زلف دلبر دام راه و غمزهاش تیر بلاست!
این مطلب طولانیه
شاید حدودا هفده ـ هجده سالم بود که توی مسابقات کامپیوتر استان قم رتبهی دوم رو آوردم و توی مسابقات منطقهای (بین استانهای تهران ـ قم ـ مرکزی ـ قزوین ـ همدان) هم اول شدم. فکر کنم رتبههای اول و دوم هر منطقه راه پیدا میکردند به مسابقات کشوری. اون سال از خوششانسی ما مسابقات کشوری افتاده بود مشهد.
اون وقتها با خانواده هرچند سال یکبار میتونستیم مشرف بشیم، و هربار که مشهد میاومدیم، یه ذوق و شوق خیلی بخصوصی داشتم.
وقتی رسیدیم، مسئول برگزاری مسابقات، برنامههایی که برای پنج روز اقامت ما در مشهد تدارک دیده شده بود رو اعلام کرد؛ برای پنج روز، فقط و فقط دو بار تشرف به زیارت در نظر گرفته بودند! و خیلی جدی و قاطع هم میگفتند در این چند روز ـ به خاطر فشردگی برنامهها ـ کسی نباید از دانشگاه خارج بشه و تحت برنامهی ما باید باشید!
منم پیش خودم گفتم چشم! حتما! من کلی دلمو صابون زدهم بیام برم حرم، بعد توی پنج روز فقط دوبار؟! عمراً!
خلاصه یه راه فراری از توی خوابگاههای دانشگاه فردوسی پیدا کردم و هر روز دو سه باری از لای درختها و باغچههای دانشگاه جیم میشدم به سمت حرم! (اونهایی که دانشگاه فردوسی مشهد رو دیدهاند میدونن فضاش چطوریه و چی میگم) در حالی که بقیهی بچهها، همه مشغول برنامههایی بودند که مجموعه براشون در نظر گرفته بود. این برنامهها طوری بود که غیبت و یا کمکاری توی اونها، باعث کسر امتیاز میشد و طبیعتا توی رتبهبندی نهایی خیلی تأثیر داشت.
فکر میکنم دو روزی از اقامت ما گذشته بود که گفتند امروز برنامهی حرم رو داریم و ساعت فلان اتوبوسها دم دانشگاه منتظرند که شما رو ببرند حرم. گفتم خب الحمدلله! امروز یه حرمی میریم که عذابوجدان و استرسِ فرار همراهش نیست!
ما رو بردند و اتوبوسها توی محوطهی بابالجواد پیادهمون کردند. اون موقع بابالجواد مثل الآن جلوش بستهی بسته نبود و وسایل نقلیه ـ خصوصاً وسایل نقلیهی مجوزدار، که مربوط به ارگانها، یا اردوهای خاص بود ـ تا حدودی تا توی محوطهی بیرونیش ـ دمِ همین فروشگاه محصولات فرهنگیِ فعلی ـ میاومد.
حدود ساعت چهار عصر بود که رسیدیم و گفتند: اینهم از حرم! ما امروز برنامهی تشرف به زیارت رو نداریم!!!! بلکه میخوایم شما رو ببریم به موزهی آستان قدس رضوی، و انشاءالله دفعهی بعد به زیارت میریم!!!! الآن ساعت چهاره و ما تا ساعت پنج توی موزه هستیم و رأس ساعت پنج و نیم، از همین مکان اتوبوسها حرکت میکنند به سمت دانشگاه. اگر کسی توی موزه گم شد، بعد از اینکه موزه رو تنهایی گشت، ساعت پنج و نیم اینجا باشه که با هم بریم.
من خیلی تعجب کرده بودم. گفتم آدم خیلی باید بیادب باشه که بیاد تا توی صحنهای امام رضا و نره زیارت حضرت!
و این جمله که "اگر کسی گم شد..." سرنخ رو به من داد و گِرا دستم اومد.
با مجموعه رفتیم و وارد موزهی آستان قدس شدیم. نمیدونم چرا اون روز هم شلوغ بود. همون طبقهی همکف بودیم که دیدم اوضاع مناسبه و مسئولین و بچهها حواسشون نیست، فلنگ رو بستم و از موزه به سمت ضریح زدم بیرون! چیه؟ خوب گم شدم دیگه! گفتند هرکس که گم میشه بیاد دم حرم! منم گم شده بودم!! یعنی خودم خودمو گُمیدم!
رفتم یه زیارت سیر کردم و رأس ساعت پنج و نیم مثل بچهمثبتها دم اتوبوسهای بابالجواد ایستادم. چون چند نفر دیگه هم واقعا (!) گم شده بودند، جدا شدن من از گروه توی چشم نمیزد.
سوار شدیم و به سمت دانشگاه راه افتادیم. توی مسیر، یکی از مسئولین برگزاری مسابقات گفت برای اینکه بین اونهایی که با گروه بودهاند و اونایی که جدا شدند فرقی باشه، من دو تا سؤال میپرسم و به هرکس که جواب بده، جایزه میدم؛ که معلوم بشه کی اومده واقعا و کی نیومده.
پرسید که این موزه چند طبقه داشت، و هر طبقه شامل چه چیزهایی بود؟
من یادم افتاد که همون موقعی که برای همراهیِ گروه یه کم وارد موزه شدم، توی یه تابلو، این مطلب رو نوشته بود که مثلا این موزه چهار طبقه داره (الآن یادم نیست چی بود دقیقا) و طبقهی اول مثلا شامل فسیلها و آثار طبیعی، طبقهی دوم مثلا شامل قرآنهای خطی و فرش و اینها، طبقهی سوم اون چیزهایی که از سوی شخصیتها به آستان قدس هدیه شده و...
دستمو بالا گرفتم: من بگم؟
ـ بگو!
همون چیزهایی که دیده بودم رو گفتم.
این بندهی خدا گفت: احسنت! بارکالله! تشویقش کنید!
و یه کتاب بهم هدیه داد!
گفت سؤال دوم که خیلی هم راحته: تابلوی "یتیمنوازی حضرت علی" اثر کی بود؟
من یه ذره فکر کردم و حدس زدم غیر از اون تابلویی که فرشچیان کشیده و تمثال حضرت در حال به آغوش کشیدن یتیمهاست، بعیده تابلوی دیگهای توی این مضمون وجود داشته باشه که نفیس باشه و توی موزه نگهداریش کنند.
توی جواب این سؤال به خلاف سؤال قبلی که خیلی داوطلب داشت، نمیدونم چرا کسی دست نگرفت.
دستمو به نشانهی آمادگی بلند کردم.
ـ بگو!
ـ محمود فرشچیان!
ـ احسنت!
و باز یه کتاب نفیس دیگه بهم هدیه داد.
یکی از بچههای قم که همراهمون بود ـ و هرچی بهش گفتم بیا بریم حرم، نیومد ـ جز میزد که بابا این توی موزه همراه ما نبود! ولی کسی حرفش رو باور نکرد و گذاشتند پای حسودی!
اگرچه با این داستان اون شب ما توی خوابگاه خیلی خندیدیم، ولی برای من توی اون سن و حالوهوا، درس بزرگی بود. این که آدم ادب رو اگر حفظ کنه، هیچوقت نمیبازه.
اگر کسی توی یه شهری، معشوق زیبا و دلبر و خوشصحبتی داشته باشه و وقت سفر به اون شهر، نمیگم به دیدارش نره؛ بلکه برای دیدنش تعلل کنه، آیا اون معشوق، دلگیر نمیشه؟ آیا عاشق و معشوقی که واقعا و واقعا بیقرار هم باشند، برای دیدن هم لحظهشماری نمیکنند؟ از هر فرصتی استفاده نمیکنند؟ ما در اصل خواهان و خاطرخواهِ واقعی امام رضا علیه السلام نیستیم، وگرنه این هتلهای مجلل و با این امکانات عجیب و غریب توی مشهد سبز نمیشد. ما برای دیدن امام رضا به اینجا نیومدیم، و الّا هیچوقت برامون فرقی نمیکرد که هتل و مسافرخونهای که توش اسکان داریم، کافیشاپ و استخر و سینما و سالن بدنسازی داره یا نه!
شاید این حرفها برای خیلیها، سنگین باشه، و شاید هم به مذاق بعضی خوش نیاد؛ شاید هم تندروی حسابش کنی، ولی بدون که ما اگه عاشق امام رضا بودیم، انقدر به در و دیوار حرمش نگاه نمیکردیم! اگه ما «واقعا» عاشق و دلسوخته و بیقرار بودیم، نمیدونستیم که در و دیوار حرم دقیقا چه شکلی هست؟ فقط و فقط یک چیز برامون اهمیت داشت و بس: چهره و حقیقت حضرت رضا علیه السلام!
داستان بایزید بسطامی رو نشنیدی؟ توی تذکرة الأولیاء شیخ عطار باید باشه به نظرم. خدمت صد و ده عارف رسید، و در نهایت خدا دستش رو گذاشت توی دست امام صادق علیه السلام. شش سال توی خانهی امام صادق علیه السلام سقایی کرد. یک روز حضرت به او گفتند: اون کتاب رو از روی اون طاقچه بده!
عرضه داشت: کدوم طاقچه؟
حضرت فرمودند: تو این همه مدت اینجا هستی، اون طاقچه رو ندیدی؟
عرض کرد: مولای من! من برای دیدن در و دیوار و طاقچه نیامدهام! من اومدهام که شما رو ببینم!
که حضرت از این کلام او تجلیل میکنند و میفرمایند زمان تربیت و شاگردی تو به اتمام رسیده، و برگرد به بسطام و اونجا به تبلیغ بپرداز و یکی از فرزندانشون رو هم با او همراه میکنند.
توجه فرمودید؟ انقدر ما خیرهخیره به پیچوتاب زلف یار خیره شدیم که فراموش کردیم باید چهرهش رو نگاه کنیم! انقدر که در و دیوار و گنبد و گلدسته و ضریح و سنگفرش و آینهکاری حجاب ما شده، یک عمره میریم به زیارت امام رضا، ولی نسبت به او معرفتی نداریم... خال جانان دانهی دل، زلفِ ساقی دامِ راه!
توی دنیا، ساختمانهای مجلل و زیباتر از حرم امام رضا، صدها هست. ما برای دیدن این چیزها به حرم نیومدیم. ما بدین در نه پیِ حشمت و جاه آمدهایم؛ از بدِ حادثه اینجا به پناه آمدهایم...
چه خوب میشد ما هم میشدیم زکریا بن آدم، چه خوب میشد ما هم میشدیم معروف کرخی، چه خوب میشد ما هم میشدیم رفیق و غلام امام رضا... چه خوب میشد... از اونها که کم نمیاد! هین مگو ما را بدان شه بار نیست؛ با کریمان کارها دشوار نیست!
شب جمعه
چهاردهم ذی القعدة
1434
مشهد مقدس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
الآن که نگاه می کنم می بینم عجب طولانی شد! خسته شدم.
تیتر از حافظ شیرازی:
زلف دلبر دامِ راه و غمزه اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم.
تنها توجیهی که میشه برای این زرقوبرقهای حرم آورد اینه که اینها باید عدهای دیگه رو جذب کنه که از دین دورند، و انشاءالله اونها هم به همین بهانه جذب خودِ حقیقت امام رضا بشوند. به قول مولوی: ای بسا کس را که صورت راه زد/ قصد صورت کرد و بر الله زد!
و أیضاً فیه ما لا یخفی، فتأمّل؛ و ما یتذکّر إلّا اولوالألباب.