افسوس که آن گنجِ روان رهگذری بود... (1)
ـ مدینه، مسجدالنبی؛ اواخر جمادی الثانی 1434هجری قمری ـ
تعقیبات نماز صبحم که تموم شد، نگاهم افتاد به ستون روبروییم. بالای ستون نوشته شده بود: م ح م د المهدی رضی اللـه عنه! به طور اتفاقی دقیقا روبروی این ستون ایستاده بودم نماز. توی اون فضای مدینه، این که اسم ائمهی معصومین رو، در مسجدالنبی نصب کرده باشند، حس خاصی داشت.
هدفون موبایلم رو گذاشتم توی گوش و دعای صباح رو باز کردم. زانوهامو بغل گرفتم و نگاهم خیره به روضهی منوره بود. چقدر این دعا رو دوست داشتم و اونوقت، روبروی قبر شریف حضرتش داشتم میخوندم: "...صلِّ اللهمَّ عَلَی الدَّلِیلِ إلیْکَ فی اللَّیْلِ الْألْیَل..."*! چیزی که شاید آرزوی من بود...
دعای صباح که تموم شد، اذکار بین الطلوعینم رو انجام دادم و راه افتادم سمت قبور چهار امام معصومِ مدفون در مدینه. درب قبرستان بقیع رو فقط در بین الطلوعین و بعد از نماز عصر باز میکردند. هیچوقت توفیق نشد که عصر به بقیع مشرّف بشم. غالب تشرّفاتم بعد از نماز صبح بود؛ یکی دو باری هم با ترفندی ظهر و شب ـ وقتی که اونجا خالی از زوّار شیعه بود ـ زائر بقیع شدم.
وقتی رسیدم، خودم رو از بین جمعیت رسوندم به جلوترین نقطهی زوّار، که از اون جلو خوب قبرها رو نگاه کنم. بار اولی بود که این کار رو میکردم. همیشه دورتر میایستادم و پشت جمعیت زیارت میکردم، اما اون روز انگار عطش "نگاه کردن" داشتم. اتفاقا یادم رفته بود با خودم کتابچهی زیارت ببرم و زیارتهای مأثوره بخونم. برای همین، مشغول تأمّل شدم و گاهی عباراتی از زیارت جامعهی کبیره رو که حفظ بودم، زمزمه میکردم.
جمعیتی حدود صد نفر اونجا ایستاده بودند و همه مشغول زیارت، که یه دفعه یکی از این وهّابیها با صدای بلند گفت: "کتابت رو ببند! این چیه میخونی؟"!
نگاه کردم. سمت چپم ایستاده بود. یک مرد عرب زیارتنامه به دست. با تعجب به اون وهّابی نگاه کرد. فرصت پاک کردن اشکهاش رو هم نداشت. با همون چشمهای خیس جوابش رو داد. وهّابی مسخره، کمی باهاش داد و بیداد کرد و کتابش رو گرفت. مرد هنوز مات بود و توی حال و هوای زیارت. گونههاش هنوز تر بودند. به قیافهش میخورد لبنانی باشه، اما عربی رو به لهجهی عراقی صحبت میکرد.
دوستش بهش گفت: إنروح؟ ـ یعنی: بریم؟ ـ
یه نگاهی به قبور ائمه کرد و یه نگاهی به دوستش: إشْبَعِت؟ أنت إشْبَعِت؟ (سیر شدی؟! تو از زیارت سیر شدی؟)
رفیقش جواب داد: لا! (نه.)
گفت: لَعَد زور. آنی خو مشْبَعِت! (پس زیارت کن! من که هنوز سیرِ زیارت نشدهم.)
خودم رو از جمعیت کشیدم بیرون و رفتم دورتر. بر خلاف ـ تقریباًـ تمام زائران بقیع، با پای برهنه شروع کردم به قدم زدن. چون استاد فرموده بودند که: "مبادا در قبرستان بقیع با کفش وارد بشید! آدم تا نزدیک قبر امام معصوم که با کفش نمیره! علاوه بر این، قدم به قدم بقیع، ممکنه قبر محترمی باشه."
قبور مختلفی از جمله زنان رسول اللـه، و حضرت ابراهیم، فرزند حضرت رو زیارت کردم، که حال خیلی خاصی داشت.
همهجای بقیع، خاکِ مدینه است، اما سر قبر امّ البنین که رفتم، بوی کربلا اومد... تا اینجاش، اختیار اشکهام رو داشتم، اما اینجا دیگه نه! انگار کنار نهر علقمه ایستاده باشم گریهم بلند شد... دیگه نمیتونستم... یاد این جملهی امّ البنین افتادم که: هرچه زیر این گنبد کبود است، فدای اباعبداللـه!
حال خاصی بود... بیاختیار گریه میکردم... از بقیع بیرون اومدم... توی صحن مسجدالنبی راه میرفتم و هقهق گریهم بلند بود... شکایت بردم به رسول خدا... از خودم... از مردم آخر الزمان... و خواستم... خواستم که...!
شب نیمهی رجب
1434هجری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فرازی از دعای صباح. یعنی: خدایا درود بفرست بر راهنمایِ به سویت(یعنی حضرت محمد مصطفی صلی اللـه علیه و آله و سلّم)، در ظلمانی ترین شبها.
دعای صباح، از امیرالمؤمنین علیه السلام روایت شده و خوندنش بعد از نماز صبح مستحبه.