خواب بودم انگار
یکی که ندیدمش
بهم گفت: "به زودی از دنیا خارج میشی..."
بارون میومد.
من دلم روشنه...
شب شنبه
نیمه صفر
1434
خواب بودم انگار
یکی که ندیدمش
بهم گفت: "به زودی از دنیا خارج میشی..."
بارون میومد.
من دلم روشنه...
شب شنبه
نیمه صفر
1434
معمولا جواب مسیج نمیدم. قبلاها که جوونتر بودم اساماس باز قهّاری بودم. اما الآنه مدتیه اصلا حال و حوصلهشو ندارم. بیشتر تماسهام میمونه بیپاسخ حتی.
تو تاکسی بیکار نشسته بودم، گفتم بذار یه کم با محمدصادق حال و احوال بپرسم! یه مدتیه از زندگی ناامید شده. میخواد از حوزه بره. میگه من لیاقتشو ندارم. آدم بشو نیستم.
اساماس دادم:
+ چند چندی؟ (اصطلاحه. یعنی چطوری؟)
ـ دو رقمی عقبم. بعیده بتونم جبران کنم.
+ ReMatch کن!
ـ آخ! کاش میشد...
شب جمعه
29 ـ 1 ـ 1434
ارسال: شب پنج شنبه
13 - 2 -1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تیتر از شیخ بهایی.
یک. ممکنه به یه نقطهای برسی تو زندگیت که بفهمی هیچی نیستی. ارادهای نداری. نه قادری چیزی رو که میدونی خوبه انجام بدی؛ و و نه چیزی که مطمئنی بَده رو ترک کنی. خیال نکن اینا نشونههای یه آدم معتادهها! نه. اینا حس و حال همهی مردمیه که اطراف ما هستند... ما، میدونیم، اما نمیتونیم! در عین حالی که میتونیم، نمیتونیم! خیلی عجیبه!
"حالا شده دیگه..."، "اتفاقیه که افتاده و اصلاحش سخته..."، "بیخیال بابا..."، "نشد..."، "نمیتونم..."، "خیلی مشکله..." ... توجیههایی هستند که اینجور مواقع به کار میرن؛ ولو به زبون نیان.
یعنی تویی که همیشه ادعات گوش فلک رو کر میکرده ـ حالا در هر زمینهای ـ میرسی به جایی که ساکت میشی، لالمونی میگیری و میشی مثل بقیهای که یه عمر تو سرشون میزدی!
و برای اینکه کم نیاری، شروع میکنی به توجیه روش گذشتگانی که راهِ فعلی تو رو آسفالت کردهن...
اینه که تو هم میشی جزو "کالأنعام" و "اکثرهم لایعقلون" و "أکثر مَن فی الأرض".
بعد بر میگردی نگاه میکنی به بزرگان و اسوههای راهی که میخواستی بری و نشد. میفهمی اونا چه دُم شتری به زمین رسوندهن، چه زجری کشیدهن تا شدهن جزو نوادر روزگار. نه؟!
ـ با این که چیزی که نوشتهم یه مرض عمومیه، اما احساس میکنم کمتر کسی باشه که با این متن همذات پنداری پیدا کنه. یه جورایی پیچیده است انگار ـ
دارم به علت بعضی ناکامیهای زندگی شخصیم فکر میکنم. به جاهایی که باید میرسیدم و نرسیدم. عجیب اینجاست که هیچ مانعی سدّ راه من نبوده، و فقط تنبلی، علت همهی نرسیدنهامه! یعنی شرایط خارجی، اگرچه کاملا مساعد نبوده، اگرچه عوامل بیرونی، هیچوقت من رو به سمت اون اهداف هُل ندادند، اما اینطور هم نبود که بخوان مانع و بازدارندهی من باشند. به عبارت سادهتر: من اگه واقعا میخواستم، میتونستم. پس حالا که نشده، یعنی من نخواستهم؛ تمام!
و جالبتر اینکه خیلی از چیزهایی که هیچوقت بهشون دست پیدا نکردم، و همیشه هم حسرتشون رو خوردم، هنوز هم قابل دسترسی هستند. یعنی موقعیت به چنگ آوردنشون هنوز از کف نرفته، ولی باز من برای رسیدن به اونها تکون درست و حسابی نمیخورم.
حال مثال زدن ندارم.
تا اینجای متن نگارش در: بیست و ششم
جمادی الثانی
1433
دو. یک شب از شبهای ماه مبارک رمضان رفته بودیم منزل استاد. روی زمین نشستند و صحبتی کردند.
با خودم گفتم حتما امشب راجع به "همت" ازشون میپرسم. حتما امشب میرم از "بیهمتی" خودم مینالم! حتما میرم...
توی همین فکرها که بودم، سخنرانی به آخر رسیده بود، جوری که خیال کردیم آقا الآن با یک صلوات ـ طبق رسم همیشگیشونـ صحبت رو تموم میکنند.
اما یک دفعه از بین دوستان، رو کردند به من و فرمودند:
انشاءاللـه از خدا همّت بخواهیم عزیز من! همّت!
اینهایی که به این دردها افتادهاند، همّت ندارند! درد ندارند، که پی درمانش بگردند...
بر سر تربت ما چون گذری همّت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد شد...*
شب چهارشنبه
دوازدهم صفرالخیر
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر:
درد بیدردی دوایش (یا: علاجش) آتش است
مرد را دردی اگر باشد خوش است./شاعر؟
* حافظ.
دوست دارم برای غربتت گریه کنم/زار بزنم.
میدانی؟
من برایت متأسفم!
متأسفم که ناکسی چون من
به غلامیِ تو شهرهی شهر است...
شب یکـ شنبه
نهم صفر
1434
دیدید بعضی وقتها الفاظی که به زبون میاد، از فکرمون سبقت میگیره و قبل از تأمل صحبت میکنیم؟
داشتم وضو میگرفتم و توی آینه به خودم نگاه میکردم، یک دفعه بیاختیار ـ بدون اینکه تازگی این جمله رو خونده باشم یا اصلا از قبل توی ذهنم بوده باشه ـ از دهنم پرید: یا جُنادَة... اِسْتَعِدْ لِسَفَرِک... قبلَ حُلُولِ أجلِک...
تعجب کردم! عجب! این عبارت از کجا اومد؟! این جمله رو کی گفت؟!
فکر کردم... یادم اومد فردا (یعنی هفتم صفر، بنا بر روایت صحیحتر از بیست و هشتم ماه) شهادت آقا امام حسن مجتباست ـ علیه السلامـ.
حالا قضیه چیه؟ خودتون کاملش رو بخونید:
یک.
و حدیثُها کَالْقَطْرِ یَسمَعُهُ |
رَاعِی سنینَ تَتَابعَتْ جَدْبَا |
|
فَأصَاخَ یَرْجو أنْ یَکونَ حَیَّا |
و یقولُ مِن فَرَحٍ: هَیا رَبّا! |
(حالی که هنگام شنیدن) خبر(ی از) معشوقه(ام (به من دست میدهد)، مثل حال آن کشاورزیست که پس از سالهای سال قحطی، صدای قطرات باران را میشنود!
پس ساکت میشود (چشم ریز میکند) و خوب گوش میدهد، به امید اینکه (واقعا صدای) باران باشد. (بعد که مطمئن میشود) از شدت شادی (دستهایش را رو به آسمان بلند میکند و) فریاد میزند: ای خدااااااااااااااا !
دو. پیشنهاد میدهم: غم عشق؛ با صدای حاج سید مهدی میرداماد.
آخرین شب جمعه
از
محرم الحرام
1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مصرع تیتر:
دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد؟
چون ابر در بیابان، بر تشنه ای ببارد.
سعدی.
راستش را بخواهی، من از آخر و عاقبت این عشق میترسم!
نیمه شب پنج شنبه
بیست و هشت محرم
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* لسان الغیب، حضرت حافظ رضوان اللـه علیه.
یَابْنَ آدَم!
أکثِر مِنَ الزّادِ فإنَّ الطَّریق بَعیدٌ بَعیدٌ
و جَدِّدِ السَّفینةَ فإنَّ البَحرَ عمیقٌ عمیقٌ
و أخلِصِ العَمَلَ فَإِنَّ النّاقِدَ بَصیرٌ بصیرٌ...*
ای فرزند آدم!
تا میتوانی زاد و توشه ذخیره کن که (مقصد دور و) راه طولانی (و طاقتفرسا) است.
و کشتیات را تعمیر کن*، که آن اقیانوس بسیار عمیق (و ژرف) است
و عملت را خالص گردان، که بازرس (و قاضی و تحلیلگر اندیشه و رفتارت)، بسیار (دقیق و) تیز بین است...**
(عطف به مطلب قبل)
شب یکـ شنبه
بیست و چهارم
محرم الحرام
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* هوالعالم؛ شاید تعبیر بهتری بتوان برای ترجمه و مفهوم این عبارت آورد و آن اینکه این "تجدید" را طور دیگری معنا کنیم: کشتی بهتری برای حرکتت انتخاب کن، که کنایه باشد از آن حزب و جریانی که تو در آن فضا داری به سمت خدایت حرکت میکنی. آن جریان و آن پیشوا و إمامی که انتخاب میکنی، آن به اصطلاح کشتی توست. تو آن را تجدید کن و تغییر بده از این وضعیتی که الآن هست، و این را تعمیر کن، به نحوی که که با شرایط سخت آینده بتوانی با آن به سر کنی. به عبارت سادهتر: کشتیای انتخاب کن که با آن غرق نشوی. و از همینجاست که از حضرت سیدالشهداء علیه السلام تعبیر به سفینة النجاة میشود.
** قسمتی از یک حدیث قدسی است. کلمة اللـه، سید حسن شیرازی، ص471.
یک. دههی اول محرم امسالْ مسئولیت کامل جلسه رو به عهده گرفته بودم. از صفر تا صد کارها رو خودم نظارت داشتم و تقسیم وظایف کرده بودم و همهش دستور میدادم: بکنید، نکنید، بردارید، بذارید، بشینید، پاشید، برید، بیایید...
خلاصه...
خیلیها همون روزهای اول زبان به تمجید باز کردند که بَه بَه و چَه چَه، با این جمعیتی که میاد، پرسنل پذیرایی و خادمین عجب نظمی دارند، عجب آرامشی اینجاست، عجب سکوتی، عجب جلسهای، عجب حالی، عجب شوری، عجب مدیریتی، فلانی ـ اشاره به من ـ چقدر داره زحمت میکشه، ببینید رنگ و روش زرد شده از خستگی و...
کار میکردیم، انصافا اذیت هم میشدیم، اما خیلی از زحمات رو به بچهها میگفتم. خستگیهایی که پیش میومد، ناهماهنگیها و اشتباهات دیگران که گاهاً باعث میشد زحمت شخصی من چند برابر بشه، اینها رو به بقیهی خادمین میگفتم بعضی وقتها. و اونها که میدیدند نتیجهی کار عیارش بالاست، ـ از نظر ظاهری البته ـ شروع میکردند به تعریف کردن. و من خب طبیعتا قند توی دلم آب میشد که امسال مسئول خادمین امام حسین هستم و خیر سرم حتما باید حضرت به من عنایت بیشتری داشته باشند که انقدر فشار روحی و جسمی روی من هست و... ای بابا! زهی خیال باطل.
همون اواسط دهه بود که خواب استاد رو دیدم. نشسته بودند چهارزانو و به صورتم خیره بودند. یک تسبیح سفیدِ دونه درشت دستشون بود و شروع کردند به تکون دادنش. به هم خوردن دونههای تسبیح، جرینگ جرینگِ بلندی داشت. توجهم رو به تسبیح جلب کردند و جملهای تو این مایهها فرمودند: چرا انقدر پر سر و صدا ذکر میگی/عبادت میکنی؟!
همونجا، توی خواب گرفتم منظورشون چی هست. متوجه شدم معترض هستند که داری نوکری میکنی، زحمت رو میکشی، ظاهر خیلی موجّهی هم داره کارهات، ولی چرا با گفتن بعضی چیزها و در معرض ریا قرار دادن، زحماتت رو به باد میدی؟!
غصهمه. هر کاری که میکنیم، این نفْس لامذهب توش دخیله... خدا دست همهمون رو بگیره. جوری بشه که همه زندگیمون بشه "او".
دو. میگفت:
رفتم دم خونهی استاد، هرچی در زدم، راهم نمیدادند. چند باری آقازادهها اومدند دم در و وقتی گفتم به آقا بگید کار واجب دارم، میگفتند: آقا فرمودهاند فرصت هیچ ملاقاتی رو ندارم و به هیچوجه کسی رو راه ندید.
عزا گرفته بودم. رفتم حرم امام علیّ بن موسی الرضا علیه السلام و اصرار و التجاء کردم. قرآن خوندم و هدیه دادم به ثامن الحجج اباالحسن الرضا علیه السلام و به حضرت اصرار کردم که واسطه بشن استاد، من رو بپذیره.
این بار با امیدواری برگشتم سمت منزلشون، که واسطهم امام رضاست!
تا رسیدم، زنگ زده و نزده، خود استاد در رو باز کردند! جوری که انگار منتظر من بودهند. با همون دشداشهی سفید و عِمامهی سبزِ با تحت الحنک. بعد از سلام و علیک، بیمقدمه فرمودند: چی میخوای؟
عرض کردم: شما چطور به اینجا رسیدید؟
همینطور که نگاهشون به من بود، با یه حال خاصی فرمودند: اخلاص... اخلاص... اخلاص.
رحمةُ اللـهِ علیهِ رحمةً واسعةً.
شب یکـ شنبه
بیست و چهارم
محرم الحرام
1434
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرمن پشیمنه بینداز و برو.
خدا دست ما رو بگیره.
یک. شب تعطیلی بود و رفقا انرژی تخلیه نشده داشتند. زنگ زدند سانس فوتسال رزرو کردند برای ساعت یک و نیم بامداد!
نشستیم تو ماشین و چند لحظهای از راه افتادنمون نگذشته بود که یکیمون شروع کرد جیبهاشو گشتن. با اضطراب و تند تند، که نکنه دورتر بشیم از خونهشون و نیاورده باشدش و برای برگشتن دیر شه. جیبهای شلوار و کاپشنش رو گشته و نگشته گفت: "موبایلم! موبایلمو جا گذاشتم!"
نگاش کردم. عجب استرسی داشت! یه جور خیلی غیر طبیعیای بود. تعجب کردم! قراره دو ساعته بریم و برگردیم... این چرا اینطوری شد؟
بعد انگار که یاد مرض مشابه خودم افتاده باشم، جوش آوردم. برای تلنگر، با لحن تند گفتم: "چی شده؟! چه مرگته؟! حواست هست؟ نصفه شبه! کسی باهات کاری نداره توی این ساعت؛ زود برمیگردیم! چیو مگه گم کردی؟! این همه تعلق برای چیه؟!"
داشتم حرف میزدم که گوشیشو پیدا کرد. خیلی بهش برخورده بود از این لحن تذکر دادنم. تا اومد جواب بده زدم وسط حرفش:
"من نمیگم خودم اینطوری نیستم! مرض خیلی از ماهاست. این موبایل کوفتی چی داره که اگه همرامون نباشه یه جوری هستیم؟ انگار که قراره گم شیم! انگار که..."
وقتی بیموبایل بیرون میای آرامش نداری، یعنی دلبستهشی. یعنی موبایل مال تو نیست، تو مال موبایلی!
میگم گوشی، اما موبایل مثاله. تو خودت نگاه کن چیا تو زندگیت هست که اگه ازت بگیرن، بیشتر از اینکه لَنگ و محتاج فایده و کارائیش باشی، بیقراریِ بیمورد داری؟ کامپیوتر؟ اینترنت؟ ماشین؟ ...؟ ...؟
منی که هنوز نمیتونم دل بکنم از یه گوشی زپرتی، چطور میتونم عاشورا رو بفهمم؟! چطور میتونم بفهمم دل بریدن یه پدر از پسر جوانش، ـ اونم چه پسری؟! کسی که توی عالم لنگه نداشت ـ یعنی چی؟
چطور میتونم بفهمم وقتی سر دست میگیره نوزادش رو، و میدونه همین الآنه که تیری بیاد و... این چه حالی داره؟
اصلا ممکنه وضعیتی که وقت شنیدن "مهلاً مهلا"ی خواهرش داشت رو پیدا کنم؟ اون صبر و استقامت، اون شکیبایی، اون حال انقطاعِ حضرت رو...
تا وقتی گیر این چیزهای مسخره هستیم، وضعیت همینی هست که هست.
درصد زیادی از دلبستگی ما به اشیاء اطرافمون، روی احتیاج نیست، روی اعتیاده! مَرَضه! لذا "حسینی" نیستیم! چون اگه یه روزی إمام زمانمون ـ علیه السلام ـ بیاد و بخواد دست به تعلقاتمون بزنه، جیغمون بالا میره و جلوش جبهه میگیریم... اگر ازمون یاری بخواد، علایق سیاهمون رو ترجیح میدیم.
دو. اما خود امام حسین رو نگاه! چون از همه بیتعلقتر بود، لحظهی شهادت یه جور دیگهای عروج کرد. عُلقه؟! هه! برای او معنا نداشت! بالاتر از اینها، مصیبتهای سنگینی مثل غصهی اسارت پیشِ روی خانوادهش، داغ عزیزان، سختی تشنگی و زخم و جراحتها در توجه به توحید او اثری نگذاشت! او مشغول عشقبازی با خدای خودش بود!
"هِلال بن نافع مىگوید: من در نزدیکى حسین ایستاده بودم که او جان مىداد؛ سوگند به خدا که من در تمام مدّت عمرم، هیچ کشتهاى ندیدم که تمام پیکرش به خون خود آلوده باشد و چون حسین صورتش نیکو و چهرهاش نورانى باشد. به خدا سوگند لَمَعات نور چهره او مرا از تفکّر در کشتن او باز مىداشت!
و در آن حالتهاى سخت و شدّت، چشمان خود را به آسمان بلند نموده، و در دعا به درگاه حضرت ربّ ذو الجلال عرض مىکرد:
صَبْرًا عَلَى قَضَآئِکَ یَا رَبِّ! لَا إلَهَ سِوَاکَ، یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ!
«شکیبا هستم بر تقدیرات و بر فرمانِ جارى تو اى پروردگار من! معبودى جز تو نیست، اى پناه پناه آورندگان!»"**
شب پنج شنبه
بیست و دوم
محرم الحرام
1434
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* با همه بیگانه شد هرکه به او آشناست./جودی خراسانی.
** لمعات الحسین، ص92.