ألا إنّهم هم السّفهاء و لکن لا یعلمون!*
خدا همهی رفتگان شما رو بیامرزه. بابا بزرگ تعریف میکرد:
حدود شصت سال پیش؛ شاید هم بیشتر. اون دورانی که به طور کامل، استعمار خاورمیانه رو اداره میکرد. من، یتیم نوجوونی بودم که خرج مادر و دوخواهرم رو میدادم. یادمه که به طور قاچاق، از طریق خوزستان داشتم میرفتم عراق. توی مسیر، در یه منطقهی سرسبز و پر از درخت، (یادم نیست که پدر بزرگ گفته باشه دقیقا کجای خوزستان) دیدم یه آقایی وایساده و دور خودش کلی بچهی قد و نیم قدِ دبستانی جمع کرده. همینطور که سعی میکردم منو نبینه، خودمو لای نخلها مخفی میکردم و تا جایی که شد، نزدیک شدم تا بشنوم چی میگه.
رو به بچهها گفت: بچهها! بگید خدایا! به ما میوه بده! به ما رزق بده! به ما غذا بده!
همهی بچهها تکرار میکردند: خدایا! به ما میوه بده! به ما... .
و بعد، سکوت حکمفرما شد. بعد چند لحظه، اون مرد گفت: دیدید؟! دیدید خدا بهتون نداد؟! همیشه همینطوره! هرکس که از خدا چیزی میخواد، خدا بهش نمیده! حالا بیاید از یه راه دیگه امتحان کنیم. بگید: استالین! به ما غذا بده! به ما میوه بده!
بچهها یکصدا تکرار کردند: استالین! به ما غذا بده! به ما میوه بده!
اون مرد، بلافاصله از پشت سرش، یه کیسهی بزرگ خوراکی درآورد و ریخت جلوی این بچهها. بچههای جاهل و گرسنه؛ هجوم آوردند و هرکس به قدر زورش، غذا جمع کرد. بعد که آروم گرفتن و مشغول خوردن شدند، اون مرد ادامه داد: دیدید؟! دیدید استالین به شما غذا داد، اما خدا نداد؟! این که میگن خدا به آدمها غذا میده، دروغه! هروقت گرسنه شدید، بگید: استالین به ما غذا بده! اگه بخواید به اعتماد خدا بشینید...
(ژوزف استالین، رهبر ملعون حزب کمونیست شوروی که دیگه نیاز به معرفی نداره. برای دونستن بیشتر، تو اینترنت جستجو کنید.)
۲. بابا بزرگ میگفت ول کردم و به مسیرم ادامه دادم. اتفاقا و اتفاقا تو یه نقطهی مرز آبی ( که باز من یادم نیست که گفت کجا، شایدم اصلا از منطقهش اسمی نبرد. نمیدونم. چه بسا سواحل بصره بوده باشه. به هر حال: ) دیدم یه عدهای، در خفا، بستههای خیلی بزرگی رو دارن سمت کشتی میبرن که بار بزنن. پرچم بریتانیا بود و از قیافهها مشخص بود که بومی نیستند. نسبت به میزان باری که وجود داشت، افراد کمی برای حمل و نقل حضور داشتند. یک نفر که انگار رئیسشون بود، دائما تحریکشون میکرد و میگفت: زود باشید تا کسی متوجه نشده! یکیشون ـ همینطور که بستهها رو جا به جا میکرد ـ با خنده رو به اون یکی، گفت: هه هه! عجب خرایی هستند! حالیشون نیست** که چطور داریم میچاپیمشون! نفتِ تر و تمیز، و مفت...!
۳. با خودم گاهی اوقات فکر میکنم: بعدِ گذشتِ اینهمه آزار و اذیتهایی که از دست استعمار ـ در طول تاریخ ـ کشیدیم، واقعا چقدر و چقدر و چقدر ساده و پرت هستند، کسانی که هنوز و هنوز فکر میکنن برای غرب، مفاهیمی مثل "حقوق بشر"، ذرهای اهمیت داره.
سه شنبه
۷شوّال
۱۴۳۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*و**: ابتدای سوره بقره. ترجمه آزاد: بدونید! و خوب حواستون رو جمع کنید! که خر، خود احمقشون هستند! اما حالیشون نیست! تا زمانی که پرده های غفلت از جلوی چشمانشون کنار بره؛ اونوقت میفهمن که چه کلاه گشادی سرشون رفته!