...وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدیلاً!
جمعهی هفتهی پیش "بیبی" و "جِدّو" ناهار مهمون ما بودند. حتما میدونید که به عربیِ عامیانه، به مادربزرگ میگن "بیبی" و به پدربزرگ "جِدّو". مادرم میگفت تا قبل از اینکه تو زبون باز کنی، همهی نوههای پدرم بهش میگفتند "آقا". اما وقتی تو زبون باز کردی یه خورده بزرگ شدی، صداش میزدی "جدّو"! و چقدر خوشش میومد از اینکه "جدّو" صداش کنی.
ناهار رو دور هم خوردیم و یه درازی کشیدیم و چایی زدیم به رگ و عصر شده بود که من رفتم یه وضویی بگیرم تا نماز عصرمو بخونم. وقتی اومدم دیدم مهمونا نیستند. از خونواده پرسیدم اینا کجا رفتن؟!
گفتند: رفتند خونه!
ـ چرا صبر نکردند من بیام تا خداحافظی کنیم؟
مادرم گفت: آخه میگفتند تلویزیون الآن فوتبال داره نشون میده، "جدّو" هم عجله داشت که بره برسه بازی رو تماشا کنه.
ـ عجب!
و خیلی تعجب کردم... نه از اینکه بیخداحافظی گذاشت رفت، نه! از اینکه برای یک پیرمرد هفتاد ـ هشتاد ساله، دیدن بازی فوتبال باشگاههای ایران ـ که از نظر کیفیت بازی هم در سطح خوبی نیست ـ اهمیت داره!
بعد من داشتم آماده میشدم برم جلسهی عصر جمعه ـ که بعدا دوست دارم یه پست راجع بهش بنویسم ـ و با خودم فکر میکردم منِ جوون توی این فکر هستم که ذکر عصر جمعه ازم فوت نشه، و جلسهی عصر جمعهم دیر نشه، اما پدر بزرگم ـ با این سنّش ـ داره به فوتبال فکر میکنه.
و توی دلم شاید بهش خندیدم و تأسف خوردم که به جای رسیدگی به اعمالش و فکر آخرت بودن، استرس فوتبال داره. شاید اگه این کار رو از یه جوون میدیدم، اصلا تعجب نمیکردم و عیب نمیدونستم، اما از کسی که طبیعتاً خودش رو به مرگ باید نزدیکتر احساس کنه، این علاقه مندی برام هضم نمیشد.
چند روزی از این قضیه گذشت. یک شب برای کاری رفته بودم خونه، دیدم تلویزیون داره فوتبال نشون میده. بازی الهلال عربستان و استقلال بود. نشستم روی صندلی روبروی تلویزیون و همینطوری مات به بازی خیره شدم. انگار خدا عشق فوتبال انداخته بود توی دلم!
دقیقهی 55 بازی بود و تا دقیقهی 80 از جلوی تلویزیون تکون نخوردم! بعد یه دفعه انگار میلش از دلم رفته باشه، بلند شدم و از خونه به سمت مدرسه حرکت کردم.
بعد با خودم فکر کردم که: إ! چی شد؟ چرا من یهو عاشق فوتبال شدم؟ من که اصلا اهل تماشا کردن فوتبال نبودم این چند ساله، چرا انقدر برام مهم بود که استقلال بتونه گل بزنه و گل خوردهشو جبران کنه؟
که یکدفعه یاد جمعهی گذشته و داستان بابا بزرگم افتادم. پس عجب! این که من وسط بازی یهو محبت فوتبال به دلم بیفته و بشینم نگاه کنم و بعد نتونم دل بِکنم و اواخرش یهو باز برام بیاهمیت بشه، از سمت خودم نبود! داشتند تنبیهم میکردند و انگار عملاً گوشم رو پیچوندند و بهم گفتند: "این که تو میبینی خیلی چیزهایی که برای مردم جزو واجباته و براش میمیرند، برای تو بیاهمیت و مسخره است، از جانب تو نیست! و این دستگیری ما بوده که شامل حال تو شده، و لطف ما بوده، نه لیاقت تو! پس تو حق نداری مغرور بشی و غلط میکنی کسی رو مسخره کنی!
و این ما هستیم که محبت چیزی رو از دل تو برمیداریم و محبتهای دیگه رو به جاش قرار میدیم، و دیدی که با یک اراده، بیست دقیقهای عشق فوتبال به دلت افتاد؟!
و آیا یادت نیست در دوران نوجوانی اکثر وقت شبانهروز تو به بازی و تماشای فوتبال میگذشت؟ چه کسی اون عشق و علاقه رو از دل تو بیرون آورد؟ جز دستگیری الهی؟ پس تو از خودت چیزی نداری و اگر لحظهای عنایت از تو قطع بشه، باز برمیگردی به همان حال و هوا، و بلکه حال و هوایی بدتر از اونچه که بودی."
راجع به همین معنا، امام صادق علیه السلام میفرمایند: مَنْ عَیَّرَ مُؤْمِناً بِشَیْءٍ لَمْ یَمُتْ حَتَّى یَرْکَبَه*. یعنی "کسی که مؤمنی را در مورد چیزی ـ که لزوماً گناه هم نیست ـ سرزنش کند، نمیمیرد مگر آنکه ـ بنا بر سنّت و وعده ی الهی ـ خودش مرتکب آن عمل خواهد شد".
این، سنّت خداست... (توجه به تیتر پُست کن!)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جمله تیتر، آیه 62سوره احزاب: وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدیلاً؛ یعنی: و تو هرگز سنّت خدا را دگرگون و تغییر یافته نخواهی یافت!
* اصول کافی، ج2، ص356: بابُ التّعییر.