یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

شب‌های قدر نزدیکه. به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم اگه خدا بخواد با من بر اساس اعمالم رفتار کنه کارم زارِ زاره. هفده شب از ماه رمضان گذشت. ما کجای کاریم؟ تا حالا شده از خودمون بپرسیم کجای کاریم؟ یعنی اگر همین الآن قیامت برپا بشه، با اعمالی که تا الآن انجام دادیم، کجای بهشت یا جهنم خونه‌ی ماست؟!
           شاید چهار سال پیش بود که یه شب قبل از خواب این فکر خیلی منو توی خودش فرو برد:
           درسته ما یه سری کارها انجام می‌دیم و در طول عمر باهاشون مشغولیم؛ ولی خیلی‌هامون جایگاهمون خیلی بهتر، یا خیلی بدتر از اونیه که فکر می‌کنیم. این از مفهوم آیات و روایات برمیاد. این رو داریم که آدم نسبت به مرتبه‌ی معنویِ خودش یا دیگران یه تصوری داره، اما پرده‌‌ها که کنار می‌ره می‌فهمه "واقعیّت"، اون چیزی نبوده که او خیال می‌کرده و خودش یا دیگران، در مراتب بسیار متفاوتی از تصورش قرار دارند؛ حالا بهترند، یا بدتر.
           با خودم می‌گفتم یعنی من کجام؟ الآن چه جایگاهی دارم؟ اگه همین الآن بمیرم، چی می‌شه؟
           همون شب خواب دیدم که من از دنیا رفته‌م و آشنایانم منو دفن کرده‌ن و من توی یه قبر محبوس شده‌م.
           من دو تا بودم، یکی اون بدن دنیوی من بود که توی کفن پیچیده بودند و دراز به دراز افتاده بود روی زمین و هیچ کاری ازش نمیومد، یکی خودم بودم، که به اون بدن نگاه می‌کردم! توی خواب، می‌فهمیدم که من دو تا هستم، می‌فهمیدم که اون جسم، بدن دنیوی خود منه که سال‌ها ازش در راه خوب و بد کار کشیده‌م و حالا بی‌جون، زیر زمین مدفونه. این‌طور ادراک می‌کردم که "حقیقتِ من"، خیلی بالاتر از اون جسمه، و "من"، در واقع "منم"، نه اون جسم ِ بی‌روح؛ ولی با این حال نسبت به اون بدنِ عنصری و مادّی، محبتی احساس می‌کردم و تعلق خاطر داشتم. انگار که ناخودآگاه کنارش ایستاده بودم تا ازش مراقبت کنم!
           نگاهمو از بدن برداشتم و به قبر خوب نگاه کردم. از اندازه‌ی قبور عادی، خیلی بزرگ‌تر بود؛ شاید مساحتش دوازده متر می‌شد و کمتر از دو متر ارتفاع داشت (توی روایات هست که قبر هرکس، به میزان معرفت و ایمانش، وسعت پیدا می‌کنه. برای برخی تا جایی که چشم کار می‌کنه، قبرشون از هر طرف وسیعه و برای خودش عالمیه). یه نور مبهمی ضعیفی هم از یه جایی بهش می‌تابید و تاریک نبود، من همه چیز رو خیلی خوب می‌دیدم، در عین حال روزنه‌ای هم به جایی نداشت!
           دیدم لاشه‌ی چند تا مار و عقرب و سوسک اطراف بدنم افتاده، و دیواره‌ها و سقف قبر، تار عنکبوت گرفته. غیر از این‌ها، چیز دیگه‌ای نبود. من بودم و اون بدن و اون حیوانات، و دیواره‌ها، سنگی و سالم و صاف بودند و مشخص بود که راه نفوذ حشرات دیگه‌ای توی توی قبر نیست.
           در اینجا به من گفتند: جایگاه تو در همین حدّه! و مدّت زمانی که باید در عالم برزخ تا قیامت طی کنی، چهارصد ساله که توی همین قبر خواهی بود و جای دیگه‌ای نمی‌تونی بری! تو عذابی نداری، اما انیس و مونس و همنشینی هم برات نیست. چهارصد سال باید همینجا باشی، تا در صور بدمند و روز قیامت بشه.
فکر اینکه من باید چهارصد سال توی این قبر تک و تنها بمونم، داشت دیوونه‌م می‌کرد! اصلا برام هضم نمی‌شد. یادمه از ذهنم گذشت که توی دنیا، وقت بیکاری مطالعه‌ می‌کردم؛ اما اینجا حتی یک همچنین امکانی هم نیست که خودم رو از تنهایی دربیارم.
           همونجا فهمیدم که همین تنهایی، چقدر می‌تونه شکنجه‌ی بزرگی باشه!
           به من فهموندند که: تو همینی! به خودت نناز! "هیچّی" (به "چ" تشدید بدید و محکم بخونید!) هیچّی نداری! تو صفرِ صفرِ صفر هستی! و اعمال تو، به قدری نبوده که حتی بخواد برات انیس و مونسی بشه در عالم قبر...
           ما خیلی از حقیقت دوریم. از واقعیت دوریم. ما توی تشویش این جهانِ اعتبار و مَجاز و ظلمت و محدودیّت، انقدر غرق شدیم که عالَم واقع و حقیقت و نور و تجرّد رو فراموش کردیم...
           تحت هجمه‌های دشمنان دین، از تفکر خودمون پاپس کشیدیم. بهمون گفتند: این حرف‌ها چیه؟ این‌ها تحجره! اینا دیگه قدیمی شده! اینا دروغه! اینا...
           غافل از اینکه با یاوه‌سرایی در تهِ چاه‌های عمیق، نمی‌شه وجود خورشید رو انکار کرد. باور کنیم عالم دیگری هست. باور کنیم غیبت و دروغ و دزدی و تقلب و پدرسوختگی، حاصلی  جز "آتش" نداره. باور کنیم صفا و یکرنگی و صداقت و تدیّن، تبدیل به نور و بهاء و بهجت می‌شه. و البته، اگر نفهمیم، دیر و زود به ما می‌فهمونند. با عارض شدن سکرات مرگ، پرده‌های ظلمت از دل کنار می‌ره و حقایق امور رو به ما نشون می‌دن و می‌فرمایند:

فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدیدٌ!*

پس ما پرده را از روى دیدگان تو برداشتیم! و چشم تو امروز چشم تیزبینى است!

جمعه
هفدهم رمضان المبارک
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره ق، آیه 22.
تیتر از لسان الغیب رضوان اللـه علیه.

۰۵ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۲۰

           معمولا جواب مسیج نمی‌دم. قبلاها که جوون‌تر بودم اس‌ام‌اس باز قهّاری بودم. اما الآنه مدتیه اصلا حال و حوصله‌شو ندارم. بیشتر تماس‌هام می‌مونه بی‌پاسخ حتی.
           تو تاکسی بی‌کار نشسته بودم، گفتم بذار یه کم با محمدصادق حال و احوال بپرسم! یه مدتیه از زندگی ناامید شده. می‌خواد از حوزه بره. می‌گه من لیاقتشو ندارم. آدم بشو نیستم.
           اس‌ام‌اس دادم:
           + چند چندی؟ (اصطلاحه. یعنی چطوری؟)
           ـ دو رقمی عقبم. بعیده بتونم جبران کنم.
           + ReMatch کن!
           ـ آخ! کاش می‌شد... 

شب جمعه
29 ـ 1 ـ 1434
ارسال: شب پنج شنبه
13 - 2 -1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تیتر از شیخ بهایی.

۰۶ دی ۹۱ ، ۲۰:۲۹

           دیدید بعضی وقت‌ها الفاظی که به زبون میاد، از فکرمون سبقت می‌گیره و قبل از تأمل صحبت می‌کنیم؟
           داشتم وضو می‌گرفتم و توی آینه به خودم نگاه می‌کردم، یک دفعه بی‌اختیار ـ بدون این‌که تازگی این جمله رو خونده باشم یا اصلا از قبل توی ذهنم بوده باشه ـ از دهنم پرید: یا جُنادَة... اِسْتَعِدْ لِسَفَرِک... قبلَ حُلُولِ أجلِک...
           تعجب کردم! عجب! این عبارت از کجا اومد؟! این جمله رو کی گفت؟!
           فکر کردم... یادم اومد فردا (یعنی هفتم صفر، بنا بر روایت صحیح‌تر از بیست و هشتم ماه) شهادت آقا امام حسن مجتباست ـ علیه السلام‌ـ.
           حالا قضیه چیه؟ خودتون کاملش رو بخونید:

۳۰ آذر ۹۱ ، ۱۳:۲۵