آن صورت، اتحاد برقرار میکند...
ـ این مطلب، قسمتی از تدریس فلسفه توسط استاد بنده است، از کتاب منظومه مرحوم ملاهادی سبزواری ـ رضوان اللـه علیه ـ؛ این تکه پیاده شده از صوت تدریس ایشون، مربوط به حدود بیست سال پیشه ـ
۲. در «سَفینة البِحار» از «علل الشّرآئع» از أنَس روایت کرده است که گوید: مردى بیابانى به مدینه آمد- و براى ما خوشایند بود که از مردم بیابانى کسى به مدینه بیاید و از رسول اللـه چیزى بپرسد- و گفت: اى رسول خدا! ساعت قیامت چه وقت است؟
موقع نماز شد، حضرت رسول اللـه چون نماز را به جا آوردند گفتند: آن سائل ِ از وقت ساعت قیامت کجاست؟!
آن مرد گفت: مَنَم آن کس، اى رسول خدا!
حضرت فرمود: براى قیامت چه چیزى تهیّه کردهاى؟
آن مرد گفت: سوگند به خدا نه نماز بسیار خواندهام و نه روزه بسیار گرفتهام، مگر آنکه من خدا و رسول خدا را دوست دارم!
حضرت فرمود: الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَب. «انسان با محبوبش معیّت دارد.»
أنس گوید: هیچگاه من ندیدم که مسلمانان بعد از اسلام خوشحال تر باشند از این خوشحالى که بدین سخن رسول اللـه پیدا کردند! **
عصر جمعه
۲۴شعبان
۱۴۳۳هـ.ق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بیتی کولاک! از مولانا، جلال الدین محمد بلخی. ادامه اش:
اى برادر تو همان اندیشهاى
ما بقى تو استخوان و ریشهاى
گر گل است اندیشهى تو گلشنى
ور بود خارى تو هیمهىْ گلخنى...
برای دیدن کامل شعر، نگاه کنید: مثنوی معنوی، دفتر دوم، ص۱۹۲؛ داستان: "گمان بردن کاروانیان که بهیمه ى صوفى رنجور است".
** معرفة المعاد، ج۹، ص۳۱۲.