چندان گریستیم که هرکس که برگذشت...*
شاید خیلیها که آن لحظات با من بودهاند حتی ندانند. این که شب بیست و پنجم ماه رجب، شب شهادت موسی بن جعفر علیه السلام، از یکی دو ساعت مانده به سحر، میرفتم پایین پای امام رضا علیه السلام. علاوه بر سالهایی که تعدادشان را نشمردهام، پنجسال گذشته را پشت سر هم. میرفتم و مینشستم پای ضریح؛ و میخواستم و میخواستم و میخواستم. چقدر پررویی کردهام تا به حال با حاجات شبهای شهادت پدرشان. من خودم را آنجا خرج کردم... خاطرم هست یک بار آنقدر پای ضریحش گریه کردم، که اگر کسی پایش را روی سنگفرشهای اطرافم میگذاشت، خیس میشد! یادم هست هنوز، سؤال از روی تعجب و تردید آن مرد را که اشاره به اشکهای جاری روی زمین پرسید: این آبها از کجا آمده؟!
هنوز خودم هم نمیدانم این کار را به چه انگیزهای پیش خودم تبدیل به یک عهد ننوشته کردم که هر سال مقیّد بودم آنجا باشم و... به هر ترتیب، حالا خیلی چیزها عوض شده. من آرامتر از گذشته شدهام. گریههایم کمتر شده و بیشتر فکر میکنم. حتی موقعیّتهای "سوختن" را هم از من گرفتهاند. شاید اگر من با آن روش ادامه میدادم، تلف میشدم.
همان وقتها، که شمّههایی از احوالش را اینجا هم نوشتهام، وقتی به اوجش رسیده بودم، بیمقدمه، استاد تفکراتم را به تندی نقد کرد و روش جدیدی را ارائه داد. حالا که فکر میکنم، میبینم شاید اگر استاد چند ماهی دیرتر آمده بود سراغم، من با سکتهای، چیزی، از ادامه دادن مسیر باز میماندم. اگرچه اینها دلیل بر این نیست که راهرو خوبی هستم؛ نه. بحث سر روش و ممشاست؛ حالا این که من خیلی بیهمت و زمینگیرم، دخلی به این حرفها ندارد.
خلاصهاش کنم برایت. امسال شهادت إمام کاظم را خانهی دختر همسایهمان هستیم. دلخوشم به همین. اگر همجواری دختر همسایهمان ـ یا همان دختر موسی بن جعفر ـ نبود که دیگر دق میکردیم...**
شب جمعه
۲۴رجب
۱۴۳۳هـ.ق
طبق معمول در جوار کریمهی اهلبیت: حضرت فاطمهی معصومه
روحی فداها
ـ خدا این همجواری را از ما نگیرد ـ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست؟!/حافظ.
** نمیدانم چرا این پست را به نگارشی متفاوت از پُستهای دیگر نوشتم. حس و حالم اینطور بود.