یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

           می‌خواستم از مدرسه بزنم بیرون و برم چند تا کار انجام بدم که دایی زنگ زد و گفت کارم داره و اگه می‌تونم برم یه سر پیشش.
           قرارمون شد برای بعد از نماز عشا.
           نمازمو توی مدرسه خوندم و اومدم که آماده شم برم، یادم افتاد اصلا پول کرایه ندارم. کارت عابر بانکی که توش پول داشتم رو گم کرده‌م باز دوباره!
           خجالت کشیدم از بچه‌های مدرسه پول قرض کنم. اس‌ام‌اس دادم به دایی که:
           سلام! من معذوریتی برام پیش اومده و نمی‌تونم بیام اون‌طرف‌ها. می‌تونی خودت بیای؟
           جواب داد: آره. نُهِ شب دم مدرسه باش.
           نشسته بودم توی حجره، حال مطالعه نداشتم.
           هوس نون سنگک زده بود به کله‌م، عجیب! مث زن حامله ویار کرده بودم! از مدرسه تا نونوایی سنگک هم دستکم بیست دقیقه راهه. تصمیم گرفتم برم نون بخرم که باز دوباره یادم افتاد پول ندارم!
           دایی اومد و رفتم سر خیابون ببینمش. از کربلا اومده بود. روبوسی کردیم و حال و احوال و چه خبر و چطوری و مخلصیم و ببخشید که وقت نداشتم برسم خدمتتون و ما باید می‌اومدیم و از این صحبت‌ها. همین‌طور که صحبت می‌کردیم، در ماشینش رو باز کرد. نگاهم افتاد به سه تا نون سنگک قد بلند و خوش‌تیپ!
           یکی‌ش رو تا زد و گذاشت تو یه پلاستیک: برای خودمون نون گرفتم، برای شما هم خریدم بخورید! یکی بسه‌تونه؟
           ـ آره بابا! زیادمون هم هست!
           قند توی دلم آب شد...
           بعضی قصه‌ها پیش میاد که صفحه‌ی دلت Refresh بشه! بعضی وقت‌ها انگار حواسمون بهش نیست. یه داستان خیلی پیش پا افتاده ـ ولو شده به بهونه‌ی یه چیز ارزون‌قیمت ـ سر هم می‌کنه که بگه: عزیزم! همه کاره منم! فقط من رو بپرست، فقط از من بخواه!

 

نگارش در:
شب پنجشنبه
27 ـ 02 ـ 1434
ارسال در:
شب پنج شنبه
11ـ03ـ1434



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آیه‌ی تیتر: 15 از سوره‌ی فاطر.
یعنی: ای مردم! همه شما محتاج به خدایید و فقط خدا بی نیاز و ستوده است.
چقدر این آیه رو دوست دارم!
تلنگریه بین این همه "منم، منم" گفتن‌های ما.
آب پاک رو می‌ریزه روی دست و خیلی محکم می‌گه: شما همه فرع و مَجاز و سایه‌اید! اصل و حقیقت و نور، فقط اوست، جلّ جلاله.
به قول ملّای رومی:
باد  ما و  بودِ   ما  از  دادِ  توست
هستی ما جمله از ایجاد توست...
و به قول خواجه شیراز:
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال  آب  و   گِل   در   رَه  بهانه...
یا اللـه!

۰۴ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۴۱

           یک بنده‌ی خدایی زنگ زده بود، می‌گفت فلان وسیله‌مون خراب شده، می‌خوام یه نو بخرم؛ پول داری بهم قرض بدی؟ یا جایی رو سراغ داری که قسطی بفروشن؟
           گفتم: الآن با این وضع بازار که کسی قسطی نمی‌فروشه، اما برات ردیفش می‌کنم. غصه نخور!
           ـ می‌خوام دور و برِ چهارصد تا شش‌صد تومن پولش باشه.
           ـ عیبی نداره. می‌پرسم برات جور می‌کنم.
           ـ یه چیزی باشه که برام کار کنه دیگه. خراب نشه.
           خلاصه یه مقداری راجع به این موضوع و کمّ و کیف جنسش صحبت کردیم و من هِی بهش امید می‌دادم که عیبی نداره من برات می‌خرم و از این جور صحبت‌ها.
           یکی از رفقا نشسته بود پای مکالمه‌مون و داشت گوش می‌داد. بعد که قطع کردم، گفت: یه جوری با بنده‌ی خدا حرف می‌زنی، که کسی ندونه خیال می‌کنه تو یا مغازه‌ی فروش اون جنس رو داری، یا خرپولی! آخه آدم حسابی! تو پولت کجا بود؟ تو خودت یه عالمه بدهکاری! چرا الکی وعده می‌دی به مردم؟ یه کلام بگو نمی‌تونم برات بخرم!
           گفتم: ای بابا! تو انقدر هم نمی‌تونی ببینی که من با زبون گرم به یکی امید می‌دم؟ من که قراره بهش بگم "نشد"، چرا اولش نگم "انشاءاللـه انجام می‌دم" و امید داشته باشم و به اون هم امید بدم؟
           چی از ما کم می‌شه اگه اطرافیانمون رو نسبت به قضایایی که حتی می‌دونیم به جایی نمی‌رسه، خوشحال نگه داریم؟
           گاهی وقت‌ها اصلا عمر طرف نمی‌رسه به این‌که نهایتِ اون کار رو ببینه! چه دلیلی داره که بخوایم از عاقبت نامعلوم اون کار نا امیدش کنیم؟ 

           حرف که دیگه پولی نیست! وعده بده! وعده‌ی حتمی هم نه، ولی میگیم انشاءاللـه درست می‌شه! انشاءاللـه انجام می‌شه! و تا جایی هم که می‌تونیم برای انجام شدن نیاز اون، تلاش می‌کنیم. حالا دیگه اگه نشد، یه حرف دیگه است.
           صحبتِ تو، من رو یاد مثال خیلی جالبی انداخت که مرحوم آقای سیدهاشم حدّاد ـ رضوان اللـه علیه ـ می‌فرمود:

           "میفرمودند: هیچ‌کس را از رحمت خدا نباید محروم کرد، چرا که کار به دست ما نیست؛ به دست اوست سبحانه و تعالى. اگر کسى به شما التماس دعا گفت، بگو: دعا میکنم. اگر گفت: آیا خدا گناه مرا مى‏آمرزد؟ بگو: مى‏آمرزد. و قِس علیه فَعْلَلَ وَ تَفَعْلَلَ. وقتى کار به دست اوست چرا انسان از دعا کردن بخل بورزد؟ چرا زبان به خیر و سعه نگشاید؟ چرا مردم را از رحمت خدا نومید کند؟

مرحوم حاج سید هاشم حدّاد

           همیشه باید انسان مثل آن پدر باشد که به اطفال گرسنه و پریشان خود نوید میداد، نه مثل آن مادر که بر وعده و نوید هم بخل مى‏ورزید.

           پدرى در کربلا بچّه‏هاى بسیار داشت، و در نهایت فقر و پریشانى زیست مى‏نمودند. در اطاقشان یک حصیر خرمائى بود و بس. نه لحافى، نه تشکى، و نه متّکائى. پیوسته ایشان در عسرت و تنگدستى و گرسنگى روزگار میگذراندند، و هر چند ماه یکبار هم نمى‏توانستند آبگوشتى بخورند.

           بارى، یک شب که پدر به منزل آمد و اطفال را گرسنه یافت شروع کرد به نوید دادن که: اى بچّه‏هاى من غصّه نخورید، صبر کنید تابستان که بشود من سرکار می‌روم و پول فراوانى بدست مى‏آورم، آنوقت شما را سوار عَرَبانَه (درشکه) میکنم و براى مادرتان با بقیّه‌ی اهل منزل یک عَرَبانه علیحده (جدا جدا) میگیرم و همه را سوار میکنم. اوّل مى‏برم به زیارت سیّدالشّهداء علیه السّلام، بعد با همان عَرَبانه میبرم به زیارت أبا الفضل العبّاس علیه السّلام. ب

عد سوار عربانه مى‏شویم و مى‏آئیم در فندق (هتل) ... براى هر یک از شما جداگانه یک بشقاب چلو کباب میخرم و میگویم براى شما هریک، یک کاسه ترشى هم بیاورد. بعد از اینکه اینها را صرف کردید، باز با عَرَبانه مى‏برم شما را به محلّ (مغازه‌) پرتقال فروشى و هر چه بخواهید پرتقال میخرم، و سپس پرتقالها را در عربانه گذارده با شما به منزل برمیگردیم.

           به اینجا که رسید، زن به او هِىْ زد که: چه خبرت است؟! تمام پولها را که تمام کردى! چقدر خرج میکنى؟!

           مرد گفت: چکار دارى تو؟! بگذار بچّه هایم بخورند!

           قضیّه‌ی ما و انفاق ما، عیناً مانند انفاق همان مرد است که در اصلش و مغزش چیزى نیست، پوک است و خالى؛ امّا آن زن به این انفاقِ وعده‏اى هم بخل مى‏ورزد، ولى مرد با همین وعده‏ها بچّه‏ها را شاد و دلگرم نگه میدارد.

           وقتى براى انسان مسلّم شد که: لا نافِعَ وَ لا ضآرَّ وَ لا رازِقَ إلّا اللهُ، چرا ما از کیسه خرج کنیم؟ و یا در انفاق خدا و گسترش رحمتش بخل بورزیم؟ ما هم وعده میدهیم، و خداوند هم رحیم است و کریم؛ إعطا کننده و احسان کننده اوست."

 

سه شنبه
یازدهم ربیع
1434هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روح مجرد، ص558.

۰۳ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۴۷

آخ که چقدر دل‌تنگم...
آخ که چقدر دل‌خسته‌ام...
آخ که چقدر این زندگی کسل کننده شده برام...
آخ که چقدر "چقدر"!
به چیِ دنیا دل ما خوشه؟!



متأسفانه مدتی هست احساس می‌کنم اطرافیانم از با من بودن، هیچ لذتی نمی‌برند...

حق دارند.
تلخ شده‌م...

۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۱۸

           داستانى که از نظر خواننده مى‏گذرد، مربوط به مشاهده‏اى است که براى استاد عالی‌قدرم، علامه‌ سید محمد حسین طباطبائى رضوان اللـه علیه، مؤلف همین کتاب دست داده و من (1) آن را قبلا از حضرت آیة اللـه جناب آقاى حاج شیخ مرتضى حائرى یزدى فرزند مرحوم حاج شیخ عبد الکریم حائرى یزدى مؤسس و بنیانگذار حوزه علمیه قم شنیده بودم، بعد عین شنیده خود را براى جناب استاد نقل کردم و ایشان آن را صحه گذاردند و امروز که روز چهارشنبه یازدهم جمادى الاولى سال 1398 هجرى قمرى است از ایشان اجازه خواستم داستان زیر را در بحث پیرامون برزخ درج کنم ایشان جواب صریحى ندادند ولى از آنجایى که به نظر خودم بهترین دلیل بر وجود برزخ است لذا نتوانستم از درج آن چشم بپوشم، و اینک آن داستان:

           در سالهایى که در حوزه نجف اشرف مشغول تحصیل علم بودم مرتب از ناحیه مرحوم والدم هزینه تحصیلم به نجف مى‏رسید (2) و من فارغ البال مشغول بودم تا آنکه چند ماهى (به خاطر تیرگی روابط ایران و عراق) مسافر ایرانى به عراق نیامد و خرجیم تمام شد، در همین وضع روزى مشغول مطالعه بودم و دقیقا در یک مسئله علمى فکر مى‏کردم که ناگهان بى پولى و وضع روابط ایران و عراق رشته‌ی مطلب را از دستم گرفته و به خود مشغول کرد، شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم درب منزل را مى‏کوبند. در حالى که سر روى دستم نهاده و دستم روى میز بود برخاستم و درب خانه را باز کردم، مردى دیدم بلند بالا و داراى محاسنى حنایى و لباسى که شباهت به لباس روحانى عصر حاضر نداشت نه فرم قبایش و نه فرم عمامه‏اش، اما هر چه بود قیافه‏اى جذاب داشت.

           به محضى که در را باز کردم سلام کرد و گفت: من: شاه حسین ولى! پروردگار متعال مى‏فرماید: در این مدت هجده سال، کِى گرسنه‏ات گذاشته‏ام که درس و مطالعه‏ات را رها کرده و به فکر روزیت افتاده‏اى؟!
           آن گاه خدا حافظى کرد و رفت. (3)

           من بعد از بستن درِ خانه و برگشتن به پشت میز، تازه سر از روى دستم برداشتم و از آنچه دیدم تعجب کردم و چند سؤال برایم پیش آمد:
           اول: اینکه آیا راستى من از پشت میز برخاستم و به در خانه رفتم و یا آنچه دیدم همین جا دیدم؟! ولى یقین دارم که خواب نبودم.

           دوم: اینکه این آقا خود را به نام شاه حسین ولى معرفى کرد، ولى از قیافه‏اش بر مى‏آید که گفته باشد شیخ حسین ولى، لکن هر چه فکر کردم نتوانستم به خود بقبولانم که گفته باشد: شیخ. از طرفى هم قیافه‏اش قیافه شاه نبود. این سؤال هم چنان بدون جواب ماند تا آنکه مرحوم والدم از تبریز نوشتند که تابستان به ایران بروم (4) در تبریز بر حسب عادت نجف (که به وادی السلام می‌رفتم)، به قبرستان کهنه تبریز مى‏رفتم. یک روز به قبرى برخوردم که از نظر ظاهر پیدا بود قبر یکى از بزرگان است. وقتى سنگ قبر را خواندم دیدم قبر مردى است دانشمند به نام شاه حسین ولى! وقتی به تاریخ وفاتش نگاه کردم، دیدم حدود سیصد سال پیش از ملاقات ما، از دنیا رفته است!

           سؤال سومى که برایم پیش آمد تاریخ هجده سال بود که این تاریخ ابتدائش چه وقت بوده است؟ وقتى است که من شروع به تحصیل علوم دینى کرده‏ام؟ که من بیست و پنج سال است مشغولم، و یا وقتى است که من به حوزه نجف اشرف مشرف شده‏ام؟ که آنهم بیش از ده سال نیست پس تاریخ هجده سال از چه وقت است؟ و چون خوب فکر کردم دیدم هجده سال است که به لباس روحانیت ملبّس و مفتخر شده‏ام! (5)

 

شب جمعه
پنج ربیع
1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ یعنی مرحوم سید محمد باقر موسوی همدانی مترجم المیزان.

2ـ این مطلب صحیح نیست. آن خرجی‌هایی که از تبریز برای مرحوم علامه به نجف ارسال می‌شد، از طرف مرحوم والدشان نبود؛ چون ایشان در کودکی والدین خودشان را از دست داده بودند. اما به واسطه‌ی زمین‌هایی که سهم الإرث ایشان بود، از تبریز برایشان مقرری می‌رسید.

3ـ :عبارت این فرد، به نقل دیگری این‌طور آمده: من شاه حسین ولى هستم. خداوند تعالى مى فرماید: در این 18 سال، چه وقت تو را گرسنه گذاشتم که تو حالا مطالعه ات را رها کردى و به فکر این افتادى که روابط ایران و عراق تا کى تیره مى ماند و کى براى ما پول مى رسد؟ خداحافظ شما. (حکایات استاد، داستان‌های غیبی از زبان استاد کرباسچیان)
4ـ همان‌طور که در بالا گذشت پدر ایشان در سن کودکی مرحوم علامه از دنیا رفته بود.
5ـ ترجمه تفسیر المیزان، ج1، ص548؛ با یه کوچولو دخل و تصرف!
* تیتر از دفتر اول مثنوی معنوی:
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دو تو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زانکه در فقر است عز ذوالجلال./
شرح حکیم سبزواری بر مثنوی:
روزی دو: یعنی دو روز.
تا به فقر اندر: تا اندر فقر.
دو تو: دو لا.

آیه/روایت/شعر مناسبتری برای تیتر به خاطرم نیومد.

۲۸ دی ۹۱ ، ۱۷:۱۶

روایت شده است (ظاهرا از پیغمبر اکرم یا امیرالمؤمنین صلی اللـه علیهما و آلهما و سلّم) که:

إنَّ أکثرَ صیاحِ أهلِ النّارِ مِنَ التَّسْوِیفِ


بیشترین ناله و فریاد و ضجه‌ی اهل جهنم

به خاطر حسرتِ عقب انداختن و "امروز و فردا" کردن‌هایی است
که در دنیا می‌گفتند و در انجام کار خیر اهمال می‌کردند...*

شب یکـشنبه
اول ربیع الأول
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* برای پیدا کردن این حدیث در منابع اهل تشیّع و تسنن، خیلی گشتم، اما عین این عبارت را جز در "جامع السعادات نراقی، ج3، ص59" پیدا نکردم. جای دیگری هم دیدم که ظاهرا عبارات جامع السعادات را استفاده کرده بود و هیچ‌کدام منبع حدیث را ذکر نکرده بودند.

و دیدم به عبارت: "مِن سَوْف" هم نقل شده، اما منبعی برایش ندیدم و در کتب اهل تسنن هم بدون ارجاع نقل شده بود.
با توجه به وثوقی که به مرحوم ملامهدی نراقی داریم و نقل علامه‌ی حسن‌زاده آملی این حدیث را، و همچنین متواتر بودن مفهوم حدیث، تقریبا ظن قریب به یقین حاصل می‌شود که این الفاظ از لسان معصوم علیه السلام نقل شده است.
و همان‌طور که می‌بینیم، عِطر این روایت، می‌رساند که از قلب صاحب نَفَسی صادر شده است. 


تیتر از: دفتر دوم مثنوی معنوی.
هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا به کلی نگذرد ایام کَشت...

۲۳ دی ۹۱ ، ۱۸:۴۷

از همان وقتی که شنیدم با سیاه‌غلامانت سر یک سفره می‌نشسته‌ای
دل توی دلم نیست...

آقا!
دل همیشه غریبم هوایتان کرده است...
هواى گریه‌ی پایین پایتان کرده است...

صبح شنبه
آخر صفرالمظفر
1434
قم المقدسة

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شاعر تیتر و متن:؟

۲۳ دی ۹۱ ، ۰۹:۴۱

آقاجان! این آخر ماه صفر، می‌شود خودتان روضه بخوانید برایمان؟

چهارشنبه
26صفرالخیر
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تیتر: نالیدن مهجوران سوز دگری دارد
حرفی که زدل خیزد بر دل اثری دارد.../شاعر:؟

۲۰ دی ۹۱ ، ۱۵:۳۰

منم آن شیخ سیه روز که آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را!

جمعه
بیست و یکم
صفر الخیر
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از حافظ شیرازی.
بیت متن از کاظم بهمنی.

۱۵ دی ۹۱ ، ۱۴:۴۶

           واضحه که سؤالات آدم، نشون‌ دهنده‌ی دغدغه‌هاشه.
           یک سالی هست با یکی از سایت‌های پاسخ‌گویی به سؤالات دینی همکاری دارم. وقتی دقت می‌کنم، می‌بینم حجم قابل توجهی‌ از سؤالات رو مسائل کم‌ارزش/بی‌ثمر تشکیل می‌دن و تعداد زیادی‌شون راجع به موضوعات جنسی هستند!
در حالی که کادر قدرت‌مند پاسخ‌گویی به سؤالات، آماده‌ی رد شبهات اعتقادی و حتی حل معضلاتی هست که می‌تونم به جرأت بگم توی اینترنت بی‌نظیره.
           بعد برام معما شده که این ملت، مغزشون فقط در نیمه‌ی شب و توی تخت‌خواب دو نفره جوّال و پرسش‌گر و کنجکاو می‌شه؟! در طول روز هیچ مسئله‌ی اعتقادی، اجتماعی، تاریخی، سیاسی،و... نیست که براشون مهم باشه؟!
           واقعا آدم با دیدن این سؤالات، نمی‌دونه بخنده یا گریه کنه!
           حیف که نمی‌شه سؤالات رو این‌جا بنویسم، و الّا خواننده‌ی گرامی حتما از خنده روده پاره می‌کرد!
           بارها به دوستانم گفته‌م که بسیاری از تلاش یک جوینده‌ی علم، برای خودش می‌مونه. دفن می‌شه گوشه‌ی کتاب‌خونه‌‌‌‌ی دلش.
           چی شد که اینا رو نوشتم؟
           حدودا ساعت پنج از خواب بلند شده‌م، تا الآنِ الآن که ساعت از دو بعد از ظهر گذشته، ـ بدون مبالغه ـ یا پشت میز مطالعه بوده‌م یا سر کلاس تحصیل و تدریس.
           نگاه کردم دیدم برای مباحثه‌ی ساعت سه مطالعه نکرده‌م. اگه بخوام مطالعه هم بکنم، دیگه وقت ناهار آماده کردن/خوردن ندارم. خیلی هم گشنه‌مه!
           لجم دراومد! از این که منِ دانشجو، من طلبه، من جویای علم، با این همه وقت هزینه شده، دونسته‌هام محصور می‌شه به خودم.
           عزیزم! نه فقط از طلبه‌ها، به طور کلی هرکس رو که در حال تحصیل علم مفیدی می‌بینیم، سعی کنیم ازش استفاده کنیم.
           سؤال بپرسید!
           اگر طلبه‌ای رو دیدید، سؤال به درد بخور بپرسید! نهایتش اینه که بلد نیست! ازش بخواهید بره تحقیق کنه و براتون جوابش رو بیاره. درد دین داشته باشیم یه کم! 

یکـ شنبه
شانزدهم صفر
1434


ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تیتر از: مولانا جلال الدین محمد بلخی. 

کاملش:
گر در طلب لقمه‌ی نانی، نانی
گر در طلب گوهر کانی، کانی

این نکته‌ی رمز اگر بدانی دانی:
هر چیز که اندر پی آنی، آنی!

۱۰ دی ۹۱ ، ۱۴:۲۴

           قبل از بیستم صفر پارسال بود که نقشه کشیدم، گفتم: ای دل! اربعین سال دیگه می‌برمت. هر طور شده می‌برمت. شده از همین‌جا پیاده تا خود کربلا برم، می‌‌برمت زیارت.
           و به آب و آتیش زدم، هرکاری که می‌شد، کردم، اما نشد مشرف بشم... اما نطلبیدند...
           این که چرا نشد بماند، ولی ناراحتی نرفتنِ خودم یه طرف، دیدن رفتنِ رفقا یه طرف دیگه!
           حس مادری رو دارم که طفل شیرخوار از دست داده و اتفاقا مدام تو بغل این و اون بچه‌ی چند ماهه می‌بینه... چه حالی می‌شه؟! سوختن داره به خدا!
           رفقا در قالب سه چهار مجموعه‌ی هفت هشت نفری رفتند و من مونده‌م.
           صبح اومدم حجره، دیدم روی میزم یه یادداشته، به خط حسین:

من آمدم نبودی
التماس دعا
مریضم دعا کن خوب بشم
البته هرچی آن‌ها بخواهند
نائب الزیارۀ شما هستم.

           لابد الآن توی راهه. خوش به حالش.
           قشنگ احساس می‌کنم ابی‌عبداللـه علیه السلام زوّارشون رو جدا می‌کنند. بعضی چیزها لیاقت می‌خواد. قبول داری؟! حتی گریه‌ی بر بی‌لیاقتی هم لیاقت می‌خواد...
           چقدر مناسب حال من جامانده از کاروانه، این بیت از خواجه‌ی شیراز:

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه‌ی نامحرم زد...

شب یکـ شنبه
شانزدهم صفر
1434

۰۹ دی ۹۱ ، ۱۷:۳۵