فإنّ مع العسر یسراً... إنّ مع العسر یسراً...*
1. امسال، توفیقی شد و برای تبلیغ، نیمهی اول ماه مبارک رمضان رو به مناطق محروم جنوب استان کرمان رفتیم. حلقهای تبلیغی متشکل از حدود ده نفر طلبه! در مناطق و روستاهایی که از کرمان بیشتر از سیصد کیلومتر دور افتاده بودند، رفتیم. وقتی به مرکزیترین شهر این روستاها رسیدیم، دو تا ماشین کرایه کردیم و شروع کردیم دونه دونه سر هر روستا، و اونها هم با بزرگواری ما رو پذیرفتند. و اینطوری بود که هرکس یه روستا رو دست گرفت و شروع کرد به کار.
البته دوستان ما قبلتر از این برای فعالیتهایی ـ مثل برق و آبرسانی به روستاهای محروم اون مناطق ـ فعالیتهای خوبی داشتهند. اما من دفعهی اولم بود که باهاشون میرفتم، و هدف این سفر، صرفا تدریس و منبر بود، نه اصلاح و آبادانی.
دو هفتهای که اونجا بودم، همهش خاطرهست. با اینکه روزها و شبها وقتم پر بود، اما وقتی هم که فرصتی پیش میومد، زورم میومد بنویسم!
از شیطونی بچههای روستا و اشتیاقشون به جایزهها و کلاسهای قرآن بنویسم؟ یا از اعتیاد مردان روستا و شرکت نکردن اونها توی جلسات؟ از سختی کشیدنهای کمنظیر زنان روستا و نون پختنها و آب آوردنهاشون بنویسم یا از شور و شوق اونها برای یادگیری کتاب خدا؟ از سؤالهای اهالی روستا بنویسم یا از خوابآلودگی پایِ منبرِ اهالی کشاورز؟
واقعا روزهای جالبی بود...این دو هفته، خیلی چیزها به من یاد داد.
2. همین که کنار مردمی نفس بکشی که در سختی زندگی میکنند، خودش حال خاصیه. اینجایی که من رفتم، آب نداشتند. برقشون هم زیاد تعریفی نداشت؛ گاهی قطع میشد، گاهی هم ضعیف بود، طوری که دیگه کولر گازی میرفت رو حالت پنکه و بیشتر هوای گرم میداد.
استفاده از توالت و حمام، تو این روستا یه فعالیت زمانبر و سخت و طاقتفرسا بود! مثلا باید میرفتند تا منبع آبی که بود و آفتابه رو آب میکردند و بعد میبردنش سمت دستشوییهایی که حداقل تا خود خونه، پنجاه ـ شصت متر فاصله داشت. و اضافه کنید سختیِ بیابونی بودن دستشوییها رو! یعنی طراحی توالتها طوری بود که تا کمر فقط دیوار داشت، بدون هیچ درب و پردهای، و بدون هیچ سقف و چراغی!
فقط خوبیش این بود که چون از خونههاشون دور بود، اگه کسی قصد داشت بیاد، از صدای پاش متوجه میشدند و "اوهومـ"ـی میکردند و حالی طرف میکردند که مثلا ما اینجا مشغولیمها! مزاحم نشو!
چقدر من سر همین طرز دستشویی ساختنشون، بهشون نصیحت کردم! اینکه مثلا این چه طرز ساختنه؟! حالا چراغ هیچی، ولی چرا دستشوییهاتون در و دیوار و سقف نداره؟
3. حالا توالت دست و پا شکستهای بود، اما حمام که دیگه به طور کلی اونجا مفهومی نداشت! تقریبا تمام اهالی روستا، کشاورز بودند و زمینهاشون "موتور آب" داشت. یه دستگاهی که با گازوئیل ـ و بعضا برق ـ کار میکرد. از عُمق چهل ـ پنجاه متری زمین، آب شیرین و خنک رو میکشید بیرون و با فشار زیادی میریخت روی خاک تشنه. گاهاً این موتور آبها، روی یه حوضچهای آبشون رو خالی میکردند. اهالی روستا، هر وقت میخواستند، میرفتند تو این حوض و آبتنی میکردند و به اصطلاح حمامشون این بود! حالا تصور کنید وقتی زیر لولهی موتور آب میایستادی برای استحمام، تا شعاع دویست متری به وضوح معلوم بودی! حالا این که من برای تابلو نبودنِ وقت استحمام، چکارها که نکردم، بماند!
4. نکتهی بسیار دردناک و گریهآورش ـ زجرکشیدهها کجای مجلس نشستهاند؟!! ـ این بود که این "موتور آب"، در فاصلهی چند کیلومتری روستا بود و تا اونجا با موتورسیکلت، ده دقیقه راه بود. بعد اینها، فقط روزها موتور آب روشن میکردند و شبها خاموش بود!
تصور کنید حال کسی رو که نیاز به حمام داره و ساعت سهی نصفه شبه! ـ میبینم صدای نالهها داره بلند میشه!! ـ
خلاصه... اما شاید هیچکدوم از اینها، به اندازهی گرمای هوا منو اذیت نکرد. البته اینایی که دارم مینویسم، نه برای اینه که آه و ناله کنم که: "آخ! بدونید چقدر به ما سخت گذشت و..." نه بابا! واقعا از اینکه یاد روزهای گذشته میافتم، لذت میبرم. دارم مینویسم که یادم بمونه و کسی که میخونه هم بدونه که دین، بیزحمت به دست ما نرسیده. این دردسرهایی که من مینویسم، یک قطره است از دریای زحمات رسول خدا صلی اللـه علیه و آله.
5. گرمای هوا، اونجا بدون مبالغه بالای پنجاه و پنج درجه بود. هوا به شدت گرم. جوری که خودِ اهالی از گرمای هوا کلافه میشدند.
روز سوم چهارم اقامتم بود، که یه بعد از ظهری رفته بودم سر موتور آب، خودمو بشورم. صاحبخونهم، که پیرمرد جالبی بود ـ که سعی میکنم وصفش رو بیشتر بنویسم ـ بهم گفت: "جوان! بیا به خودت رحم کن و برگرد! اینجا هوا گرمه، این چند شبه خیلی کم خوردی و من واقعا نگرانت هستم. هوای اینجا گرمه و تو به جای غذا فقط آب میخوری و در طول روز اذیت هستی. برات بلیت میگیریم و میفرستیمت بری! این رو به خاطر خودت میگم، و الّا بودنت اینجا برای ما افتخاره و تو اگه سه سال هم بخوای خانهی من بمونی، من در خدمتت هستم...".
6. و خود این پیرمرد کشاورز، زیر اون گرما، روزها میرفت سر زمین کار میکرد و مثل مرد روزه میگرفت.
"مردان آهنین"، اونهایی نیستند که تلویزیون نشون میده چیزهای سنگین بلند میکنند، اما روزی هفت/هشت/ده وعده غذا میخورند؛ نه! اونها "مردان نازنین"اند! عزیزم! روزی ده وعده غذا کمت نشه یه وقت؟! ضعف نکنی! (دو جملهی آخر خطاب به "مردان نازنین" تپل مپل این مرز و بوم بود!)
"مرد آهنین"، صاحبخانهی کشاورز زحمتکش من بود که در دمای بالای پنجاه و پنج درجه، میرفت زیر آفتاب هندونه/ذرت/کنجد میکاشت و تا شب چند بار میرفت سر زمین و برمیگشت و روزه هم میگرفت. یکی دو سحر خودم دیدم که خواب موند و روزهش رو هم گرفت، عین مرد!
7. و صد البته در این روستا، روزهخور هم زیاد بود. کسانی که دائم میگفتند: "نمیتونیم!" و وقتی میگفتم چرا عیسی (همون پیر مرد میزبانم) میتونه؟ میگفتند: او از جوانی عادت کرده!
میگفتم: خب شما هم بگیرید تا عادت کنید! اون هم از اول که براش ساده نبوده! از یه جا شروع کرده! شما هم شروع کنید!
8. برنامههامون رو هر روز صبح شروع میکردیم. ده تا یازده کلاس پسربچهها، از سنین ابتدایی تا سوم راهنمایی. بچهی دبیرستانی نداشتیم. بهشون قرآن یاد میدادم و یه کمی هم داستان و شوخی و خنده و جایزه و بازی با "دارت" هم چاشنی کار بود!
ساعت یازده تا دوازده صبح، دختربچهها. اونها هم تو همین طیف سن، و کوچکتر بودند. ساعت دوازده هم خانمها میاومدند برای جزءخونی قرآن. تا نزدیکی اذون ظهر قرآن میخوندند و اشکالاتشون رو میگرفتم. بعد اگر وقت اضافه میاومد، سؤالاتشون رو میپرسیدند؛ اگر وقتی نمیموند که هیچ.
نماز ظهر و عصر رو میخوندیم و بین دو نماز، در حد پنج دقیقه احکام میگفتم. در بین نمازهای ظهر و عصر، با توجه به سؤالات مفید اهالی، بحثهای جالبی درگرفت. مباحثی مربوط به مهریه، عقد عروسی، زکات و خمس، و احکام روزه؛ که گاهی ـ به خاطر مسلسل سؤالات! ـ بیشتر هم میشد.
بعد نماز، یه گپی با جوونهای روستا میزدم و دیگه ساعت میشد حدود دو. در اینجا دهن من از شدت خشکی و تشنگی، به تلخی میزد! و خوابم میگرفت. اگه میشد، یه چرت میزدم، اما بعضی روزها از بس گرم بود، خواب به چشم نمیومد. تا حدود پنج عصر، سعی میکردم چُرت بزنم و بعضا موفق میشدم. اگه هم خوابم نمیبرد، یه کتابی چیزی میخوندم تا عصر.
ساعت پنج، قرار یه روز در میون ما، با یکی از جوونای روستا این بود که بریم سر زمین، تا من تنی به آب بزنم. بعد که برمیگشتیم، یه ساعتی وقت بود. این ساعت، ساعتِ فراغت من بود در بین تمام اوقاتی که اونجا بودم؛ یعنی بین حدود شش و نیم تا هفت و نیم. این موقعها، معمولا میرفتم تو فکر. جملهای که خیلی تو این ساعتها میشنیدم، این بود: "چیه حاج آقا؟ تو فکری؟!"
علتش شاید در این بود که انگار دم غروب، یه غربت خاصی روستا رو تو خودش میگرفت. گرد و غبارهای بزرگی به پا میشد و نارنجی بودن فضا، به اضافهی رنگ خاک شدن آسمون و... فضای غریبی بود خلاصه.
بعد میرفتیم مسجد. فاصلهی مسجد، تا محل اسکان، حدود ده دقیقه پیادهروی بود. تمام مسیر هم خاکی بود، طوری که پا رو که میذاشتی زمین، بعضی وقتها تا مُچ رو خاک نرم میگرفت! لذا از سوی من، مفهومی به نام "جوراب"، در همون روزهای اول به فراموشی سپرده شد!
نماز مغرب و عشا رو که میخوندیم، دیگه هلاک بودیم!
9. روزهای اول راجع به "ثواب افطاری دادن" صحبت کردم. روزهای بعد، بعد از نماز، مسجد پر میشد از شور و شوق پخش کردن رطبهای تازهای که اهالی از نخلستانهای خودشون چیده بودند و ریختن آبجوش از فلاکسها و سقایی کردن با کلمنهای پر از آب یخ و... و عجب فضایی بود.
بعد نماز عشا، دو سه دونه خرما و یه استکان آب جوش و دو سه لیوان آب یخ میزدیم و یا علی! میدویدیم سمت خونهای که دعوت بودم! معمولا، هر شب یکی از اهالی برای افطار دعوتم میکرد. یه شب هم بدون هماهنگی، دو نفر با هم تدارک دیده بودند! دیدنی و خندهدار بود صحنهی خروج من از مسجد و دو نفری که با هم میگفتند: امشب مهمان مایید! و جر و بحث بعدش... .
10. یه صفحه "دارت" خریده بودیم برای سرگرمی جوونا. یه روز بچهسالترها با دستهای کثیف، بردنِش تو بیابونِ خدا و با خاکی و گِلی تزئینش کردند! چون امونت بود؛ بهشون گفتم: برید تیرهاش رو بشورید. اینها هم ساده! تو عمرشون "دارت" ندیده بودند بندگان خدا! صفحهی دارت رو برداشتند گذاشتند توی تشت پر از آب!! صفحهی دارت هم انگار از نوارچسبهای پلاستیکی بود و و بعد چند ساعت از هم وارفت!
11. تا اینجای مطلب رو وقت برگشتن، تو فرودگاه بندرعباس نوشتم. الآن تو خونهی پدری نشستهم و اگه بخوام نکاتی که برای خودم جالب بود رو بنویسم، خیلی طولانی میشه. البته ممکنه همینها هم برای کسی که میخونه و توی اون محیط نبوده، جذاب نباشه. به هر حال اگر حس نوشتن بود، باشه برای پستهای بعد.
نگارش در شب جمعه
چهاردهم
ارسال در صبح شنبه
نیمهی رمضان المبارک
1433هـ.ق
روز میلاد امام زیباروی بخشندهام
حضرت حسن المجتبی علیه السلام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ارتباط این دو آیه با مطلب چیه؟ هان! عرض می کنم!
وقتی میخواستم برم، پرس و جو کردیم و فهمیدیم سفر راحتی نیست. اما دل رو زدم به دریا و رفتم. بعد دیدم همونطور که فکر میکردم بوده و مشکله. اما سختی هایی که وجود داشت، آغشته به شیرینی خاصی بود. یعنی در عین سختی، در عین شدت، یه رحمت خاصی حاکم بود.
گفتنش سخته؛ اما اجمالا بگم که همه ش این آیه تو ذهنم میومد و زمزمه میکردم و میدیدم که سختی ها، هم تلخه و هم نیست! هم شیرنیه و هم نیست! و خلاصه عجیبه!/سوره شرح، آیه ۵و۶.