۱. توی روستا که بودم، یه روز ظهر رفته بودم تجدید وضو کنم. تا شروع کردم به شستن دست و دو سه جرعه آب روی زمین خشک ریخت، دیدم یه بُز بزرگ با شاخهای خیلی عریض و طویلی که داشت، دوید طرفم! حدس زدم تشنه باشه. سرش رو میمالید به ظرف آبی که دستم بود. ظرف رو گرفتم جلوش اما دهانهی تنگ ظرف مانع بود. رفتم اون اطراف گشتم، یه ظرف بزرگ حلبی پیدا کردم. شاید حدود پنج لیتر آب میگرفت. پر از آبش کردم و گذاشتم جلوی حیوون زبونبسته. شروع کرد به خوردن...
نبودی ببینی چه سر و صدایی راه انداخته بود از خوردنش. یه گوسفند با برهش هم اونجا بودند که مستفیض شدند از اون ظرف آب!
همینطور که این بز آب میخورد، من زیر اون آفتاب داغ تو تشنگی میسوختم. یک دفعه یاد این شعر محتشم کاشانی افتادم که:
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم زقحط آب سلیمان کربلا!
اینکه چه حالی شدم، بماند... اما شعلهی بغضش تو دلم موند، تا شب، که آتیش به خرمن دل اهل مسجد زدم با این بیت و مردم روزهداری که تشنگی و گرما رو بهتر از هرکسی شاید میفهمیدند، زار زار گریه میکردند و من براشون خوندم:
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا...**
2. جالب بود که همون شب، وقتی میخواستم این روضه رو شروع کنم، به مستمعین گفتم که من امروز یه همچنین صحنهای دیدم و یه حیوونی آب خواست و من آبش دادم و... ( تا آخر داستان)؛ اما اسم نبردم که کدوم حیوون و کجا. طبیعتا اونجا بز و گاو و گوسفند و شتر و اسب و اینا زیاد پیدا میشد. ولی همین که شروع کردم، پسر صاحبخونهمون که جلوی منبر نشسته بود، خیلی بلند و بیخیال، با همون لهجهی مخصوص به خودشون پرید وسط حرفم و رو به مردم گفت: بُز ما رو میگهها!!
صبح یکـ شنبه
شانزدهم رمضان المبارک
۱۴۳۳هـ.ق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* محتشم کاشانی./
** این که اینجا محتشم اینطور سروده، دلیل داره. الآن زبون روزه هستم و نمیتونم محکم حرف بزنم، ولی اینطور یادمه: روایتی هست از پیغمبر خاتم صلی اللـه علیه و آله و سلّم به این مضمون که اگه مهمون اومد خونه تون و هیچی هم نداشتید، از آب دریغ نکنید؛ یا با آب حتما ازش پذیرایی کنید. محتشم هم سوزن اعتراضش روی این نقطه است که اینها مهمان نوازی نکردند که هیچ، خودشون آب نیاوردند باز هم هیچ، راه آب رو ـ حتی بر نوزادان ـ بستند...