بمیرید! بمیرید! و زین مرگ مترسید!*
امشب، رفته بودم خونهی مهدی اینا. تو مسیر، دیدیم یه سری جمعیت همینطور در طول کوچهشون، تکیه به دیوار نشستهن! بین بعضی خونههای محله، رفت و آمد خاصی بود.
بهش گفتم: خونهتون تهِ یه کوچهی باریک و طولانیه هیچ، از وقتی هم که وارد این کوچه میشی، باید هزارتا نگاه سنگین رو تحمل کنی!
گفت: آره، ولی اینکه امشب انقدر شلوغه، واسه اینه که یکی از همسایههامون، یه پیرزن نود و هشت ساله است که دکترا جوابش کردند. بچهها و نوههاش که خبر دار شدند، از راه دور و نزدیک کوبیدهن اومدهن اینجا. پیرزنه نابیناست. حافظهش رو هم از دست داده و هیچکس رو نمیشناسه. راه دفع ادرارش بسته شده و شکمش حسابی باد کرده. الآن چهار روزه. اینا منتظرن بمیره تا راحت بشه... اما هنوز داره زجر میکشه...
ـ خیلی بده که بدونی عزیزت داره میمیره. و بدونی که باید بمیره. و منتظر باشی که بمیره... .
۲. دلم گرفته. خستهام. احساس میکنم من، لیاقت راه خدا طی کردن رو ندارم. بارها اینو ثابت کردهم. از طرفی، نمیفهمم این الطاف خدا چه معنی داره...
ای کاش مثل اون پیرزن بودم. ای کاش اونقدر خلأ "خوب بودن" رو احساس میکردم، که دیگه نتونم زنده باشم...
نمیدونم چی بگم. چرا امشب هرچی مینویسم، پاک میکنم؟! امشب چه مرگمه... نمیدونم. تو این ـ حدود ـ دو سالی که اینجا رو نوشتم، انقدر تو نوشتن یه مطلب مِن مِن نکردم. نمیفهمم.
میدونی؟! بدبختیم اینجاست که (ببخشید اگه یه کم بیپرده حرف میزنم. کلا من همونطوری که تو زندگی عادی حرف میزنم، اینجا مینویسم. تو اینجا خود سانسوری ندارم. شرمنده!) تو مسائل معنوی، به اندازهی یه "شاش بند" شدن هم ناراحتی و دغدغه ندارم! ببین! اون پیر زنه، الآن میدونه که داره میمیره. یعنی چارهای نداره. قوانین عالم طبیعت، اون رو به سمت مرگ سوق میده، چه بخواد، چه نخواد. داره زجر میکشه. خسته است. مستاصله. در نتیجه، مشتاق مرگه. دوست داره بمیره... تا... تا راحت بشه.
چرا من، تو مسائل معنوی، از دست روح سرکش خودم، اونقدر خسته نمیشم که آرزوی مرگ معنوی کنم؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم، میفرمود: قبل از میرانده شدنتون، بمیرید. اختیارا بمیرید...
این حرفها یعنی چی؟ چرا از بعضی چیزها اونقدر دور شدم که حالت افسانه پیدا کرده؟! شاید اگه من هم "بعضی چیزها" رو ندیده بودم، مُنکر خیلی حرفها میشدم. نمیدونم...
نیمه شب
پنج شنبه
۱۶شوال
۱۴۳۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دیوان کبیر مولانا، غزل ۶۳۶.
کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید!
بمیرید! بمیرید! و زین نفس ببُرّید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان
چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید...