یا نعیمی و جنّتی... و یا دنیای و آخرتی...
بعضی وقتها که دلم مچاله میشود، صدای مناجات مریدینی را پخش میکنم که آن شب در مشهد آن مرد دوستداشتنی میخواند. وارد مجلس که شدم،صدایش مرا گرفت. تا که نشستم، دلم شکست و چشمم پر شد از اشک و صورتم سرخ شد لابد.
تازه رفته بودم توی حس که یک پسر پونزده ـ بیست ساله (!) آمد و یک چایی تحمیلم کرد! صدای استکان و نعلبکیها توی صدای ضبط شده هست.
از آن مجالسی بود که دعا و منبر و اینها به هیچجایشان نبود و وسطش چایی کمرباریک داغِ پررنگ میآورند. هم رسم و رسومشان، و هم رنگ و سایز استکانشان، آدم را یاد "شایِ أبوعلی" میانداخت و کاظمین و قبر خواجه نصیر و باب المراد و "حجّی سعدون" و اینها. یا... یا حتی بین الحرمین و گاریچیهای چای فروش کربلا.
یادش به خیر. آن موقع تازه صدام سقوط کرده بود. عراق هرج و مرج بود. روی قبر خواجه نصیر نوشته بود: و کلبُهُم باسط ذراعیْه بالوصید.
کجا بودیم؟! هان! این مناجات مریدین را میگفتم. خلاصه این صدا ما را میکشد آخرش. اگرچه چون دیر رسیدم، همه اش را نتوانستم ضبط کنم؛ اما همین مقداری که هست خیلی حال خاصی دارد. شما هم اگر از این دعاهای عسلی میخواهید، بگویید من برایتان ایمیل میکنم. چون نمیدانم خوانندهش راضی هست یا نه، نمیتوانم بارگذاری عمومی کنم.
آخ که دلمان لک زده برای عتبات.
شب جمعه
سوم جمادی الأول
1434